*زمان گذشته*
جونگ کوک درحالی که از مادرش فرار میکرد، کیفشو برداشت و درو به سرعت باز کرد.
_بیا اینجا پسره ی احمق!
با فریاد مادرش، از ترس پرید و تند تر از قبل دویید.
_خدایا اگه امروز و زنده موندم، کل آخر هفته رو میرم کلیسا به مردم خدمت میکنم!
مدام از دمپایی هایی که مادرش سمتش پرتاب میکرد، جاخالی میداد و تمام تلاشش میکرد که تند تر از قبل بدوه.
_خدایا بهم قدرت بده!
صدای فریاد اون و مادرش، کل خونه رو پر کرده بود. کل حیاط و دور میزدن و هربار، بلند تر از قبل فریاد میزدن.
_دوتاتون پاره بشین. من از دستتون راحت بشم!
پدرش همینطوری که زیر لب بهشون فحش میداد، به سمت در رفت. در و که باز کرد، یه پسر پشت در دید که با تعجب به خونه نگاه میکرد. پدرش گفت:
_یه لحظه پسرم.
به سمت جونگ کوک و مادرش برگشت و بلند، جوری که اون پسر با تمام وجودش ترسید، فریاد زد:
_خفه شین!
به سمت اون پسر برگشت و لبخندی زد.
_بگو پسرم.
مدتی طول کشید تا پسر به حالت عادی برگرده. سرفه ای کرد. بعد، لبخندی زد و ظرفی که توی دستش بود و جلو تر اوورد. شمرده شمرده، جوری که قابل فهم باشه، گفت:
_سلام.
احترام گذاشت. ادامه داد:
_ما همسایه های جدید هستیم.
پدر جونگ کوک با تعجب بهش نگاه میکرد.
_اوه... آها... خوش اومدین! کدوم خونه این؟
پسر به خونه ای که دور تر از بقیه بود، اشاره کرد. اون خونه، بزرگ تر و گرون تر از بقیه ی خونه ها بود. پدر جونگ کوک سوتی زد.
_اوه... شما اونجایین؟ شنیده بودم تازه به فروش رفته.
پسر گیج بهش نگاه میکرد.
_کیه پشت در؟
مادر جونگ کوک اینو درحالی گفت که محکم گوششو گرفته بود و با خودش میکشوند. زمانی که پسر و دید، گوش جونگ کوک و ول کرد و همونطوری که میخندید، دستی زد.
_اوه، شما همسایه ی جدید نیستین؟ موقع اسباب کشی دیده بودمتون.
ظرف و که دید، سریع از دستش گرفت.
_دستت خسته شد که!
مشتی به پدر جونگ کوک زد.
_میمردی ظرف و ازش بگیری؟!
جونگ کوک دستشو روی گوشش گذاشته بود و از درد به خودش میپیچید. مادرش قوی ترین آدمی بود که توی زندگیش دیده بود. چشماشو که باز کرد، الکساندر و دید.
_تویی که!
مادرش پس گردنی ای بهش زد.
_خفه شو، این چه طرز برخورده؟! ما اینجوری تربیتت کردیم؟!
پدرش گفت:
_چقدر فحش میدین جلوی بچه!
_تو ساکت شو. خودت اول شروع کردی!
جونگ کوک آهی کشید.
_هرچی بگین این نمیفهمه.
_چی؟
_فرانسوی و انگلیسی بلده. کره ایش در حد یه بچه یک ساله هم نیست.
مادرش با تعجب گفت:
_یعنی چی؟ شبیه کره ایاس که!
_توی کره بزرگ نشده خب.
_شوخی نکن!
_مامان دو دقیقه پیش به جونم افتادی. چرا فکر میکنی باهات شوخی میکنم؟!
پدرش دست الکساندر و گرفت و داخل اووردش.
_بیا تو پسرم. بیا یه چیزی بخور. غذای کره ای خوردی؟
رو به جونگ کوک کرد.
_براش ترجمه کن.
_من از کجا بلدم؟!
مادرش پس گردنی ای بهش زد.
_خاک تو سرت! این همه خرجت کردیم که آخرش اینو بگی؟!
_ولم کنین دیگه! همش منو میزنین!
رو به الکساندر کرد.
_هی، بیا خونمون.
الکساندر بدون اینکه کاری کنه، بهش لبخند میزد.
جونگ کوک آهی از سر کلافگی کشید.
_خونه. (اینجا به انگلیسی میگه)
الکساندر نگاهی به اون و بعد به خونشون انداخت.
_اوه، خونه؟
با اینکه الکساندر خیلی اصرار کرده بود ولی بازم پدر و مادر جونگ کوک به زور داخلش اورده بودن. الکساندر روی زمین نشسته بود و با تعجب به اطراف نگاه میکرد. همه چیز براش تازگی داشت. تا حالا معماری ای جز معماری مدرنیته ندیده بود. مادر و پدر الکساندر عاشق هنر بودن. به همین خاطر، خونشونو پر از مجسمه و تابلو میکردن. به عبارتی، خونشون بیشتر شبیه به نمایشگاه هنری بود تا یه خونه. جونگ کوک پنکیک های کیمچی رو جلوش گذاشت.
_بیا بخور. اون دهنتم ببند. چی چیه مثل سگا باز نگهش داشتی!
الکساندر نگاهی به پنکیک ها کرد. بنظرش عجیب بودن. دست جونگ کوک و گرفت و به پنکیک ها اشاره کرد.
_اینا چین؟
_اینا؟ پنکیک کیمچی.
_چی؟
جونگ کوک چشماشو بست و دستشو روی صورتش کشید.
_تو تا حالا پنکیک نخوردی یعنی؟
_خوردم ولی این عجیبه.
_آها... صبر کن!
جلوش نشست و با چشمای گرده شده، تقریبا فریاد زد:
_تو نمیدونی کیمچی چیه؟!
الکساندر سرشو به علامت نه تکون داد. جونگ کوک نمیتونست حرفاشو باور کنه.
_واو! تو دیگه تهشی! مگه یه طرف خانوادت کره ای نیست؟!
_چی؟
_اوه خدایا... خانواده، کره، نه؟
_اوه. چرا. پاپا.
_پاپا کیه؟
الکساندر کمی فکر کرد تا کلمه ی کره ایشو به یاد بیاره.
_بابا.
_آها... بابات کره ایه؟
سرشو تکون داد. جونگ کوک دست به سینه شد و تایید کرد.
_راست میگیا! فامیلیت کره ایه! الان یعنی مامانت خارجیه؟
_ماما فرانسویه.
_اوه، که اینطور.
به ظرف پنکیک اشاره کرد.
_پنکیک کیمچی، خیلی، خوب! بخور.
الکساندر لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعداز یه گاز، چشماشو بست و خندید.
_خوشمزس!
_باشه،باشه. دهنتو ببند فقط!
_چی؟
_هیسسس!
بعد از رفتن الکساندر، مادر جونگ کوک آهی کشید.
_پسره ی بدبخت. لابد چقدر اذیت میشه اینجا. خب چه کاری بود اومدن؟! حداقل دو کلمه بهش کره ای یاد میدادن.
جونگ کوک گازی به پنکیکش زد.
_مامان تو فعلا به حال پسر خودت دلسوزی کن که شب و روز کتکش میزنی!
مادرش دمپاییشو به سمتش پرتاب کرد که اینبار به سرش خورد و جونگ کوک بلند فریاد زد.
_تو یکی خفه شو! هرچی میکشم بخاطر تویه احمقه!
_مامان!
_کوفت!
_میدونی میتونم ازت بخاطر اینکارات شکایت کنم، هان؟! خشونت خانگی!
_به به!
مادرش از جاش بلند شد و دمپایی دیگشو دراوورد .
_بروشکایت کن زلیل مرده!
و با دمپایی بهش حمله کرد. جونگ کوک بلند فریاد زد و شروع به دویدن کرد. پدرش با دیدن این صحنه، آهی کشید.
_خدایا... چرا سر تقسیم عقل به اینا کوتاهی کردی که الان من گیر اینا بیوفتم؟! چرا؟! واقعا چرا؟! تو زندگی قبلیم چه گوهی خورده بودم؟!
*زمان حال*
_مامان بزرگ از اون زمان دست بزن داشته ها! بدبخت بابا... یه چیزی هست الان از فاصله ی چند کیلومتری از مامان بزرگ فرار میکنه.
خندید.
_معماری مدرنیته... مجسمه و تابلو. چه باحال! حتما خونشون خیلی قشنگ بود! الانم میشه رفت؟
از پنجره به بیرون خیره شد. اون خونه، هنوز همونجا بود.
_هنوز اونجاست... پس یعنی داخلشم همون شکلیه؟
***
خونه ی جونگ کوکشون یه همچین حالتی داره:
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه