چپتر بیستم

73 15 3
                                    

*زمان حال*
یوری خندید.
_عمو جیمین واقعا بد موقع اومد!
به سمت ساعت برگشت. وقت شام بود. دفتر و بست و به سمت آشپزخونه رفت. مادربزرگش با دیدنش، دستی زد.
_چه عجب!
جونگ کوک از پشت ظاهر شد. دخترشو بالا اوورد و روی شونه هاش گذاشت. یوری خندید.
_منو بزار پایین!
_نخیر! تازه پیدات کردم!
سر میز شام، معلوم شد که خانواده ی جیمین نمیتونن تا دیر وقت برسن. یوری گفت:
_فکر کنم دارن خرید میکنن.
جونگ کوک خندید.
_اون پسره تا برسه اینجا دیوونه میشه!
جیمین آهی کشید.
_پسر بدبختم!
پدر جونگ کوک، قاشق پُری رو توی دهنش گذاشت و بعد از قورت دادنش، گفت:
_این همه سال گذشته، هنوز برنج درست کردنت تعریفی نداره!
مادرش عصبی خندید و پس گردنی ای بهش زد.
_پس کوفت نکن!
_تو منو زدی؟! به چه جرعتی!
_تو به چه جرعتی از برنج من ایراد میگیری؟!
جونگ کوک آهی کشید و آروم گفت:
_پاشین بریم.
هر دوتاشون سراشونو تکون دادن و بلند شدن. تا زمانی که غذاشون تموم شد، اون دو نفر مشغول به دعوا کردن بودن. جونگ کوک آهی کشید.
_دوتاشون آخر سرطان حنجره میگیرن!
یوری گفت:
_خوراکی ای نمونده؟
جیمین گفت:
_یعنی چی؟ دیابت میگیری!
جونگ کوک به یخچال اشاره کرد.
_همون جاست.
یوری لبخندی زد و به سمت یخچال رفت. جیمین ناباورانه به جونگ کوک نگاه‌ میکرد.
_واقعا که! یکم سیاست داشته باش!
_کوتاه بیا! همین یدونه بچه رو دارم!
_کی گفته؟! اون یکی رو حساب نمیکنی؟!
_الان همین یدونه بچه رو دارم! اون مونده تا آدم زنده محسوب بشه!
جیمین دستاشو روی کمرش گذاشت.
_باید از این حرفت مدرک ثبت میکردم!
جونگ کوک خندید و شونه هاشو بالا انداخت. ضربه ی ارومی به شونه اش زد.
_انقدر سخت نگیر!
زمانی که یوری به سمت اتاقش میرفت، جونگ کوک صداش کرد.
_بیا اینجا بچه.
_چرا؟
صورتشو جلو اوورد.
_بیا باباتو ببوس.
یوری چشم غره ای رفت ولی بوسه ی سریعی به گونش زد و رفت. جونگ کوک آهی کشید.
_این همه خرجش کردم... سر یه بوس ناز میکنه!
جیمین خندید و رو به روش نشست.
_همه ی بچه ها همینن! پسر من که بدتره!
_پسر تو کلا شبیه رباطاس!
_هی!
_دروغ که نمیگم!
یوری در و بست. خوراکی هاشو روی زمین گذاشت و دفتر و باز کرد.
*زمان گذشته*
جیمین نگاهی به جونگ کوک انداخت. جونگ کوک به صورت وارونه، از تختش افتاده بود. پاهاش هنوز روی تخت بودن و سرش روی زمین بود. چشماشو بسته بود. دفتری روی تختش بود. خودکارش هنوز توی دستش بود. جیمین آهی کشید. خودکار و از توی دستش بیرون اوورد. این باعث شد جونگ کوک نیم نگاهی بهش بندازه.
_تویی.
_اوهوم.
_بهتر! حوصله ی مامانمو نداشتم. امروز باهاش دعوا کردم.
جیمین خندید.
_اولین بارت که نیست!
_آره خب... چیشده؟
_هیچی. فکر کردم حوصلت سر رفته.
_درستش این نیست که  حوصله ی خودت سر رفته‌؟
_نه راستش. من سویونگ و دارم.
_اوه اون...
با یادآوریش، اخمی کرد.
_رو اعصابه!
جیمین لگدی بهش زد.
_دخترخالمه!
_چه ربطی داره؟!
جیمین آهی کشید. سرشو از روی تاسف تکون داد. بعد از مدتی، وقتی که هیچکس حرفی نمیزد، جونگ کوک خندید. جیمین اخمی کرد.
_چیه؟
_عوض شدی!
_من؟
_دلت برام میسوزه؟
تازه متوجه ی حرفش شده بود.
_این چه حرفیه...
_لازم نیست دروغ بگی. معلومه!
جیمین چیزی نمی‌گفت. واقعا براش دلسوزی می‌کرد؟ نمی‌دونست. شاید؟ بیشتر احساس بدی بهش دست می‌داد. همیشه از اینکه توی این شرایط قراره بگیره، بدش میومد ولی ناخودآگاه، متوجه شده بود. توی این داستان، اون شخصیت اصلی نبود. اینو خوب میدونست. اون هیچوقت شخصیت اصلی نبود؛ حتی توی زندگی خودش! دردناک بود... وقتی که متوجه شد کس دیگه ایم هست که شخصیت اصلی داستان زندگی خودش نیست... شاید برای همین متفاوت رفتار می‌کرد. سویونگ هم همینطور بود. درباره ی این شرایط زیاد باهم صحبت میکردن ولی راجب این مسئله چی؟ چی میشد گفت؟ راجب اینجور احساسات شنیده بود. اما نمیشد! حداقل نه توی این زمان. نه توی این دوره. امکان نداشت! از طرفی، از قبل شنیده بود که تهیونگ یک نفر دیگه رو دوست داره. هرکاری که میکنه، از روی همدردیه. تهیونگ از اینجور احساسات زیاد برای همه خرج می‌کرد. برای اون مشکلی نداشت ولی حتما برای جونگ کوک دردناک بود. از طرفی، جونگ کوک تنها بود. هرچقدر که بهش اشاره نمی‌کرد، بازم تنها بود. جیمین خوب درکش می‌کرد. بدون سویونگ، اون هم تنهاترین موجود کره ی زمین میشد. همه همینو میگن؛ جیمین اجتماعیه، جیمین راحت دوست پیدا میکنه ولی این حقیقت نداشت. توی ذهنش، یه زندان بود. توی یه سلول زندانی بود. کسی نبود. تلاشش برای بیرون رفتن، احمقانه بود. فقط بعضی وقتها، صدای سویونگ و میشنید. این باعث دلخوشیش میشد. اما همیشه این ترس و داشت؛ اگه کامل نبود، همه تنهاش میزاشتن؟ اگه همه متوجه ی احساساتش میشدن، تنها میشد؟ به عبارتی، چطوری میتونست با تنفر همه زندگی کنه؟
لبخند محوی زد.
_نمیشه اینو گفت. دلم برات نمیسوزه.
_واقعا؟ باشه.
_اما... میخوای چیکار کنی؟
_میخوای چیکار کنم؟
روی زمین نشست. دستاشو توی هم گره زد و با حالت نمایشی ای ادامه داد:
_تهیونگ میشه دوستم داشته باشی؟!
بلند خندید.
_میخوای اینو بگم؟ مگه دیوونم؟!
جیمین میتونست درد و توی صداش احساس کنه. گرچه، تمام تلاششو کرده بود تا پنهانش کنه. جیمینم متقابلا خندید.
_میدونم اینکارو نمیکنی.
_چرا باید بکنم؟
_آره خب... دلیلی نداره.
_تازه، این چند وقت مدام رفته و برگشته. حتما داره تلاششو میکنه تا اون دختره ی رو اعصاب و عاشق خودش کنه. با اون شخصیتی که داره، فکر نکنم دختره بتونه ردش کنه. بعید میدونم. شخصیتش خیلی مورد پسنده. البته اگه دختره وحشی پسند نباشه!
جیمین لبخندی زد.
_آره. اما بنظر منم توام بین دخترا معروفی!
_من؟ دقت نکردم.
_معروفی.
_مخصوصا پیش دخترخالت! هروقت که منو میبینه یه چیزی به سمتم پرتاب میکنه!
جیمین خندید.
_اون هنوز ازت متنفره؟
_تو نباید بهتر بدونی؟ دیروز از بالای ساختمون روی تمام بدنم آب ریخت!
جیمین بلندتر از قبل خندید. جونگ کوک چشم غره ای رفت ولی بعد، لبخندی زد. شاید اونقدرا هم اعصاب خورد کن نبود. در حقیقت، هروقت سویونگ یه کاری می‌کرد، بنظرش سرگرم کننده بود. جیمین گفت:
_سویونگ دختر خوبیه. در حقیقت خیلی خجالتیه ولی زمانی که از یکی بدش بیاد واقعا میتونه شبیه عوضیا بشه! راستشو بگم از آدمای زیادی هم بدش نمیاد.
جونگ کوک دستی زد.
_و این افتخار نصیب من شده!
جیمین دوباره خندید. بخاطر خندیدن زیاد، سرخ شده بود. جونگ کوک، ناخودآگاه به یاد تهیونگ افتاد. هروقت که شعر میخوند، چشماش به صورت خیره کننده ای بنظر میرسیدن. گونه هاش سرخ میشدن و خوشحال تر از همیشه بنظر می‌رسید.
_ولی یه سوالی داشتم.
_چیه؟
_کلا... خب... هیچ حسی به دخترا نداری؟
جونگ کوک کمی فکر کرد.
_نه. به دخترا حس دارم.
_اوه! پس یعنی دو طرفه اس؟
_آره. یکم شبیه منحرفا نیستم؟
_نه. چه ربطی داره! آدم نمیتونه با احساساتش کاری بکنه.
جونگ کوک لبخندی زد.
_چقدر روشن فکری!
_نمیشه اینو گفت. اون موقع ها زیاد خوشم نمیومد. سویونگ زیاد راجبش صحبت کرد؛ منم عادت کردم.
_بهم نگو که اینو مدیون اونم!
_دقیقا دارم اینو میگم!
*زمان حال*
_واقعا؟ عمو جیمین همیشه روشن فکره! فکر نمیکردم...
دفتر و ورق زد. خمیازه ای کشید.
_معلوم نیست هودونگ کی می سه!
*زمان گذشته*
روز اول مدرسه بود. جونگ کوک، جیمین و تهیونگ، مثل دو سال گذشته، تو یه کلاس بودن. جونگ کوک سرشو روی میزش گذاشته بود و حرکت نمی‌کرد. تهیونگ و جیمین بهش خیره شده بودن. تهیونگ با ناراحتی لباشو جلو اوورد.
_یه روزی میکشنش!
جیمین سرشو تکون داد.
_صد در صد وقتی که معلم بیاد هم، اهمیتی نمیده! چیکار کنیم؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_نمیدونم. باید بیدارش کنیم؟
_میزنتمون!
_اگه معلم ببینه خوابیده، اونم میزنتش!
_خب در اون صورت ما کتک نمیخوریم!
_ولی خب...
_بشینین.
با شنیدن صدای معلم، جیمین به سمت صندلیش برگشت. تهیونگ با نگرانی نگاهی به معلم و بعد، به جیمین انداخت. زمزمه کرد:
_چیکار کنیم؟!
جیمین شونه هاشو بالا انداخت. نمی‌دونست. به احتمال خیلی زیاد تنبیه میشد. معلم امسالشون هم، معلم سو بود. معلم سو هیچ علاقه ای به جونگ کوک نداشت. تمام دو سال گذشته رو، با عصبانیت از جونگ کوک گذرونده بود.
_میدونم از دیدنم خیلی خوشحالین!
همه ی بچه ها سراشونو به علامت منفی تکون دادن. معلم سو خندید.
_احمقای عوضی! اسماتونو میخونم.
تهیونگ و جیمین به هم خیره شدن. زمانی که به جونگ کوک رسید، کسی جواب نداد. معلم سو یک بار دیگه اسمشو تکرار کرد. زمانی که جوابی نگرفت، سرشو بالا اوورد.
_جئون جونگ کوک نیومده؟
بچه ها به صندلی جونگ کوک اشاره کردن. معلم سو کمی سرشو به سمت چپ برد تا بتونه بهتر ببینه. خندید.
_اوه! یه سال جدید و یه مسخره بازی دیگه!
چوبشو برداشت و با قدم های آروم به سمت میزش رفت. جیمین و تهیونگ با چشمای گرد شده به معلم سو و بعد، به هم، نگاه کردن. زمانی که به صندلیش رسید، گفت:
_خب جئون جونگ کوک...
با چوبش، ضربه ی محکمی به میز زد و باعث شد جونگ کوک از خواب بپره.
_چه خبرا پسر؟
جونگ کوک با چشمای نیمه باز به اطراف نگاه کرد. با دیدن معلم سو، آهی کشید.
_باز تویی که!
همه ی کلاس خندیدن. معلم سو برگشت و با نگاهش، همه ساکت شدن.
_خوشحالی مگه نه؟
_خیلی! معلوم نیست؟!
معلم سو دستشو توی موهای جونگ کوک فرو کرد. سعی کرد بهم ریختگیشو درست کنه.
_خوشم میاد هنوز همون بی ادب ی دو سال پیشی!
جونگ کوک خندید.
_بلاخره شاگرد شمام!
بچه ها بزور جلوی خنده هاشونو گرفته بودن. تهیونگ به سمت جونگ کوک برگشته بود و با نگاهش بهش التماس می‌کرد که تمومش کنه.
_تابستون چیکار کردی؟
_بخاطر غم ندیدن شما همش گریه میکردم.
چند تا از بچه ها، از قصد وسایلشونو پایین انداختن تا بتونن زیر میزشون، اروم بخندن.
_خیلی ناراحت بودی، مگه نه؟
جونگ کوک سرشو تکون داد و با حالت ناراحتی ادامه داد:
_انقدر گریه میکردم که دکتر گفته بود اگه ادامه بدم، صد در صد نابینا میشم!
معلم سو همونطوری که موهای جونگ کوک و نوازش می‌کرد، سرشو تکون داد.
_چه تفاهمی! منم همین بودم! نمیدونی چیا بهم گذشت! حتی راهرو های مدرسه هم دلتنگت بودن. مدام فریاد میزدن کی جونگ کوک میاد و زمان کلاسا بیرون وایمیسه؟
جونگ کوک سرشو تکون داد.
_منم همینطور بودم. نظرتون چیه که منتظرشون نذاریم، آقا؟
_دقیقا پسرم. زودتر برو بیرون تا رفع دل تنگی بشه.
_چشم.
بلند شد و سرشو خم کرد. معلم سو ضربه ای به شونش زد. جونگ کوک گفت:
_باعث افتخار بود اقا!
_همچنین پسرم!
و بعد، از کلاس بیرون رفت. به محض بیرون رفتنش، روی زمین دراز کشید. طولی نکشید که خوابید. معلم سو، بعد از مدتی، نگاهی به بیرون از پنجره ی کلاس انداخت. آهی کشید.
_انقدر دل تنگ راهرو ها بود که یه ربع نشده، خوابید.
پنجره رو بست. به سمت بچه ها چرخید.
_به این میگن عشق واقعی! یاد بگیرین!
جیمین و تهیونگ نگاهی به همدیگه انداختن. دوتاشون از کلافگی، آهی کشیدن. بعد از تموم شدن کلاس، جیمین و تهیونگ، بزور جونگ کوک و از روی زمین بلند کردن و توی سالن غذاخوری نشستن. جونگ کوک سرشو روی میز گذاشته بود. جیمین آهی کشید.
_این حجم از خوابیدن و چیچوری میتونی داشته باشی؟! اگه انقدر خوابیدن برات راحته، یکم به تهیونگ و سویونگم کمک کن! از این قدرتت به اونام بده!
تهیونگ لبخندی زد و گازی به ساندویچش زد.
_میبینیش؟! انگار نه انگار!
_بزار بخوابه.
_دیشب خوابید. امروز چطوری هنوز خواب داره؟!
_نمیدونم.
جونگ کوک آهی کشید.
_مدرسه باعث میشه خوابم بگیره! چطور نمیفهمی؟! از کی تا حالا انقدر رو مخ شدی جیمین؟!
_رو مخ؟! من رو مخ شدم؟! خودت چی؟! یادت رفته نمرات دست کیه؟ نمیخوای دانشگاه بری؟ معلم سو نمیزاره راحت از دستش در بری!
تهیونگ پرسید:
_معلم سو مشاوره؟
جونگ کوک سرشو بلند کرد.
_همه کار میکنه! انقدر قیافشو دیدم داره حالم بهم میخوره!
جیمین ضربه ای به شونش زد.
_آرومتر! همینجوریشم روت حساسه!
_ول کن دیگه!
تهیونگ آهی کشید.
_فایده نداره. انرژی نزار.
_چی؟! الان یعنی از من قطع امید کردی؟
_کار دیگه ای باید بکنم؟!
جیمین دستی توی موهاش کشید. جونگ کوک بهش اشاره کرد.
_چرا از جیمین قطع امید نمیکنی، هان؟ همیشه دستشو تا ته میکنه توی موهاش! فکر نمیکنی کچل بشی؟!
جیمین ناباورانه بهش نگاه کرد.
_من؟! کچلی؟! حرفشم نزن! هیچکس توی خانوادمون سابقه ی کچلی نداشته، نداره و نخواهد داشت!
جونگ کوک خندید.
_از این به بعد دعا میکنم تو این چرخه رو بشکنی!
تهیونگ دستشو توی هوا تکون داد. دوتاشون به سمتش برگشتن.
_مون ژو...
آهی کشید.
_من واقعا از دعوا خوشم نمیاد!
_دعوا؟! به این میگی دعوا؟ تو توی خانواده ی ما بودی چی میگفتی؟! مادرم قسم خورده تا تک تک روزای زندگیمو با دمپاییای زشتش، به جونم بیوفته!
جیمین سرشو تکون داد.
_تو اینو قبلا ندیدی! واقعا وحشی بود!
تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد.
_به هرحال، از فضای شلوغ بدم میاد. با صدای بلند حرف نزنین.
جونگ کوک اخمی کرد.
_سردرد داری؟
سرشو تکون داد. جونگ کوک آهی کشید.
_چرا انقدر سردرد میگیری؟
جیمین گفت:
_زیاد فکر کردی؟ چیزی اذیتت کرده؟
_نه.
"نه." جوابی بود که تهیونگ معمولا میداد. اگرم حالش خوب نبود، فهمیدنش آسون نبود. اون موقع ها هم، مثل سابق رفتار می‌کرد. خودشو توی نقاشی، شعر و کتاب غرق می‌کرد. خیلی از مواقع هم تمام مدت از خونشون، صدای ویالون میومد. این خودش نشونه ی خوبی نبود. تهیونگ زیاد ویالون نمیزد. در حقیقت، بیشتر از همه، عاشق پیانو بود. از ویالون خوشش نمیومد. گفته بود که این ساز مورد علاقه ی پدرشه. به نظر خودش، ویالون بیشتر به صدای مرگ شباهت داشت. می‌گفت هروقت که صداشو میشنید، حس خوبی نمی‌گرفت. انگار که توی تشیع جنازه ی کسی بود و برای شادی روحش، ترانه ای رو میزد.
_الان زنگ میخوره! غذاهاتونو بخورین.
*زمان حال*
_تهیونگ سردرد میگیره؟
نگاه سرسری ای به صفحات گذشته انداخت.
_قبلا نگفته بود...نمیدونستم! چرا باید سردرد بگیره؟ میگرن داره؟ اوه نه... فکر نکنم! اگه بود، تا حالا می‌فهمیدم!

***
مراقب خودتون باشین🫂💜

Flower and Honey Where stories live. Discover now