*زمان گذشته*
_بیا بریم مسافرت.
تهیونگ از جاش جا به جا شد. فکر کرد اشتباه شنیده.
_چی؟
جونگ کوک خمیازه ای کشید.
_مامان و بابام گفتن تورو هم ببریم.
_منو؟
_الان تعجب کردن داره؟! کجاشو نمیفهمی؟
_خب... من چرا باید بیام؟
_نمیدونم! شاید چون مثل افسرده ها یهگوشه میشینی یا کتاب میخونی یا نقاشی میکشی؟!
_اینا میشن کارای مفید.
_کار مفید یعنی بیست و چهار ساعته مثل من روی تختت دراز بکشی و بخوابی!
تهیونگ لبخند محوی زد. همچین شخصیتی نداشت. تنها زمانی اینکارو میکرد که مریض بود.
_خب...من اینجوری نیستم!
_باشه.
بی اهمیت شونه ها بالا انداخت. از بحث کردن با تهیونگ چیزی نصیبش نمیشد.
_قبول میکنی یا نه؟
_پدر و مادرم اطلاع دارن؟
_آره.
_کجا میرین؟
_چند تا جا. اول از همه دگو. خانوادم اصالتا مال اونجان. بعد میریم بوسان. از خانواده ی پدری یه رگ و ریشه ی بوسانی هم داریم. بعد ججو.
_اونجا هم فامیل دارین؟
_نه. همینجوری میریم.
_چقدر خوب که این همه فامیل دارین!
_کجاش خوبه؟! البته خب... من از فامیل شانس آوردم. کلا از آدما خوشم نمیاد!
تهیونگ لبخندی زد.
_ما فامیل نداریم.
_مگه میشه؟!
_اینجا نیستن. همه ی خانواده ی مادریم فرانسن.
_خب پدریت چی؟ اونکه کره ایه .
_ازشون خبری نداریم.
_برای چی؟
_نمیدونم. پدرم آدم اجتماعی ای نیست.
_از تربیتی که میبینم، بهترم انتظار نمیره!
_یکم توهین آمیز بود.
_ناراحت شدی باز؟ چقدر زود ناراحت میشی!
_خب،نه. عادت کردم.
لبخندی زد. ادامه داد:
_اونجا لحجه دارن؟ من متوجه نمیشم.
_آره. نمیخواد چیزی بگی بهشون. من میبرمت اینور اونور.
_ممنون.
_هفته ی بعد میریم.
_چقدر کل سفر طول میکشه؟
_دو هفته.
_چه خوب!
_تا حالا مسافرت رفتی؟
_آره. ایتالیا زیاد رفتم.
جونگ کوک لحظه ای چیزی نگفت. بعد، اخمی کرد.
_اصلا کجا هست؟!
*زمان حال*
یوری بلند درحال خندیدن بود. حتی فکرشو نمیکرد یه روزی پدرش همچین چیزی رو بگه. پدرش بخاطر کارش، زیاد سفر خارجی میرفت. بعضی وقتا اونارو هم با خودش میبرد.
_خدایا مرسی! تا یه سال شادم!
*زمان گذشته*
تهیونگ گیج شده بود. نمیدونست چطور باید براش توضیح بده.
_خب... ایتالیا یه کشوره. از لحاظ هنری خیلی خوبه. گردشگرای زیادی هم جذبش میشن.
_گفتی اسمش چیه؟
_ایتالیا.
_ایتا... چی؟
_ایتالیا.
_چقدر سخته!
تهیونگ خندید. جونگ کوک بالشتشو به سمتش پرتاب کرد.
_کجاش خنده داره، احمق؟!
تهیونگ به نشان تسلیم دستاشو بالا اوورد.
_ببخشید. معذرت میخوام.
جونگ کوک سرفه ای کرد و بهش اشاره کرد تا بالشت و بهش برگردونه. اونم همینکارو کرد. بعد، دراز کشید.
_خب، دیگه؟ جای دیگه ای رفتی؟
_چین، ژاپن، سوئد، کانادا، انگلیس و مسکو.
جونگ کوک اخم کرده بود. به جز انگلیس، چین و ژاپن، بقیه رو نمیشناخت.
_حالا هرچی!
احساس کمبود میکرد. معمولا همچین شخصیتی نداشت. حتی نمیدونست چرا باید همچین احساسی داشته باشه. انگار که با نرفتن به اون مکانا، یه دیوار بزرگ بین خودش و تهیونگ درست میشد. البته که میدونست فکر احمقانه ایه! اون همچین آدمی نبود که به همه چیز زیاد توجه و فکر کنه. اما براش سوال بود. اگه به اون مکانا میرفت، میتونست متوجه ی بودن تهیونگ اونجا بشه؟ اینکه چند سال پیش، پسری به نام تهیونگ اونجا رفته، چیزی رو عوض کرده؟ به فکر خودش خندید. جدیدا زیاد اینکارو میکرد. خیلی مسخره بود! رفتن یا نرفتن تهیونگ چی رو عوض میکرد؟ یا اینکه اون از کجا میتونست راجب حضورش متوجه بشه؟! تهیونگم یه پسر مثل اون بود با این تفاوت که تو یه خانواده ی پولدار بدنیا اومده بود. البته این اهمیتی برای جونگ کوک نداشت. واقعا اهمیتی نداشت. هیچوقت به پول اهمیتی نمیداد. خانوادشم دوست داشت. چیزی که اذیتش میکرد این بود؛ چرا هر چیزی که به تهیونگ مربوطه، ناخودآگاه برای اونم مهم میشه؟
*زمان حال*
_بابا واقعا که احمقه! خب دوسش داری دیگه! خدایا حتی نمیتونم تصور کنم اون زمانا چقدر احمق بوده! خب بهش میگفتی دیگه! الانم که چیزی رو از دست ندادی! واقعا که...
از جاش بلند شد.
_خب...
خمیازه ای کشید.
_باید بخوابم...
صبح روز بعد، برای خوردن صبحانه به آشپزخونه رفت. پدرش با آهنگ درحال رقصیدن بود. با اینکه صدای خوبی داشت، از بیدار شدن با صداش، متنفر بود.
_بابا!
با جیغی که زد، پدرش از ترس پرید. بعد، بلند خندید و دوباره شروع به رقصیدن کرد.
_بیا. بیا برقصیم.
_جز بی تی اس چیز دیگه ای گوش نمیدی؟!
_معلومه که نه! کی بهتر از آر اِم توی دنیاست؟! خدایا اگه میتونستم، الان باهاش ازدواج کرده بودم!
_واقعا که!
به سمت یخچال رفت و بازش کرد. بعد از کمی گشتن، مربا و خامه رو دراوورد تا صبحانشو بخوره.
_قشنگ بریز روش. چرا انقدر خسیسی؟! به کی رفتی تو!
چشم غره ای رفت.
_بابا تو فقط برقص!
_معلومه که میرقصم! اگه همش پیش تو باشم که افسرده ی بدبخت میشم! همش توی اتاق میشینی، هیچ غلطی هم نمیکنی!
یوری ناباورانه به پدرش نگاه میکرد. خیلی مسخره بود. خودشم وقتی که همسن اون بود، همین شکلی بود. تا خواست چیزی بگه، دهنشو بست. اگه همچین چیزی میگفت، پدرش شک میکرد. یه چیزی رو راجب پدرش مطمئن بود. از اینکه دیگران توی زندگیش فضولی کنن، خوشش نمیومد. اگه میفهمید که یوری داره دفتر خاطراتشو میخونه، دیگه بهش همچین اجازه ای رو نمیداد. دفتر و ازش میگرفت و تا یه مدت هم باهاش سرد رفتار میکرد. خیلی آدم محافظه کاری بود.
_چیه؟!
شونه هاشو بالا انداخت.
_هیچی.
_بعد از اینکه صبحانتو خوردی، میریم مسافرت.
غذا خوی گلوی یوری گیر کرد. بلند شروع به سرفه کرد. پدرش سریع جلو اومد تا به پشتش ضربه بزنه. بعد از مدتی، کمی آب خورد.
_بابا... بابا تو دیوونه ای؟!
_نه. چرا ؟
_تو چرا هیچوقت به...
ساکت شد. پدرش اخمی کرد.
_هیچوقت چی؟
_هیچی.
دوباره آب خورد.
_چرا انقدر یهویی؟!
پدرش شونه هاشو بالا انداخت.
_خب اینجوری هیجانی تره!
خندید و ادامه داد.
_نیست؟
یوری سرشو چرخوند. آهی از سر کلافگی کشید.
_چقدر میخوایم بمونیم؟
_ سه روز. بلاخره تابستونه.
_چرا ججو؟
_دلم برای دریا تنگ شده.
پدرش علاقه ی زیادی به دریا داشت. آدمی نبود که از این چیزا خوشش بیاد.
_چرا انقدر از دریا خوشت میاد؟
مکثی کرد. بعد، شونه هاشو بالا انداخت و نون تستی که دست یوری بود رو گرفت و خورد.
_خاطرات خوب؟
خندید. دستی به سر یوری کشید و رفت.
یوری به نون تست ها نگاهی انداخت.
_همش چشمش به غذای منه!
بعد از صبحانه خوردن، توی پذیرایی نشست. پدرش درحال ویدیو گیم بازی کردن بود.
_بابا باید چقدر لباس بیارم؟ با اتوبوس میریم یا ماشین؟
_اتوبوس.
_نمیشه با ماشین بریم؟
_نه.
_بابا!
_وسط بازی ام!
با فریادی که پدرش زد، چشم غره ای رفت.
_بابا!
_میشه از من بکشی بیرون؟ برو وسایلتو جمع کن.
_خب چرا باید با اتوبوس بریم؟
_کاری نکن نبرمتا! ببازم میکشمت!
یوری آهی از سر کلافگی کشید. از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. درحالی که وسایلشو توی چمدون میزاشت، پشت سر هم به پدرش فحش میداد.
_مرتیکه ی احمق بیشعور...
با یادآوری چیزی، سرجاش خشکش زد.
_امروز چندمه؟!
به سمت پذیرایی رفت. پدرش هنوز درحال بازی بود.
_بابا امروز چندمه؟
_بیست و دوم. چطور؟
زمزمه کرد :
_بیست و دوم...
سریع به سمت اتاقش رفت. دفتر و باز کرد. روی که رفته بودن مسافرت هم، بیست و دوم بود. یوری ناباورانه سرجاش نشست.
_سالگرد میگیره؟!
*زمان گذشته*
تهیونگ چمدوناشو پشت ماشین گذاشت. با دیدن جونگ کوک لبخندی زد و براش دست تکون داد. جونگ کوکم در مقابل، سرشو تکون داد. دیشب خوب نخوابیده بود. دستشو توی جیبای تی شرتش گذاشته بود و جوری راه میرفت که انگار تازه به یه زامبی تبدیل شده. پدرش آهی کشید و پس گردنی ای بهش زد. داد جونگ کوک بالا رفت.
_بابا! نمیبینی حوصله ندارم؟!
_خفه شو. تو کی حوصله داری؟! برو به الکساندر کمک کن.
_من چرا؟
_شاید چون دوستشی؟! برو ببینم!
به سمت تهیونگ هلش داد. از اونجایی که نتونسته بود تعادلشو حفظ کنه، نزدیک بود بیوفته که تهیونگ گرفتش. برای ثانیه ای، همونجوری به هم زل زده بودن که تهیونگ لبخندی زد.
_خوبی؟
جونگ کوک سریع کنارش زد. سرفه ای کرد و سرشو تکون داد.
_چی مونده؟
_چمدون؟
_آره.
_چیزی نمونده. خودم همه رو آوردم
جونگ کوک فحشی زیر لب داد.
_مرتیکه ی روانی! برای هیچی کتک خوردم اول صبحی!
تهیونگ دستشو روی شونه اش گذاشت.
_خوبی؟
دوباره همون اتفاق افتاد. قلبش شروع به تند زدن کرده بود. صادقانه، از این احساس خسته شده بود. سرشو تکون داد. تهیونگ دستشو پایین اوورد و پرسید:
_کی حرکت میکنیم؟
_یکم دیگه.
نفس عمیقی کشید و توی ماشین نشست. دفترشو از کیفش بیرون اوورد. مکثی کرد. بعد، نوشتنشو شروع کرد.
" بیست و دوم؛ ممکنه کسی بخاطر تپش قلب بمیره؟ شاید مریض شدم."
*زمان حال*
یوری دفترشو بست و توی اتوبوس، به پدرش که چشماشو بسته بود و آهنگ گوش میداد، نگاه میکرد. پدرش هیچوقت توی سفر دست از آهنگ گوش کردن بر نمیداشت. چند بار به شونه اش ضربه زد تا توجهشو جلب کنه. پدرش آهنگو قطع کرد و هدفونشو روی گردنش گذاشت.
_چیه؟
_چرا همیشه آهنگ گوش میدی؟
_چی؟
_توی مسافرتا.
پدرش اخمی کرد.
_چرا میپرسی؟
_برام سواله.
شونه هاشو بالا انداخت.
_از روی عادته.
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه