_زود تر بیا شامتو بخور.
_باشه.
دوباره به سمت کمد برگشت تا چیزی که میخواست و پیدا کنه. فحشی زیر لب داد.
_لعنتی! چرا پیدا نمیشه؟!
اینبار، به جای با دقت گشتن، تمام لباسارو زیر و رو کرد. همینجوری که لباسارو به یه سمت پرتاب میکرد، چیزی محکم به سرش برخورد که باعث افتادنش شد. جیغی زد. در اتاق سریع باز شد. پدرش با نگرانی به اتاق نگاه کرد.
_چیه؟ چیشده؟ کجایی؟!
زمانی که پیداش کرد، خواست به سمتش بره که دست ازادشو بالا اوورد.
_نمیخواد!
_یعنی چه که نمیخواد؟! اصلا... صبر کن! این چه بلاییه سر اتاقم آوردی؟!
_بابا!
با جیغی که زد، پدرش چند قدم به عقب برداشت و به دستگیره ی در تکیه داد.
_چه مرگته روانی...
_برو بیرون!
_چی؟! این چه طرز برخورد با باباته...
از جاش بلند شد و محکم در و روی پدرش بست.
_ای بچه ی بی تربیت!!!
_برو دیگه!
_تو که بلاخره میای بیرون!
شونه هاشو بالا انداخت و به اطراف نگاه کرد.
_اون دیگه چه کوفتی بود!
شروع به گشتن کرد. بعد از زیر و رو کردن اطراف، دفتری رو دید.
_مرده شورتو ببرن! تو بودی؟!
ضربه ی محکمی به دفتر زد. بعد از گشتن دوباره، چیزی که میخواست و پیدا کرد. درحال جمع کردن وسایل بود که چشمش دوباره به اون دفتر خورد. فحشی نثارش کرد و داخل کمد پرتش کرد. از صدایی که ایجاد شد، ترسید و چند قدم عقب رفت. از اونجایی که دوباره کمد خراب شده بود، مجبور شد تا دوباره درستش کنه. دفتر و برداشت و پایین انداخت. بعد از دوباره مرتب کردنش، درشو بست. دفتر و که دید، چشم غره ای رفت.
_گندت بزنن!
دفتر و برداشت و نگاهی بهش انداخت.
_تو دیگه چه کوفتی ای!
بی حوصله ورقش زد. یکی از صفحه ها، توجهشو جلب کرد.
" بنظرم احمقانس ولی باید به دور بودن ازش عادت کنم. راستش میترسم. از کجا معلوم جواب خوبی بگیرم؟! اونوقت همینقدر حرفی رو که باهام میزنه رو، دیگه نمیزنه!"
_چیشد؟!
دفتر و دوباره ورق زد.
" دیروز که باهاش چشم تو چشم شدم، از پله ها افتادم. فکر کردم بدتر از این نمیشه... اما شد! اومد سمتم! باورت میشه؟! دستشو جلو اوورد... خدایا... هنوز که هنوزه با فکرشم، سرم منفجر میشه! "
_این دست خط بابا نیست؟!
به در نگاهی انداخت. بعد دوباره، به نوشته های روی دفتر نگاه کرد. لبخند شیطانی ای زد.
_میتونم با این دفتر ازش حسابی پول بچاپم!
بعد از شام، به اتاق پدرش برگشت. دفتر و بیرون اوورد و صفحه ی اولشو باز کرد.
" امروز اولین روز مدرسه بود. خب، اتفاق خاصی نیوفتاد. همون جای همیشگی، با درسای احمقانه! چه انتظاری میشه داشت؟! اما خب، امسال یه دانش آموز انتقالی داریم. اسمش فکر کنم الکساندر بود. از فرانسه اومده بود. یکم پشم ریزون بود. خب، تو چرا باید از فرانسه بیای کره؟! مگه روانی ای؟! از طرفی، کره ایشم زیاد خوب نبود. یعنی فکر کنم متوجه ی حرفا میشد ولی زیاد صحبت نمیکرد. خیلی لهجه داشت. انگار یه بچه ی پنج ساله بود! بگذریم، جز اون، اتفاق خاصی نیوفتاد که بنویسم. "
به صفحه ی دوم نگاه کرد.
" مثل همیشه خسته کننده! نمیشه نرفت مدرسه واقعا؟!
پایینش نوشته بود:
"دانش آموز انتقالی جلوی من میشینه. خیلی مسخرس. قد اون احمق از من بلند تره. چرا باید جلو بشینه؟! لعنت بهش. اصلا ازش خوشم نمیاد! همش هم ساکته!"
_چرا همش به دانش آموزه فحش میده؟
به در نگاه کرد.
_اونوقت به من میگه فحش ندم! چه دورو!
چشم غره ای رفت و دوباره به دفتر نگاه کرد.
"فکر کنم فهمیده که ازش خوشم نمیاد. همش سعی میکنه دور و برم نباشه. چه فهمیده! اگه تمام آدما اینشکلی بودن، عالی میشد!"
*بیست سال قبل*
_من نمیگم خیلی جالبه ولی مسخرم نیست!
_یعنی چی؟ حرفات اصلا معنی نمیدن!
_حرفای خودت معنی نمیدن!
_برو گمشو.
_آدم مزخرف!
روی صندلیش نشست. این دومین بحثی بود که امروز با دوستش میکرد. البته اگه میشد اسمشو دوست گذاشت. به ندرت با هم وقتی رو میگذروندن که به دوتاشون خوش بگذره. از طرفی، اون هیچوقت توی شادیاش با اون وقت نمیگذروند. همیشه نفر آخر زندگیش بود. پس این نمیتونست دوستی باشه. حداقل برای اون!
سرشو روی دستش گذاشت. دلش میخواست بخوابه. اگه الان توی اتاقش بود، همه چی خیلی بهتر بنظر میرسید. میتونست پشت سیستمش بشینه و به داستان نوشتنش ادامه بده. یه وبلاگ داشت. توی اون وبلاگ، داستان مینوشت. با اینکه اول براش حکم سرگرمی رو داشت، الان براش یکی از مهمترین کارای زندگیش بود. نوشتن باعث میشد فراموش کنه که دنیای اطرافش، چقدر مسخره و حوصله سر بره.
_هی جئون جونگ کوک!
اهمیتی نداد. صدای مبصر کلاس بود. ازش بی نهایت متنفر بود. یه پسر رو مخ بود. خانواده اش پولدار بودن و بخاطر همین فکر میکرد خیلی آدم مهمیه. هیچوقت نفهمید که پولدار بودن خانواده ی یه نفر، چه ربطی به اون بچه داره. اون که زحمتی نکشیده، فقط شانس آورده. چرا باید بخاطر یه شانس انقدر به خودش بباله؟!
_با توام!
بازم اهمیتی نداد. نقشی که باید بازی میکرد، این بود؛ جوری رفتار کن انگار که مردی. این همیشه جواب میداد. یه جورایی حکم خالی کردن اسپری حشره کش روی صورت کسایی بود که مثل حشرات، رو مخ بودن.
_خدای من! میمیری جواب بدی؟! تکلیفاتو بده به من.
خب، اینکارو باید انجام میداد. دستشو توی کیفش کرد و اونجایی که دفتر بود و پیدا کرد و به سمت مبصر کلاس پرت کرد. با فریادی که مبصر زد، مطمئن شد که توی صورتش خورده. الان، واقعا به خودش افتخار میکرد!
_پسره ی احمق!
خیلی خوشحال بود. بلاخره اون همه کلاس تیراندازی ای که توی بچگیش رفته بود، نتیجه داده بود.
_تو فکر میکنی کی هستی هان؟!
سرشو بلند کرد و خمیازه ای کشید. با دیدن مبصر کلاس، خودشو متعجب نشون داد.
_وای! تو اینجایی؟
با انگشتش گوششو پاک کرد و به یونیفرم مبصر زد.
_فک میکردم یه مگس این دور و اطرافه!
خندید.
_پس بگو تو بودی!
صورت مبصر از عصبانیت قرمز شده بود. پاهاشو محکم به زمین کوبید و مشتشو بالا اوورد تا به صورتش بزنه که یه نفر دستشو توی هوا گرفت. جونگ کوک و مبصر، با تعجب به سمت اون فرد برگشتن. دانش آموز انتقالی بود.
_ببخشید...
کره ایش خوب نبود اما میتونست انگلیسی صحبت کنه. مبصر کلاسم متوجه میشد. پس مشکلی نداشت.
_میتونم بپرسم کلوپ شمشیر بازا کجاست؟
مبصر کلاس با دهن باز بهش خیره شده بود. جونگ کوک ضربه ای به شکمش زد.
_هی، چی گفت؟
_این شمشیر بازه؟
_چی چی باز؟
_چه توقعی دارم از تو!
به سمت دانش آموز انتقالی برگشت.
_چی بود اسمت؟
_الکساندر.
_آها. ببین الکساندر، باید توی کلاسا شرکت کنی. بعد از کلاس، میبرمت اونجا. شمشیر بازی؟
لبخند محوی زد.
_نه دقیقا. بیشتر یه سرگرمیه.
_جدا؟ چه ورزشی رو بیشتر دوست داری؟
_اسب سواری.
_منم! توی کلوپ اسب سواریا عضوی؟ من خیلی ساله که اونجام.
جونگ کوک آهی از سر کلافگی کشید. حوصله اش سر رفته بود. چرا داشتن پیش اون حرف میزدن؟! یا حداقل یه جوری صحبت میکردن که اونم بفهمه.
_میخواستم آخر هفته برم.
_چه بهتر! منم میرم. میخوای با هم بریم؟
الکساندر لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد، تکلیفشو به مبصر داد و سرجاش نشست. جونگ کوک چند بار به شونش زد تا روشو برگردونه. لبخندی زد. اون لبخند خیلی رو اعصاب جونگ کوک بود. انگار کاری جز لبخند زدن توی زندگیش بلد نبود.
_ببین. نظرت چیه یه جوری حرف بزنی که بقیه هم بفهمن؟!
الکساندر اخمی کرد. درست متوجه نشده بود. به کره ای گفت:
_من... راستش، واقعا خوب نمیفهمم.
جونگ کوک آهی کشید.
_اگه کره ای بلد نیستی،اصلا چرا اومدی اینجا؟!
اینو متوجه شد. زیاد شنیده بودش.
_مشکلات.
نمیتونست درست جمله درست کنه. فقط کلمات و میتونست بگه.
_اصلا اسم دیگه ای جز اون عجیب و غریب داری؟!
_اسم؟ عجیب؟ نمیدونم.
جونگ کوک دستاشو توی موهاش فرو کرد و تمام تلاششو کرد تا فریاد نزنه. با انگلیسی دست و پا شکسته ای گفت:
_اسم، کره ای، نه؟
الکساندر کمی فکر کرد تا متوجه ی حرفش بشه. خندید.
_نه.
_خب، چرا؟
_نه.
_خدای من! چقدر رو مخی!
_چی؟
جونگ کوک تقریبا فریاد زد:
_هیچی!
الکساندر از ترس پرید و روشو برگردوند. فقط لحظه ای، آروم ببخشید گفت. نمیدونست جز این باید چی بگه. زیاد متوجه ی اطرافیانش نمیشد. اصلا نمیفهمید بیشتر مردم چی میگن. خیلی گیج شده بود. خیلی ازمواقع آرزو میکرد که کاش یه کم کره ای کار میکرد. خیلی چیزارو بلد بود ولی کره ای حرف زدن و یاد نگرفته بود. پدرش کره ای بود ولی تا حالا باهاش کار نکرده بود. حتی متولد کره هم نبود. تمام زندگیش توی فرانسه خلاصه میشد. زمانی که پاشو توی کره گذاشته بود، تازه متوجه شده بود که چقدر میتونه تنها و احمق بنظر برسه. فقط میتونست با مبصر کلاس انگلیسی حرف بزنه و بقیه ی بچه ها عجیب نگاهش میکردن. از طرفی، پسری که پشتش مینشست، اصلا ازش خوشش نمیومد. اینو خوب متوجه شده بود. لازم نبود که خودش بهش بگه. هروقت که میدیدش، یا چشم غره میرفت یا بهش یادآوری میکرد که چقدر احمقه. واقعا لازم نبود بپرسه تا بفهمه که ازش خوشش نمیاد. اما خب، واقعا آرزو میکرد که بتونه باهاش دوست باشه. خیلی از حرکاتش خوشش میومد. کارایی رو میکرد که امکان نداشت اون انجامشون بده. همه رو نادیده میگرفت و هرکاری که دلش میخواست و انجام میداد. خیلی آدم خفنی بود.
یه ماه از مدرسه گذشته بود. الکساندر یکم توی زبان کره ای پیشرفت کرده بود. دلش میخواست بتونه با تمام بچه های کلاس حرف بزنه اما خیلی سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکرد. حروف الفباشون بنظرش عجیب و غریب بود و اونو مدام گیج میکرد. از طرفی، صدای کلمات هم مدام تغییر میکردن. خیلی رو اعصابش بود.
***
تهیونگ یه همچین وایبی رو داره.جونگ کوک
موهای جونگ کوک بلنده.
توضیحات :بچه ها به دلایلی مجبور شدم از پابلیش درش بیارم و دارم دوباره میزارم. بازم ببخشید💜
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه