*زمان گذشته*
هفته ی اول مدرسه بود. تهیونگ درست جلوی جونگ کوک مینشست. هر از گاهی برمیگشت و بهش لبخند میزد. جونگ کوکم سرشو تکون میداد. اوضاع بینشون از آخرین باری که باهم حرف زده بودن و تهیونگ راجب لیلی و فرانسیس گفته بود، خوب نبود. البته تقصیر تهیونگ نبود؛ اون سعی خودشو کرده بود. جونگ کوک کاری نمیکرد. دلش نمیخواست باهاش رو در رو بشه. به هرحال، کاری نمیتونست توی مدرسه بکنه. تهیونگ و جیمین مدام پیشش میرفتن و اونم نمیتونست ازشون فرار کنه. زمانی که تهیونگ از جاش بلند شد، جیمین پرسید:
_چیزی شده؟
_یعنی چی؟
_باهم دعوا کردین؟
_به تو ربطی داره؟!
_خب میتونی با آره یا نه جواب بدی.
_نه.
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
_به تو ربطی نداره.
یک ماه از مدرسه گذشته بود. هوا بارونی بود. جونگ کوک از پنجره ی کلاس، به بارون نگاه میکرد. واقعا از بارون خوشش نمیومد. از خیس شدن متنفر بود. جیمین کتابی رو روی میزش گذاشت و رو به صندلی تهیونگ کرد.
_تهیونگ هنوز نیومده؟
_میبینی دیگه.
_نه خب... تهیونگ یکم حالش خوب نبود. نمیدونم اومده بالا تا الان یا رفته پیش پرستار.
جونگ کوک به سمتش برگشت.
_یعنی چی؟
_هیچی. میرم دنبالش.
اینو گفت و بعد، رفت. جونگ کوک رفتنشو تماشا کرد. زیر لب زمزمه کرد:
_حالش بده...
خبری نداشت. اصلا باهاش صحبتی نمیکرد تا بتونه بفهمه. مدتی گذشت که جیمین برگشت. جونگ کوک به سمتش برگشت.
_پیش پرستار بود. فکر کنم بیان دنبالش. باید کیفشو ببرم. جونگ کوک سرشو تکون داد و کمکش کرد تا وسایلشو جمع کنن.
اون روز، دیر تر به خونه برگشت. باید چتر پیدا میکرد. بعد از اینکه به خونه برگشت، مادرش گفت:
_برگشتی؟ تهیونگ مدام زنگ میزد.
_تهیونگ؟
کیفشو زمین گذاشت و به مادرش نگاه کرد.
_یه نگاهی به پیجرت بنداز. گفت برات پیغام گذاشته.
_باشه.
_حالش بده؟ صداش یه جوری بود.
_فکر کنم.
به سمت تلفن رفت. لحظه ای تردید کرد ولی بازم تصمیم گرفت به پیغامش گوش بده. به هرحال، قهر نبودن.
_جونگ کوک... منم، تهیونگ. داری گوش میدی؟ میشه کامل گوش بدی؟ من معذرت میخوام. نباید با حرفای کسل کننده تورو خسته میکردم. من خیلی ازت معذرت میخوام. ببخشید. قول میدم اگه باز باهام حرف بزنی، دیگه هیچ حرف کسل کننده ای نزنم. قول میدم! به هیچ کاریم مجبورت نمیکنم. من واقعا معذرت میخوام.
جونگ کوک آهی کشید و تلفن و پایین گذاشت. حس بدی داشت. از جاش بلند شد و چترشو برداشت.
_کجا میری؟
جوابی نداشت. نمیتونست حرفی بزنه. بغض وحشتناکی توی گلوش سنگینی میکرد. به سرعت میدوید. به قدری تند میدوید که اصلا متوجه ی این نشده بود که هنوز چترشو باز نکرده. به عبارتی، اصلا متوجه ی خیس شدنش نمیشد. زمانی که زمین افتاد، اون لحظه هم متوجهش نشد. قلبش وحشتناک توی سینش میکوبید. تنها چیزی که براش مهم بود، الان تهیونگ بود. مهم نبود دیدنش چقدر میتونه دردناک باشه. مهم نبود چقدر به خودش آسیب میزد. نمیخواست به اون آسیبی بزنه. زمانی که به خونشون رسید، بعد از وارد شدن، به سمت طبقه ی بالا، جایی که اتاقش بود، رفت. محکم در زد. در که باز شد، تهیونگ و دید. تهیونگ با دیدنش، با دهن باز بهش خیره شد. کاملا خیس شده بود.
_مون ژو! (به فرانسوی معنای خدای من و میده)
شونه هاشو گرفت و داخل آوردش.
_دیوونه ای؟ خیس شدی! چرا چترتو باز نکردی؟! مون ژو!
توی کمدش دنبال یه حوله میگشت. جونگ کوک با دقت بهش نگاه میکرد. زمانی که به سمتش برگشت، جونگ کوک شونه هاشو گرفت و با دقت بررسیش میکرد.
_تو... تو خوبی؟ مریض نیستی؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت و بعد روی پیشونی خودش گذاشت. تهیونگ گیج بهش نگاه میکرد. بعد، ضربه ای به شونش زد.
_ساکت باش.
حوله رو روش موهاش گذاشت و سعی میکرد تا خشکشون کنه اما جونگ کوک ساکت نمیشد.
_مریض نیستی؟ حالت خوبه؟
_نه.
_اما امروز توی مدرسه...
_بعضی وقتا اینجوری میشم. کم خونی دارم.
جونگ کوک لحظه ای چیزی نگفت. بعد، با عصبانیت حوله رو کنار زد و دستشو محکم گرفت.
_احمقی؟! چیچوری میتونی کم خونی بگیری؟!
تهیونگ آهی از سر کلافگی کشید و حوله رو برداشت.
_الان واقعا نمیتونی سرزنشم کنی!
_من واقعا... من واقعا...
با عصبانیت پاشو به زمین کوبید. تهیونگ لبخندی زد و دوباره شروع به خشک کردن موهاش کرد.
_واقعا که! بعضی وقتا شبیه بچه ها رفتار میکنی!
توی اتاقش به دنبال سشوار میگشت. بعد از پیدا کردنش، روشنش کرد و باهاش جونگ کوک و خشک کرد. به زور مجبورش کرد تا لباسای اونو بپوشه و لباسای خودشو کنار گذاشت تا خشک بشن. جونگ کوک روی تختش نشسته بود و به تهیونگ که روی صندلیش نشسته بود و نقاشی میکشید، نگاه میکرد.
_الان واقعا میخواس نقاشی بکشی؟
_میخوای باهام حرف بزنی؟
_خودت چی فکر میکنی؟!
تهیونگ با ذوق به سمتش برگشت.
_جدی میگی؟!
به سرعت کنارش نشست.
_واقعا؟! یعنی دیگه باهام قهر نیستی؟
_من که باهات قهر نبودم! موهاتو کی قهوه ای کردی؟
تهیونگ با ناراحتی بهش خیره شد.
_بعد میگی قهر نبودی!
زمانی که به خونه برگشت، روی صندلیش نشست. آهی کشید. با تصور اینکه تهیونگ نگرانش شده بود، لبخندی زد. بعد، سریع مشتی به صورت خودش زد.
_ساکت!
*زمان حال*
یوری چشماشو ریز کرد.
_بابا مشکل داره! تهیونگ واقعا توش چی دیده! خیلی مشکل داره!
بعد از شنیدن خنده ی پدرش، چشم غره ای رفت. مشتشو بالا اوورد توی هوا کوبیدش.
_چیچوری میتونی بخندی آخه، عوضی؟!
*زمان گذشته*
جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت.
_ما مجبوریم؟
جیمین برای هزارمین بار، اون شب آه کشید.
_معلومه! اون دوستمونه!
_خب آخه خیلی مسخرس!
_کجای تولد گرفتن مسخرس؟!
در اتاق باز شد. دو تاشون بلافاصله ساکت شدن. تهیونگ برای مدتی سرجاش ایستاد. بعد، با شنیدن نفس های تندش، جونگ کوک به جیمین خیره شد. نفس های تند... هیچوقت علامت خوبی نیستن. نه برای کسی که در اتاقشو میبنده تا تنها باشه. گریه میکرد. از این مطمئن بود. به در اتاقش تکیه داد. تمام صورتش خیس بود. انگار که اشک ها فقط منتظر اجازه ی اون بودن. زمانی که بهشون اجازه داد، جاری شدن. جوری که حتی دیدن اطراف اتاقی که باهاش کاملا آشناست هم، براش سخت باشه. با صدای گرفته اش، صدایی که توش غم موج میزد، شروع به خوندن کرد:
_زمانی که چشم به جلو دوختم، درمیان جمعیت، تو را دیدم. زیر درختی، در میان دشت گندم، تو را دیدم. در آخر تمام سفر هایم، تو را دیدم . در تمام عذاب هایم، زمانی که آب و آتش، تابستان و زمستان، شروع به خندیدن کردند، تو را دیدم. در خانه ام تو را دیدم،. در میان بازوهایم تو را دیدم. در رویاهام نیز تو را دیدم...
برای مدتی مکث کرد. نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. با بغض ادامه داد:
_هرگز توان ترک تو را ندارم.
بعد، بلند شروع به گریه کرد. جونگ کوک میتونست تصورش کنه؛ شونه هاش که میلرزیدن، صورت تمام قرمزش و چشمهایی که الان، بیشتر به رنگ سیاه نزدیک بودن. آهی کشید. قرار نبود همچین اتفاقی بیوفته. جیمین نگاهی بهش انداخت. انگار که میخواست بهش جواب بده. بهش جواب بده که الان چه کاری، میتونه بهترین گزینه ی ممکن باشه ولی چه فایده؟ چه چیزی میتونه غمگین تر از این باشه که شاهد شنیدن گریه های یه نفر، توی روز تولدش باشی؟ جونگ کوک شونه هاشو بالا انداخت. واقعا هیچ ایده ای نداشت اما ناراحت بود. بیشتر از چیزی که فکرشو میکرد، ناراحت بود. انگار که حالا، قلب اون هم، بخشی از قلب شکسته ی تهیونگ بود. اگه میتونست، دلش میخواست شکستگیشو درمان کنه. نیاید کسی مثل تهیونگ، درد بکشه. اون زیادی برای این دنیا خوب بود. جونگ کوک قبلا هم بهش فکر کرده بود. حتی اگه هزار بار دیگه هم زندگی کنه، بازم این دنیا لیاقت تهیونگ و نداره. برای این دنیای سیاه، اون زیادی روشن بود. اون طلایی بود. طلایی کامل. این دنیای سیاه، هیچوقت قادر به بهتر شدن زندگی اون نبود. بعد از مدتی، زمانی که تهیونگ روی تختش خوابش برده بود، جونگ کوک دست جیمین و گرفت. جیمین بهش نگاهی انداخت.
_بیا بریم. بهرحال الان وقت خوبی نیست.
سرشو تکون داد. به کیکی که یه گوشه بود، اشاره کرد.
_اون چی؟
_بزار همینجا بمونه. به هرحال که برای ما نبود.
_آره.
کیک و به ارومی روی میز گذاشت. روی کاغذی که سفید بود، چیزی نوشت و لبخندی زد. بعد، رو به جونگ کوک کرد.
_بریم.
درد میتونه انواع مختلفی باشه. میتونه درجه بندی شده هم تعریف بشه. اما چیزی که معلوم بود، یه عده از آدم ها، درد رو مثل یه دوست توی آغوششون نگه میداشتن و بهش محبت میکردن. میخواستن ازش محافظت کنن. این خیلی دردناک بود که تهیونگم یکی از همون آدما بود. جونگ کوک مشتی به هوا زد. عصبانی بود. شایدم ناراحت بود؟ الان نمیتونست درست متوجه ی احساساتش بشه. کاش میتونست تکتم دردای تهیونگ و تنهایی تجربه کنه. به هرحال، هیچ چیزی اونجوری که تهیونگ رو اذیت میکرد، اون رو نمیکرد. پس منصفانه بود. با شنیدن صدای پیجرش، دستشو دراز کرد و بهش نگاه کرد. تهیونگ بود. سریع از جاش بلند شد و به طرف تلفن رفت.
_شماها... اینجا بودین؟
جونگ کوک چیزی نگفت. باید چی میگفت؟
_صدامو میشنوی؟ نمیدونم میشنوی یا نه...
_آره.
_اوه، پس... میشنوی.
_یه لحظه اومدیم توی اتاقت ولی خواب بودی.
دروغ. تنها چیزی بود که باعث شادی دو طرف میشد. میتونست راحتی تهیونگ و حس کنه. انگار لبخند میزد.
_جدی؟ ببخشید...
_امروز تولدته.
_امروز؟
کمی فکر کرد.
_آره... فکر کنم.
_تولدت مبارک.
این اولین باری بود که این حرف و میزد. تهیونگ لبخندی زد. صدای خندیدنشو شنیده بود. پس اونم متقابلا لبخند زد. انگار که راحت میتونست با فکر کردن به اون، رنگ عوض کنه.
_ممنون از اینکه باعث بهتر شدن خالی بودنم کردی.
_چی؟
تهیونگ ادامه داد:
_من قبل از تو، یه قوطی کنسرو خالی بودم. روحم احتیاج به یه جایگاه داشت تا بتونه توش در آرامش باشه. حالا، با وجود تو، به خاطر تو، این حس دیگه خیلی اذیتم نمیکنه.
جونگ کوک برای ثانیه ای چیزی نگفت. به جلو خیره شده بود و سعی میکرد چیزایی رو که شنیده، هضم کنه.
_خیله خب، بسه. کیکتو بخور. بعدم بگیر بخواب.
تلفن و قطع کرد. ترسیده بود. خیلی زیاد. دستشو روی قلبش گذاشت. سرعت وحشتناکی داشت. اونقدر زیاد که باعث ترس بیشترش میشد.
زمانی که دوباره صدای پیجرشو شنید، بهش نگاه کرد. دوباره تهیونگ بود.
_چیه؟
_میشه برام یه آهنگ بخونی؟
_چی؟!
_برای کادوی تولدم. تو خیلی صدای قشنگی داری!
صدای قشنگ؟ برا ثانیه ای، قلبش پر از کرم شب تاب های نورانی شده بود. انگار که سعی داشتن با کمک هم، نوری شبیه به نور وجود تهیونگ بسازن. لبخندی زد.
_چه آهنگی؟
_میتونم انتخاب کنم؟
_خب... تولد توئه.
_اممممم...
بعد از فکر کردن، گفت:
_آهنگ nothing's gonna change my love for you از جورج بنسون.
این آهنگ مورد علاقه ی جونگ کوک بود. البته، یکی از آهنگ هایی که خیلی دوسشون داشت.
_باشه.
سرفه ای کرد تا صداشو صاف کنه و بعد، شروع به خوندن کرد. متن این آهنگ، تو این لحظه، براش مثل فرو کردن هزارن خنجر توی قلبش بود اما به هرحال، قلب همیشه کاری رو میکنه که دوست داره. صاحبشم، قادر به مخالفت در برابرش نیست.
* روز ها خالی بنظر میرسن اگه بدون تو، کنار خودم، زندگی کنم. شب ها خیلی طولانی بنظر خواهند رسید. با تو میتوانم به وضوح همیشه را ببینم. شاید قبلا نیز عاشق شده باشم ولی به یقین، هیچوقت تا به الان، همچین عشقی را تجربه نکرده بودم. رویاهایمان جوانند و هر دوی ما به خوبی آگاهیم که آن ها، مارا جایی خواهند برد که باید ببرند. من را حالا بگیر. من را حالا لمس کن. نمیخواهم بدون تو زندگی کنم. اگر راهی که در پیشمان هست، آسان نیست، عشقمان مانند یک ستاره ی راهنما، به ما کمک خواهد کرد. من برای تو خواهم ماند اگر به من نیاز داشتی. تو نیاز به تغییر چیزی نداری، من همانگونه که هستی، تو را دوست میدارم. پس با من بیا و این منظره را شریک شو. من نیز به تو کمک خواهم کرد که همیشه را ببینی. من را حالا بگیر، من را حالا لمس کن. نمیخواهم بدون تو زندگی کنم. هیچ چیزی باعث نمیشود که احساسم به تو تغییر کند. تا به حال باید فهمیده باشه که به چه اندازه تو را دوست میدارم. اگر تنها یک چیز برای اطمینان وجود داشته باشد، آن است که هرگز چیزی بیشتر از عشق تو، نخواهم خواست. *
*زمان حال*
_این آهنگه رو میشناسم!
سوری موبایلشو برداشت و توی پلی لیستی که پدرش براش درست کرده بود، گشت. زمانی که پیداش کرد، پیروزمندانه خندید و دست زد. اما بعد، جلوی خودشو گرفت. کسی نباید متوجه اش میشد. البته تا الان نشده بودن؟! شونه هاشو بالا انداخت. خیلی براش مهم نبود! هدستشو برداشت و آهنگ و پلی کرد. با آهنگ زمزمه میکرد. اون هم مثل پدرش، صدای قشنگی داشت.
***
مواظب خودتون و بقیه باشین. به امید حال خوب💜🫂
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه