*زمان حال*
_که اینطور...
جیمین گازی به بیسکوییتش زد.
_آره.
_چقدر بد...
_آره.
_نمیشد کار دیگه ای کرد؟
_فکر نکنم.
آهی کشید.
_واقعا که...
جیمین لبخندی زد.
_الان نمیدونی باید دقیقا از کی بدت بیاد، نه؟
_نمیشه به لیلی فحش داد؟!
جیمین خندید.
_آره، اینم میشه.
_اصلا چه شکلی بود؟ دیدیش؟
_شبیه دخترای اروپایی دیگه؛ موهای بلوند، چشمای آبی، هیکل ظریف.
یوری عصبی خندید.
_پس حتما خیلی خوشگل بوده!
_راستش من هاری رو ترجیح میدم!
_چه ربطی به خاله داره؟!
_خب تایپ من همسرمه!
_آفرین!
جیمین خندید.
_خیلی عصبانی هستی!
_معلومه!
_میخوای غذا بخوری؟
_واقعا؟!
_غذا دوای هر دردیه!
_نه، گشنم نیست.
_باشه.
برای مدتی، سکوت برقرار بود. یوری پرسید:
_بعدش چیشد؟
_یعنی چی؟
_چه بلایی سرشون اومد؟
_اوه...
چهره ی جیمین، با شنیدن سؤالش، تغییر کرده بود. انگار که رنگ پریده تر از قبل شده بود. این چیزی بود که باعث نگرانی یوری شد. اتفاقی افتاده بود؟ بعدش چی شده بود؟
جیمین آهی کشید.
_تهیونگ...
دستشو روی صورتش گذاشت. ادامه دادن جمله براش سخت شده بود. یوری بهش خیره شد. قلبش به تندی میتپید. اصلا احساس خوبی نداشت.
_تهیونگ چی؟
قطره اشکی از چشم جیمین پایین اومد.
_مرد.
*زمان گذشته *
جونگ کوک کش و قوسی به بدنش داد. تازه از تمرین برگشته بود. کیفشو روی زمین پرتاب کرد. روی مبل دراز کشید.
_آدم مزخرف! با اون قیافه ی مکعبی شبیه احمقاش!
نگاهی به ساعت انداخت.
_دوازده؟! چه عالی! کل روز اونجا بودم! نباید با چند تا فحش ازش تشکر کنم؟!
لگدی به مبل زد. مسابقات نزدیک بود. نمیتونست کوتاهی کنه ولی مربی اش واقعا اعصابشو خورد میکرد. حرفه ای رفتار کردن براش سخت بود. اینکه نمیتونست حتی یه مشت بهش بزنه، واقعا ناراحت کننده بود.
برای مدتی دراز کشید. به صدای نفس کشیدنش گوش میداد. سکوت؛ واقعا لذت بخش بود. لرزشی رو توی جیبش احساس کرد. موبایلشو برداشت. جیمین بود. دکمه ی سبز و فشار داد.
_چه عجب! فهمیدم زنده ای!
_جونگ کوک...
صدای جیمین شکسته بود. انگار که درحال گریه کردن بود. جونگ کوک روی مبل نشست. با این رفتار جیمین غریبه بود. شوکه شده بود. سعی کرد آرومش کنه.
_چیه؟ چرا اینجوری میکنی؟ چیزی نیست. آروم باش.
_جونگ کوک...
_آروم باش. چیزی نیست. شمرده بگو.
_ته... تهیونگ...
_تهیونگ؟
یک سال بود که خبری از تهیونگ نشنیده بود. به عبارتی، حتی اسمشم از زبون کس دیگه ای نشنیده بود. برای همین، قلبش شروع به تند تپیدن کرد. دست خودش نبود. ناخودآگاه، از روی مبل بلند شد. حالا اونم ترسیده بود.
_تهیونگ چی؟ تهیونگ چیشده؟
_تهیونگ... جونگ کوک...
کلافه شده بود. عصبی بود. مشتشو بالا اوورد و به سرش ضربه میزد.
_چیه...
فریاد زد:
_تهیونگ چیشده؟
_مرد.
بعد، صدای گریه ی جیمین، تنها چیزی بود که میتونست بشنوه. بی حرکت ایستاده بود. نمیتونست تکون بخوره. حالا، سکوت بدترین چیزی بود که توی اتاق حاکم بود.
زمزمه کرد:
_چ.. چی...
جیمین جوابی نمیداد. تهیونگ... مرده بود؟ برای چی؟ چرا؟
_جیمین...
_جونگ کوک بیا... بیا اینجا.
تلفن قطع شد. موبایلش روی زمین افتاد. صفحه اش، شکسته بود. اما نمیتونست اهمیتی بده. به عبارتی، حتی متوجه اش هم نشده بود. ناخودآگاه شروع به دویدن کرد. باید میرفت. باید از اونجا میرفت. نمیخواست چیزی بشنوه، ببینه یا احساس کنه. میخواست فرار کنه. از همه، از تمام انسان ها. از همشون خسته و کلافه بود. تنها کاری که میکردن، عذاب دادن اون بود. حتی تهیونگ. اونم همین بود. نه، الکساندر. تهیونگ اونو اذیت نمیکرد. نه! نمیدونست کجا میره. هیچ اطلاعی نداشت. براش مهم نبود. دیگه چه اهمیتی داشت؟ تهیونگ مرده بود. قلبش نمیزد. دیگه چیزی مهم نبود. حتی اگه میمرد هم، دیگه اهمیتی نداشت. فرار، تنها گزینه ای بود که داشت. "لعنت بهت. لعنت بهت کیم تهیونگ. الکساندر کیم. هر خری که هستی، لعنت بهت. توام عوضی ای. توام اشغالی. نمیتونم تحمل کنم. ازت متنفرم. حق نداشتی... حق نداشتی که بمیری. ازت متنفرم. امیدوارم مرگ سختی داشته باشی. ازت متنفرم!"
*زمان حال*
جیمین اشکشو پاک کرد و به یوری نگاه کرد. یوری نمیتونست چیزی بگه. ناراحت بود. واقعا غمگین بود. هیچ سرانجامی نداشت. به عبارتی، تهیونگ حتی خوشبختم نشد. احساس گناه میکرد. نباید انقدر بد راجبش صحبت میکرد. توی این جریان، تهیونگ قربانی بدتری بود. هیچ چیزی رو نتونست دریافت کنه. هیچی. تنها مرد. تنهای تنها. درحالی که بیشتر از همه میترسید این چیزارو تجربه کنه. درحالی مرد که حتی زندگی زیادی هم نکرده بود. این اصلا عادلانه نبود.
جیمین لبخندی زد.
_یوری، من خیلی خستم. میرم بخوابم.
یوری سرشو تکون داد. سعی کرد لبخندی بزنه. جیمین بوسه ای به موهاش زد و به سمت اتاقش رفت. یوری میدونست چرا این و گفت. برای اونم سخت بود. اونم نمیتونست راحت راجبشون صحبت کنه. سری تکون داد. اگه اون هم بود، نمیتونست. جیمین خیلی شجاع بود که تا اینجاش اومده بود.
برای مدتی، توی سکوت، توی آشپزخونه نشست. تاریک بود. معمولا از تاریکی میترسید اما الان، واقعا براش مهم نبود. تهیونگ هم توی تاریکی مرده بود؟ حتما از تاریکی خوشش نمی اومده! خیلی حساس بود. صد در صد از تاریکی خوشش نمیومد.
_عقلتو از دست دادی؟!
برق آشپزخونه روشن شد. سرشو بالا اوورد. پدرش بود.
_گریه کردی؟
دستشو به سمت صورتش برد. صورتشو پاک کرد.
_ن.. نه.
_به بابات دروغ نگو، احمق!
لیوانی برداشت و از یخچال آب و بیرون اوورد. زمانی که توی لیوان آب ریخت، یه نفس همشو نوشید.
_خدایا... مردم از تشنگی! به جای گریه کردن توی تاریکی، مثل اینایی که دوست پسراشون بهشون خیانت کرده، بیا یه لیوان آب برای بابات بزار.
_بابا...
_چیه؟
_تو...
_من چی؟
_چیجوری با مامان آشنا شدی؟
جونگ کوک آهی کشید.
_ساعت دو صبحه. واقعا؟!
_ببخشید.
آهی از سر کلافگی کشید.
_با جیمین دوست بودم. اون احمقم دختر خاله ی جیمینه دیگه. اونجوری میشناختمش.
_آها...
جونگ کوک اخمی کرد.
_برو بخواب.
زمانی که خواست به سمتش اتاقش بره، یوری گفت:
_بابا...
با کلافگی، آهی کشید.
_چه مرگته؟!
_تو خوشحالی؟
پدرش چشماشو ریز کرد. برای مدتی بهش خیره شد.
_نه. یه دختر گاو نصیبم شده که یه لیوان آب دستم نمیده. من پیر بشم منو میندازی خونه ی سالمندان؟! اگه اینکار و بکنی کل پولامو میدم خیریه. فهمیدی، احمق؟!
_من خوشحالم که تو بابامی.
تا حالا همچین چیزی نگفته بود. اما حالا واقعا احساس میکرد که باید بگه.
جونگ کوک خندید و سرشو تکون داد.
_معلومه که هستی! باید هر روز بری کلیسا از خدا تشکر کنی که من باباتم، احمق!
چشمکی زد و به سمت اتاقش رفت. یوری چند دقیقه ی دیگه هم اونجا نشست. بعد، به سمت اتاقش رفت.
صبح، با صدای مادربزرگش که داشت با پدربزرگش دعوا میکرد، بیدار شد. خمیازه ای کشید. کش و قوسی به خودش داد. بعد از اینکه از روی تختش بلند شد، روی میزش، یه دفتر و دید. یادش نمیومد همچین چیزی رو دیشب اونجا گذاشته باشه. به سمتش رفت و بازش کرد. ورقش زد. فقط یک صفحه اش پر بود.
"من امروز فرار کردم. از همه چی. حتی به تهیونگم توی ذهنم بارها توهین کردم. فکر میکردم اینجوری حالم بهتر میشه ولی نشد. چیزی نمیتونه واقعیت و عوض کنه، مگه نه؟ تهیونگ مرده. دیگه پسری که مدام چرت و پرت میگفت، مرده. چیکار میتونم بکنم؟ جز اینکه به زمین لگد بزنم و همه چی رو داغون کنم، کار دیگه نمیتونم بکنم. اما حالا که دارم فکرشو میکنم.... کاش به جای لیلی بودم. اینجوری حداقل میتونستم حتی برای یک سال هم که شده، آزادانه دستشو بگیرم... از این دنیا و مردمش متنفرم. کاش فقط میتونستم ناپدید بشم... برم جایی که تهیونگ هست. اما نمیتونم، نه؟ تهیونگ آدم خوبیه. من و اون، نمیتونم یه جا باشیم، مگه نه؟ خدا واقعا ازم متنفره... مدام بشکن میزنم. مدام اینکارو میکنم ولی بازم... بازم تو نیستی. تو کجایی؟ کجایی تهیونگ؟"
روی صفحه ی رو به رو یه چیزی نوشته بود. یوری با دقت بهش نگاه کرد.
"من خوشحالم. هیچوقت از روی اجبار با مادرت ازدواج نکردم. نه از تو بدم میاد، نه از مادرت. دوتاتونو دوست دارم. خودتو ناراحت نکن. بلاخره، همه که نمیتونن به عشق اولشون برسن، نه؟ "
چند قطره اشک از چشماش پایین اومد. بلافاصله پاکشون کرد.
"اگه برات سواله که تهیونگ چه شکلی بوده، آخر دفتر ازش عکس گذاشتم. چند تا از نقاشیاشم هست."
سرشو تکون داد.
" جواب یه سوال دیگتم میدم. نه، اون روز نرفتم برای آخرین بار ببینمش. ترجیح دادم خودم تصورش کنم. به عبارتی... فکر کنم فرار کردم؟"
آخر دفتر، چند تا عکس از تهیونگ بود. حتی عکسی که توی ساحل گرفته بودن هم، بود. همشون خیلی جوون بودن. چند تا کاغذ دیگه، نقاشیای تهیونگ بود. یکی از اونا، چهره ی جونگ کوک بود. یوری دستی به نقاشی کشید. خیلی طبیعی بود. با خوندن نوشته ی روی کاغذ، ناخودآگاه لبخندی زد.
"زندگی گل است و عشق، عسلش."
با صدای فریاد پدرش، به خودش اومد.
_یوری! بیا هودونگ اومده!
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه