چپتر پنجم

114 29 0
                                    

*زمان گذشته*
تابستون بود. جونگ کوک با دوچرخه، دور پارک میچرخید و به آهنگ گوش میداد. آهنگی که گوش میداد، یه آهنگ انگلیسی بود. درحالی گوشش میداد که کلمه ای انگلیسی بلد نبود. زیر لب، آهنگشو میخوند، درحالی که هیچ ربطی به خود آهنگ نداشت، جوری ژست گرفته بود، انگار که به زبان انگلیسی مسلط بود. زمانی که برای استراحت، روی نیمکت نشست، بطریشو درآورد و نصفشو سر کشید. به اطراف که نگاه کرد، الکساندر و سمت دیگه اش دید. چشماشو ریز کرد تا بتونه دقیق ببینتش. صد در صد در حال نقاشی کشیدن بود. یکم دیگه از آبشو خورد و دهنشو با آستینش پاک کرد. دوچرخشو گرفت و به سمتش رفت. اون آهنگی گوش نمی‌داد. روی بومش درحال نقاشی کشیدن بود.
_ببینم... چی میکشی؟
جوابی نگرفت. الکساندر حتی سرشو برگردونده بود.
_هی! الک!
بازم جوابی نگرفت. آهی از سر کلافگی کشید. خواست بره ولی حرصش گرفته بود. دستشو روی شونش گذاشت و فشارش داد. اینجوری، الکساندر سرشو بلند کرد و دیدش. خندید.
_سلام!
جونگ کوک سرشو تکون داد و بعد، به نقاشی اشاره کرد.
_چی میکشی؟
_من؟ خب... طبیعت.
_چرا اینجوریه؟
_من پیرو سبک ون گوگم.
_کی؟
_ونسان ون گوگ.
_خب، کی هست؟
_نقاش بود.
_کجایی بود؟
_هلندی.
_اوه، که اینطور.
اینو درحالی گفت که ذره ای براش اهمیتی نداشت. خیلی وقت بود که اهمیتی به چیزی نمی‌داد. دور خودش دیوارای بلندی کشیده بود که شکستنشون، حتی برای خودشم خیلی سخت بود.
_توام دوست داری نقاشی بکشی؟
_کی؟
به اطراف نگاه کرد و بعد، به خودش اشاره کرد. الکساندر سرشو تکون داد.
_دیوونه شدی؟!
خندید.
_من که بلد نیستم!
_برای نقاشی کشیدن باید روحتو به آثارت پیوند بدی. زمانی که اینکارو بکنی، دستات هم شروع به آفرینش میکنن.
_تو خیلی کتاب میخونی، نه؟!
_کتاب خوندن و دوست دارم.
_همین دیگه! کلا تو همین فازایی!
_تو چی دوست داری؟
_من؟
به جلو نگاه کرد. باید فکر می‌کرد. خیلی وقت بود که به این سوال فکر نکرده بود.
_آزادی.
_آزادی؟
سرشو تکون داد.
_اوهوم. آزادی.
به سمتش برگشت و خندید.
_آزادی بی قید و شرط. این چیزیه که من میخوام.
_زمانی که مثل یه روح آزادی خواه بشی، به آزادی میرسی.
_روح آزادی خواه؟
_روحی که جنگندس ولی به همون اندازه، به دنبال آرامشه. آرامش از درون انسان شکل میگیره. برای رسیدن به آزادی بی قید و شرط، به آرامش درونی نیاز داری. این مهم ترین گامه.
_تو بهش رسیدی؟
الکساندر لبخندی زد و سرشو پایین انداخت.
_فکر نمی‌کنم هرکسی بتونه به این حس برسه. هدف خیلی سختیه. شاید حتی از رئیس جمهور شدنم سخت تر باشه.
_از سیاست متنفرم.
_منم.
این اولین باری بود که روی یه موضوع اشتراک داشتن.
_میخوای یه راضی رو بهت بگم؟
_چی؟
_دیوانه ها آزادترین موجودات دنیان.
جونگ کوک کمی فکر کرد. خندید.
_یعنی برای آزادی باید به دیوانگی برسی؟!
_شاید. دیوانگی بد نیست. هرچیزی توی زندگی، یه بعد متفاوت داره. کسی نمیدونه توی ذهن یه دیوانه چی میگذره.
_شاید.
_عزیزم، اجازه بده تا بفهمیم گل رزی که امروز صبح قرمزی لباسش رو به آفتاب نشون داده، این بعد از ظهر در حال از دست دادن قرمزی لباسش بوده و رنگ مشابه ای با تو داره. عزیزم میبینی که توی زمان کمی، زیباییشو از دست داده. اوه ای مادر طبیعت بدجنس! چرا باید عمر یک گل انقدر کوتاه باشه. پس عزیزم، تا زمانی که جوانی، این جوانی رو جمع آوری کن چونکه یه روزی به سر میرسه.
جونگ کوک لبخندی زد. دستاشو بالا برد و دست زد.
_خب، جناب طوطی؛ تاریخچش چی بود؟
_از Pierre de Ronsard بود. خیلیا میگن این شعر رو برای یه دختر چهارده ساله، به اسم cassandre salviat نوشته. کسی که یه جورایی فامیل دور Queen Catherine de Medeci بود. گفته شده که عاشق این دختر بوده ولی معلوم نبوده که این علاقه دو طرفه بوده. میگن در هر صورت اون دختر نمیتونسته باهاش ازدواج کنه.
_اینکه خیلی بده! طرف بدجوری عاشق بوده.
_هنرمندا با قلب خالی عاشق میشن و بعد، خودشونو از اون عشق سیراب میکنن. جوری که چیزی جز اون فرد، نمیتونه وارد قلبشون بشه.
_خب بده دیگه! خودشون آسیب میبینن.
_اینکه از چه کسی آسیب ببینی رو خودت انتخاب میکنی. اون هم خودش انتخاب کرده بوده.
_الک خیلی چرت و پرت میگی بعضی وقتا! اصلا نمی‌فهمم چرا بازم میام باهات صحبت میکنم!
الکساندر خندید.
_ولی من صحبت کردن باهاتو دوست دارم!
_بایدم داشته باشی!
_از اینکه دیدت باهام متفاوته هم دوست دارم.
_یه میلیارد آدم اون بیرون هست که همینن.
_نه. آدما خیلی وقتا مجبور میشن تظاهر کنن.
_مجبور؟!
پوزخندی زد.
_فقط احمقن.
_آدما باید تظاهر کنن تا بهتر زندگی کنن.
_کی همچین چیزی گفته؟!
_برای زندگی بهتر باید خیلی چیزارو فدا کنی.
_صداقت مهمترین چیزه.
_حتی توی زندگی خودت؟
_معلومه!
_صد در صدت همین بوده؟
_معلومه...
مکثی کرد. دروغ بود.
_خب...
الکساندر لبخندی زد و قلموشو برداشت.
_زندگی خیلی باارزشه. برای همینم آدما برای محافظت ازش، تظاهر میکنن. این برای احمقیشون نیست؛ فقط میخوان بهترین ورژن خودشونو نشون بدن. حتی اگه یه دروغ محض باشه.
_تو...
دست به سینه شد.
_چند درصد خودتی؟
الکساندر دستشو زیر چونش گذاشت تا فکر کنه.
_نمیدونم... شاید شصت درصد؟
_اون چهل درصد دیگه چی؟
_اون کسیه که فقط خودم ازش خبر دارم. میتونه منِ بدجنس باشه.
_مسخرس!
الکساندر لبخندی زد.
_برای همینه که میگم باحالی!
_چون باهات مخالفت میکنم؟ خیلی عجیب غریبی!
_نه. چون نیمه ی دیگه ی لیوانی.
_حالا خوبه یا بد؟
_خوب و بد کامل وجود نداره. در کنار هم معنا پیدا میکنن.
جونگ کوک آهی کشید.
_حرف زدن با تو مثل خوندن یه کتاب فلسفس!
الکساندر لبخندی زد.
_ممنون.
_تعریف نبودا!
_بنظر من بود.
_اگه کلمه ی عجیب و غریب یه آدم بود، صد در صد تو بودی!
از جاش بلند شد.
_دوکبوکی خوردی؟
الکساندر اخمی کرد.
_دوک... بولی؟
جونگ کوک خندید.
_نه احمق، دوکبوکی! پس نخوردی. وسایلتو جمع کن بریم.
*زمان حال*
_خب، پس الان زبان الکساندر بهتر شده حداقل... دیگه راحت حرف میزنه فکر کنم؟
از روی زمین بلند شد. دفتر و پایین گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد.
_الان با هم صمیمی شدن.
از اتاق بیرون رفت. توی لیوانش آب ریخت و یه نفس خورد. هنوز آبو قورت نداده بود که کسی از پشت خودشو بهش چسبوند و باعث شد تمام آبی رو که خورده رو بیرون بریزه. بلند سرفه می‌کرد. صدای خنده ی پدرش رو شنید. با تنفر به سمتش برگشت. پدرش مدام می‌خندید و ازش عکس می‌گرفت.
_وای خدایا! احمق!
یوری پوکر فیس بهش خیره شده بود. سرفه ی دیگه ای کرد.
_میزاری آب بخورم یا نه؟!
_چیکارت دارم؟!
یوری آهی از سر کلافگی کشید. دوباره توی لیوانش آب کرد. اینبار رو به پدرش کرده بود. اخم روی صورتش، باعث خنده ی پدرش میشد.
_واو! چه ترسناک! خیلی ترسیدم!
آبشو که خورد، لیوان و روی اوپن آشپزخونه گذاشت.
_تو کار نداری؟
_تابستونه ها!
_نمیخوای پول دربیاری؟
_که برینی توش؟!
خندید.
_نخیر!
یوری آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا که بچه ای!
_شناسنامم که اینو نمیگه!
_میشه یه بچه ی دیگه بیارین؟ اینجوری منو ول میکنی!
_همین تو یکی رو به زور داریم بزرگ میکنیم!
_الان تو قربانی ای؟!
_چیکار میکردی توی اتاق من؟
_هیچی!
دستپاچه شده بود. نمیتونست بهش بگه که داشت دفتر خاطراتشو میخوند.
_بلاخره که من دارم ازش استفاده میکنم. این چه سوالیه که میپرسی!
_خرابش نکن. توی اون اتاق بهترین روزای زندگیمو گذروندم.
_بچه بودی که!
_همون دیگه! بچگیم. اون زمانا بهترین سالا بود!
_به من که گفتی این زمانا احمقانس!
_توی این دوره و زمونه، آره! احمقانس! کلا سرتون توی موبایله. اون زمان که اینجوری نبود.
_یه جوری میگی انگار که خیلی اجتماعی بودی!
بعد از زدن این حرف، خودشو لعنت کرد. پدرش قبلا چیزی راجب این قضیه بهش نگفته بود. پدرش، ثانیه ای چیزی نگفت. بعد، خندید.
_مهمه مگه؟! برای خوشحال بودن، باید یاد بگیری با خودت، تنها، شاد باشی. با دیگران که همه میتونن شاد باشن!
یوری به پدرش خیره شد. این حرفو، جونگ کوک هیفده ساله هم زده بود. مثل اینکه عقاید پدرش، اونقدرا هم که فکر می‌کرد، تغییر نکرده بود.
_چیه؟
_هیچی.
_بیا بریم یکم خوراکی بخریم.
_واقعا؟!
_آره. هوس کردم. مادربزرگتم میخواد.
_باشه. لباسمو عوض کنم؟
_خوبه.
_شلوارم کوتاه نیست؟
_هی! انقدر به حرفای بقیه اهمیت نده! اینجوری تربیتت کردم؟! هرچی میخوای بپوش.
یوری خندید و سرشو تکون داد. بعد از خرید، یه مقداری از خوراکی هارو برداشت و با خودش به اتاق برد. دفتر و باز کرد. میخواست ادامشو بخونه.

Flower and Honey Where stories live. Discover now