چپتر بیست و دوم

87 13 0
                                    

*زمان گذشته*
جونگ کوک لیوان ویسکیش و روی میز گذاشت. چشماش گرد شده بودن. نمیتونست چیزی رو که میشنوه رو باور کنه. احساس می‌کرد که گوش هاش درحال سوت کشیدنن. کل وجودش درحال آتیش گرفتن بود. به زور میتونست پلک بزنه.
تهیونگ نگاهی بهش انداخت. از شوکه شدن جونگ کوک، تعجب کرده بود. لبخندی زد.
_چیشده؟
جونگ کوک سرشو تکون داد. باید به خودش مسلط میشد. آب دهنشو قورت داد. نه. الان نمیتونست واکنش بدی نشون بده.
_هیچی.
_پس میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
_نه. من میخوام بپرسم.
_چه سوالی؟
_لیلی؟
تهیونگ لبخند محوی زد و سرشو تکون داد. جونگ کوک هم متقابلا سری تکون داد. باید از قبلش هم حدس میزد. لیلی؛ دختری بود که تهیونگ بهش حس داشت. اما سوال مهم این بود؛ چطور میتونست از کسی که نمیشناسه، بدش بیاد؟ با تمام وجودش از لیلی متنفر بود.
_فکر میکردم با فرانسیسه.
_نبود. من اشتباه فکر میکردم.
_که اینطور.
"که اینطور" دوباره توی ذهنش تکرار شد. عشق بچگی؟ احمقانس! حتما یه جور شوخیه!
_فکر نمیکنی یکم زوده؟
_برای چی؟
ثانیه ای مکث کرد. به زبون اووردن این کلمه براش آسون نبود.
_ازدواج.
قلبش درحال تیکه تیکه شدن بود. دستشو دور لیوان محکم تر کرد. نباید میشکوندش. باید خودشو کنترل می‌کرد. اون لیوان بیچاره کاری نکرده بود. اینکه همچین بلایی سر جونگ کوک اومده، فقط تقصیر خودش بود.
_چطور؟
_باید حتما بگم؟!
تهیونگ خندید و سرشو تکون داد.
"انقدر نخند. زجر دادنم برات خنده داره، الکساندر احمق؟!" الکساندر؟ شوکه شد. چرا توی ذهنش اینطوری صداش کرده بود؟ خیلی وقت بود که اسم الکساندر و فراموش کرده بود... یا شایدم... نکرده بود؟ الکساندر اسمی بود که به جونگ کوک احساس غریبی میداد. احساسی که بهش یادآوری می‌کرد فاصله ی بینشون بیشتر از حدیه که باید باشه. فاصله ای که اونو میلیون ها کیلومتر از تهیونگ دور میکنه. تهیونگ، الکساندر خیالی اون بود. الکساندر که آرزو داشت به جای الکساندر واقعی وجود داشته باشه. پسری که احساساتیه، نقاشی میکنه، شعر میخونه، مینویسه، کتاب میخونه و ساز میزنه. اون الکساندر خیالی، نمیتونه خیلی نزدیک به این وارث بزرگ باشه.
پوزخندی زد.
_تو حتی سی سالتم نیست! بی تجربه ای، حساسی، اگه اتفاقی بیوفته داغون میشی. چطوری میخوای ازدواج کنی؟
این کلمات باید اونو ناراحت میکردن... پس چرا خودش ناراحت شده بود؟
_اوه خب... یه سال گذشته رو با لیلی قرار میزاشتم.
دست آزاد جونگ کوک، تبدیل به مشت شد. حرکت غیر ارادی ای بود.
_پدر و مادرامون فکر میکنن بهتره زودتر ازدواج کنیم.
_پدر و مادراتون؟ هنوز فکر میکنی باید دیگران و راضی نگه داری؟
عصبی شده بود. فریاد زد:
_اصلا دوسش داری؟!
_دارم.
جوابی که داده بود، سریع بود. به حدی سریع که جونگ کوک مطمئن بود، این درد، این زخم، همیشه باز میمونه. هیچ وقت التیام پیدا نمیکنه. قلبش تیر می‌کشید. خیلی درد میکرد. احساس می‌کرد دنیا درحال چرخیدنه. انگار که هر لحظه ممکنه تمام دنیا، روی اون بیوفته و اونو بکشه. گرچه، اگه این اتفاق میوفتاد هم، مشکلی نداشت.
_جونگ کوک من... من برای شنیدن این حرف ها نیومدم.
"البته که نیومدی، الکساندر احمق!"
_میخواستم یه خواهش ازت بکنم. نمیتونم به جیمین یا فرانسیس بگم. میخواستم کسی باشه که بیشتر پیشش احساس راحتی میکنم.
مکثی کرد.
_میتونی ساقدوشم باشی؟
درد قبلی، خیلی بهتر از این بود. حالا اگه تمام دنیا هم روی اون میوفتاد، فرقی نمی‌کرد. هیچ اثری نداشت. اون از قبلش مرده بود. دنیا، روی یه جنازه افتاده بود. کشتن یه جنازه که امکان پذیر نیست!
برای جواب دادن، باید قاطع بنظر می‌رسید. پس بغض گلوشو قورت داد. جواب و توی ذهنش مرور کرد. زمانی که ازش مطمئن شد، سرشو بلند کرد. لبخندی زد. دستای تهیونگ و گرفت. توی چشماش نگاه کرد.
_البته. خیلی خوشحال میشم!
خوشحال؟ شاید کلمه ی مناسبی نبود. در حقیقت، جونگ کوک واقعا حس خوشحالی نمی‌کرد. بنظرش مسخره بود. بچگانه بود! شاید زمان باید به عقب برمی‌گشت. همه چیز به روال عادی، معرکه بود! مثل همیشه تنها و بی خیال میموند. اینجوری میتونست به خودش کمک کنه. اگه همینجوری باقی میموند، هیچوقت نیازی به خاک کردن الکساندر و ساختن تهیونگ خیالی نداشت. تهیونگ؟ چی با خودش فکر کرده بود؟ الکساندر چطوری میتونست تهیونگ خیالی اون باشه؟ اون حتی معنای گرون بودن یا ارزون بودن چیزی رو نمیفهمید! اینو بارها دیده بود. البته، آدم ولخرجی نبود. به عبارتی، خیلی کم خرید میکرد. همین باعث امیدواریش شده بود. فکر می‌کرد که شاید... فقط شاید تهیونگ خیالی پررنگ تر از الکساندر کیم باشه. اصلا الکساندر کیم چه شخصیتی داشت؟ شبیه تهیونگ بود؟ سوال مسخره ایه! الکساندر تهیونگه... اما این چیزی نبود که اون فکر می‌کرد. تهیونگ، نمیتونست همچین چیزی رو ازش بخواد. تهیونگ هیچوقت ازش نمی‌خواست که بین آدم های غریبه بایسته. تهیونگ مراقب همه بود. الکساندر با اون فرق داره. کسی که با اون صحبت کرده بود، حتما الکساندر بود. تهیونگ مهربون بود. الکساندر... خب... نمی‌دونست باید چطوری توصیفش کنه. فقط... تهیونگ الکساندر نبود. تهیونگ فقط...مال اون بود.
*زمان حال*
یوری با چشمای گردشده به جیمین خیره شد. نمیتونست حرف بزنه. ازدواج کنه؟ با کی؟ چطوری میتونست بعد از چهار سال اینو بخواد؟ اونا دوستای عادی نبودن... واقعا نفهمیده بود؟
_این...
دستاش مشت شده بودن. دست خودش نبود. اشک از چشماش سرازیر شده بود. میخواست فریاد بزنه. میخواست از تهیونگ انتقام بگیره. اون حق نداشت اینکارو با پدرش بکنه! البته... تهیونگ؟بیشتر شبیه الکساندر بود!
جیمین نگاهی بهش انداخت. یوری با عصبانیت، اشکاشو پاک کرد.
_این... این عادلانه نیست!
_آره.
آهی کشید.
سرشو بالا اوورد و بهش لبخند تلخی زد.
_بیا صادقانه بگیم، یوری. چی عادلانه اس؟!
چه چیزی عادلانه بود؟ نمی‌دونست. اصلا میتونست نظر بده؟ میتونست به درستی درک کنه؟ توی موقعیتی بود که بتونه حرفی بزنه؟ نه! مهم نبود! هیچ چیز دیگه ای مهم نبود. تنها چیزی که اهمیت داشت، پدرش و احساساتش بود! هیچ اهمیتی به الکساندر یا هر چیز دیگه ای نمی‌داد!
دستاشو به قدری محکم مشت کرده بود، که میتونست متوجه ی زخم روی کف دستش بشه. زخمی که بخاطر ناخوناش به وجود اومده بودن. عصبانی بود. کلافه بود. خسته بود. نمی‌خواست درک کنه. نباید درک می‌کرد. چه چیزی برای درک کردن وجود داشت؟! ازش متنفر بود. از الکساندر کیم یا تهیونگ متنفر بود. میخواست ناپدید بشه. میخواست توی دنیا، نابود بشه!
_چه اهمیتی داره؟!
خندید.
_عادلانه؟! به درک! اون عوضی... همه چی تقصیر اونه!
فریاد زد.
_همه چی تقصیر الکساندر کیمه!
_تهیونگ.
جیمین به آرومی بهش جواب داده بود.
_نه، الکساندر...
_گفتم تهیونگ!
یوری برای لحظه ای، سرجاش میخکوب شده بود. چطور میتونست اینجوری صحبت کنه؟ یعنی خودش متوجه نبود؟ اون عوضی چرا انقدر براش مهم بود؟ تنها کسی که آسیب دیده بود، پدر اون بود!
_اون الکساندر...
_صداتو پایین بیار. متوجه نمیشی؟ چند بار تکرار کردم که باید چیجوری صحبت کنی. حد خودتو رعایت کن!
دوباره میخکوب شد. چرا... برای چی... خیره بهش نگاه می‌کرد.
_یوری...
آهی کشید.
_تو برای درک این مسائل خیلی بچه ای. فکر کردی برای چی عصبانی شدم که دفتر خاطرات پدرتو خوندی؟ چونکه کار بدیه؟ اون فقط به سی درصدش ربط داشت! تو نمیتونی حقیقت ماجرارو درک کنی. برای درکش، خیلی بچه ای! در ضمن، شاید هم هیچوقت همچین حسی رو تجربه نکنی. مثل من. من هیچوقت نتونستم درست درکش کنم.
یوری نمیتونست چشم از جیمین برداره. این کسی که باهاش حرف می‌زد، واقعا چه کسی بود؟ جیمین بود؟ واقعا؟ نمیتونست بهش عادت کنه. جیمینی که اون می‌شناخت، خیلی فرق داشت! اون همیشه مهربون بود. هیچوقت انقدر جدی باهاش صحبت نکرده بود. البته، اگه چند روز پیش و نادیده می‌گرفت. بازم، اون ماجرا، با الان فرق داشت. بغضشو قورت داد. چه فرقی داشت؟ هرچقدر که عصبانی تر میشد، رفتار جیمین هم عوض میشد. نمی‌خواست این و تجربه کنه. بنظرش تهیونگ، نه، الکساندر کیم لیاقتشو نداشت. بحث کردن فایده ای براش نداشت.
_تهیونگ... چرا...
سرفه ای کرد. در حال مهار کردن بغضش بود. نمی‌خواست صداش عصبی تر از الان بنظر برسه.
_چرا اینو میگی؟
_تقصیری نداشت؟
سرشو تکون داد. حالا واقعا جواب میخواست. بیشتر از هرچیز دیگه ای.
جیمین دستاشو زیر چونش گذاشت. لبخندی زد. لبخندی که پر از غم بود. یوری با خودش فکر کرد؛ از کی متوجه ی این نوع لبخند ها شده بود؟
_یوری، بهم بگو... اگه یه روزی، کسی بهت بگه که، هیچ آدمی همیشگی نیست، چه جوابی بهش میدی؟
اخمی کرد. چه ربطی داشت؟ باید از کجا میدونست؟ این جواب سؤالش نبود. نباید با سوال دیگه ای، گیجش می‌کرد. نمیتونست اینجوری از الکساندر کیم محافظت کنه.
پوزخندی زد.
_من از کجا بدونم؟
سرشو تکون داد.
_آره، نمیدونی. منم نمیدونم.
آهی کشید.
_اگه زمان به عقب برمی‌گشت، اگه من اون کسی بودم که باید جواب این سوال و میداد، دو حالت داشت؛ فقط بهش نگاه میکردم یا اینکه فرار میکردم.
_این جواب سوالم نبود!
_اینطوری فکر میکنی؟ شاید.
"شاید؟! مسخرم کرده؟!" ناخوناش بیشتر توی دستش فرو رفتن. عجیب بود؛  دردی که از درون حس می‌کرد، در برابر درد فیزیکیش، هیچ بود.
_اما یوری، قبلا کسی بوده که برای این جمله، جواب درستی داده.
*زمان گذشته *
جونگ کوک چشماشو ریز کرد تا بتونه بهتر به دستش نگاه کنه. سرش گیج می‌رفت. بزور میتونست بایسته. دستش خونی بود. خندید. انقدر محکم زده بود؟ اصلا به چه چیزی مشت زده بود؟ دیوار؟
سرشو بالا اوورد. پوزخندی زد. آینه بود. خب، طبیعی بود. شیشه ها علاقه ی خاصی به زخمی کردنش داشتن.
_آینه ی لعنتی!
اما لحنی که داشت، اصلا از روی عصبانیت نبود. به عبارتی، شاید خوشحال بود؟
چطور نفهمیده بود که به آینه مشت زده؟ یعنی انقدر زیاد الکل خورده بود؟ اخمی کرد.
_الکل لعنتی!
تازه یادش افتاده بود. این دست، همون دستی بود که قبلا هم بخاطر شیشه ها، زخمی شده بود. خندید. دستشو بالا اوورد و به سرش ضربه زد.
_احمق!
نمی ایستاد. هنوز درحال ضربه زدن بود.
_جونگ کوک احمق!
اخمی کرد. این صدا، واقعا صدای زنگ موبایلش بود یا اینکه تصور کرده بود؟ البته، چه فرقی داشت؟ به هرحال، هرکسی که بود، نمیتونست بیشتر از الان بهش صدمه بزنه.
خندید. محکمتر از قبل به سرش ضربه میزد.
_جونگ کوک احمق!
تهیونگ بود. منبع تمام حس های منفی، الکساندر کیم. منبع تمام درد های درونی، الکساندر کیم. دکمه ی سبز و فشار داد.
_اوه، ببین کی زنگ زده؟ الکساندر کیم! این افتخار و مدیون چه چیزی هستم؟!
جوابی نشنید. یا شایدم شنیده بود؟ نمی‌دونست. نباید انقدر الکل می‌خورد. به هرحال، از مزه اش متنفر بود!
_الکساندر کیم؟
_تهیونگ...
_چی؟
صدای تهیونگ، خیلی ضعیف بود. به حدی که بزور میتونست بشنوه.
_چی میگی؟ نمیشنوم الکساندر کیم!
_من تهیونگم!
فریاد زده بود. برای لحظه ای، تمام بدن جونگ کوک بی حس شده بود. روی زمین افتاد. دستش، خونی تر از قبل شده بود. چه علتی داشت؟ باز زخمی شده بود؟ پس چرا دردی رو حس نمی‌کرد؟ چرا نمیتونست به چیزی به جز صداش توجه کنه؟ صدایی که... به ظاهر... انقدر شکننده بود که. . انگار داشت... گریه میکرد؟
_تهیونگ؟
به خودش قول داده بود؛  به خودش قول داده بود که دیگه هرگز، به هیچ عنوان، به این اسم صداش نکنه. تهیونگ مرده بود. تهیونگ فقط توی ذهنش وجود داشت. الکساندر تهیونگ نبود. نباید تهیونگ صداش می‌کرد. چقدر سست بود! چقدر احمق و رقت انگیز بود!
سعی می‌کرد بی تفاوت بنظر برسه ولی میتونست؟ تهیونگ متوجه اش نمیشد؟
_چی میگی...
_تو نمیتونی اینجوری صدام کنی! از بین تمام آدمای روی این کره ی زمین، نه! تمام جهان، تو تنها کسی هستی که حق نداری اینجوری صدام کنی! خودت این اسم و بهم دادی؛ پس به هیچ عنوان، به هیچ عنوان، حق نداری منو به اسم دیگه ای صدا بزنی!
جونگ کوک چشماشو بست. بغض توی گلوش، وحشتناک بود. حتی درد میکرد. ممکن بود؟ این باید باعث درد میشد؟
خندید.
_چرا ناراحت میشی رئیس کیم؟! هوم؟ پسفردا، همه اینجوری صدات میکنن. چرا از الان عادت نمیکنی؟
_تو... تو هیچی... تو هیچی نمیفهمی...
لبخند تلخی زد.
_من؟ شوخی خوبی بود!
"جونگ کوک احمق! جونگ کوک احمق!" چطور تونسته بود بلند این حرف رو بزنه؟ 
_جونگ کوک من... من واقعا... نمیدونم باید چیکار کنم...
ناخودآگاه اشک می‌ریخت. تهیونگ داشت گریه میکرد؟ چرا؟ برای چی؟ چطور میتونست گریه کنه؟ دو روز دیگه عروسیش بود؛ چرا باید گریه میکرد؟ اون کسی بود که باید اشک می‌ریخت! اون کسی بود که باید عصبانی میشد نه اون! اون چه حقی داشت؟! واقعا چه حقی داشت؟!
_جونگ کوک من....
مدتی طول کشید تا جواب بده. جونگ کوک واقعا نگران شده بود.
_تهیونگ...
_من واقعا... واقعا... خیلی... درد دارم...
دیگه نمیتونست جلوی اشک هاشو بگیره. روی زمین سینه خیز میرفت.
_یعنی چی؟ یعنی چی که درد داری تهیونگ؟
به زور تونست به قاب عکسی برسه که روی میزش بود. عکس داخلش، مال زمانی بود که به همراه جیمین و تهیونگ، به ساحل رفته بودن. دستشو روی عکسش کشید. روی عکس تهیونگ. عصبی شد. چرا خونی شده بود؟
_جونگ کوک...
فریاد زد:
_حرف بزن! حرف بزن دیگه عوضی، حرف بزن!
قاب عکسو انقدر محکم روی زمین کوبید، که مطمئن بود شیشه اش، دوباره توی دستش رفته. از روی خون ریزی دستش متوجه شده بود.
_فقط... درد داره...
_لعنت بهت! لعنت بهت عوضی! لعنت بهت! کجایی؟
_خونه.
_باشه.
ایستاد. عکس رو محکم توی مشتش نگه داشته بود. نمی‌دونست چیجوری، ولی دویده بود. با خودش فکر کرد. "بارون لعنتی!" داشت بارون می‌بارید. از خیس شدن زیر بارون متنفر بود. اما چه کاری میتونست بکنه؟ اگه نمی‌رفت، میخواست چیجوری زندگی کنه؟ میتونست متوجه ی نگاه خیره ی مردم بشه ولی چه اهمیتی داشت؟ تک تک اون آدم ها، چه اهمیتی داشتن؟ همشون یه مشت اشغال بودن! بی اهمیت بودن! همشون کسایی بودن که جونگ کوک میتونست با خیال راحت، بکشه. هیچ اهمیتی نمی‌داد. حتی عذاب وجدانم نمی‌گرفت. توی این لحظه، هیچی، واقعا هیچی جز تهیونگ براش مهم نبود.
نمی‌دونست چقدر دویده بود ولی بلاخره رسیده بود. زمانی که به در رسید، پشت سر هم زنگ میزد. با باز شدن در، دوید. انقدر تند دوید که حتی نتونست درست حرف های مادام رو بشنوه. چی گفته بود؟ نمی‌دونست. خب، اهمیتی هم نداشت. هیچوقت از هم خوششون نمیومد.
به اتاق تهیونگ که رسید، محکم در زد. باز نشده بود. چند بار دیگه هم در زد ولی خبری نبود. دیگه کلافه شده بود. انقدر بهش ضربه زد تا شکست. تهیونگ داخل اتاق نبود. فریاد زد. اسمشو فریاد زد. بعد از مدتی، فکری به ذهنش رسید.
_صداش ضعیف بود...
چشماش گرد شدن. ترسیده بود. با تمام وجودش ترسیده بود. به سمت دری رفت که برای توالت و حموم بود. دو بار در زد. جوابی نشنید. دیگه اهمیتی نداشت. در و شکست. از کی انقدر قوی شده بود؟ اما کار درستی کرده بود. تهیونگ اونجا بود. توی وان. یه وان پر از خون. عصبی بود. ترسیده بود. کلافه بود. دستاشو توی موهاش فرو کرد. از عصبانیت به گریه افتاده بود. بلند فریاد می‌زد. با هر زوری که توی بدنش باقی مونده بود، بلند شد و به سمت وان رفت. محکم مشتی به صورت تهیونگ زد. دست خودش نبود. بعد از اینکار، از ترس روی زمین افتاد. دستشو روی دهنش گذاشت. چیکار کرده بود؟
_من... من چیکار...
چشماش از تعجب گرد شده بود. "الکل عوضی!" همش تقصیر الکل بود. اون به هیچ عنوان، به تهیونگ صدمه نمیزد.
تهیونگ، لبخند تلخی زد. جونگ کوک بازم عصبی شده بود. بلند شد و یقشو گرفت.
_خفه شو! خفه شو، خفه شو، خفه شو!
طولی نکشید که دوباره روی زمین افتاد. بلند گریه میکرد. از همه متنفر بود. از خودش، از تهیونگ، از همه!
_سرما...میخوری...
_خفه شو!
_اما بازم...
_گفتم خفه شو!
سرشو بلند کرد.
_اصلا تو موقعیتی هستی که همچین حرفی بزنی؟ با خودت چیکار کردی؟
_کاری نکردم...
_کردی! کردی! اینجا... اینجا پر از خونه...
_اوه... این؟
دستشو بی جون بالا اوورد. روی دستش، یه باند سفید بود. چشماش گرد شدن. سراسیمه به سمتش رفت و دستشو گرفت.
_این... این چرا...
_برای سه ساعت پیشه.
_چی؟
_مادام جلومو گرفت. میدونی قبلا پرستار بوده.
لبخندی زد. لبخندی که باعث شد جونگ کوک، چیزی رو به جز درد حس نکنه.
_تو... تو دقیقا...
_بریدمش.
دستشو انداخت. ذهنش خالی شده بود. این کلمه مدام توی سرش تکرار میشد. دستاشو روی سرش گذاشت. نمی‌خواست بشنوه، حتی نمی‌خواست چیزی رو ببینه. تنها چیزی که می‌خواست، ناپدید شدن بود. میخواست از تمام دنیا محو بشه.
تهیونگ دست جونگ کوک و گرفت. نگاهی بهش انداخت. اشکی از چشماش پایین اومد.
_این همونه...
حالا بهم نگاه میکردن.
_این همون...
عکس توی وان افتاد. تهیونگ با دست آزادش، عکس رو گرفت و صاف کرد. با نگاه غم زده ای، بهش خیره شد. لبخند تلخی زد.
_اون روز... واقعا خوب بود، نه؟
مکثی کرد. انگار که می‌خواست چیزی رو مهار کنه
_اون روز من... واقعا خوشحال بودم!
_تهیونگ...
به سمتش برگشت.
_تو... دقیقا چه غلطی میکنی؟
_من؟
برای مدتی سرشو پایین انداخت.
_نمیدونم.
لبخند زد. واقعا هم نمی‌دونست. جونگ کوک دوباره یقشو گرفت. حرفی نمیتونست بزنه. نمی‌دونست باید چیجوری عصبانیتشو خالی کنه. باید چی میگفت؟ باید چطوری باهاش حرف می‌زد تا بهتر بشه؟
تهیونگ لبخندی زد. سرشو به دستاش نزدیک کرد. زمانی که اینکارو کرد، چشماشو بست.
_دستات... خیلی گرمه...
گرم؟
_شوخیت گرفته...
چشماشو باز کرد ولی به جونگ کوک نگاه نمی‌کرد. دیگه لبخند نمیزد.
_نمیتونم همینم داشته باشم؟
متوجه نمیشد. گیج شده بود.
_چی؟
_جونگ کوک.... میدونی، هیچ آدمی همیشگی نیست... اما... من میخواستم بهش توجه نکنم. میخواستم کنارش بزنم. همه چیو عوض کنم ولی... ولی...
بغضشو قورت داد ولی هنوزم نمیتونست جلوی اشک هاشو بگیره.
_من... من واقعا...
شونه هاشو گرفت. بعد، سرشو روی سینش گذاشت.
_من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه...
قلب جونگ کوک دیوانه وار میتپید. به قدری که ترسیده بود.
_چی...
_من... من واقعا...
صداش میلرزید. دیگه جلوی اشک هاشم نمی‌گرفت.
_من واقعا دوست داشتم با تو باشم...
تمام بدنش بی حس شد. چی داشت میشنید؟ تهیونگ چی میگفت؟ دوست داشت با اون باشه؟ برای چی؟ بخاطر چی؟ به چه علتی؟ اونا... دوست بودن... مگه نه؟
_چی...
تهیونگ ازش فاصله گرفت. به چشماش خیره شد. بعد، یقشو گرفت. تکونش میداد.
_جونگ کوک... جونگ کوک چرا نمیگی میتونی به عنوان هیچکس پیش من باشی؟! چرا نمیگی؟! چرا همچین چیزی نمیگی؟! بگو! خواهش میکنم! جونگ کوک ازت خواهش میکنم! بگو! بهم بگو! میخوام بشنوم! میخوام اینو از تو بشنوم! جونگ کوک ازت خواهش...
دیگه نتونست ادامه بده. جونگ کوک، قبل از اینکه تهیونگ بتونه حرفشو ادامه بده، لب هاشوها روی لب هاش گذاشته بود. گرم بود. خیلی گرم بود. برخلاف دستاش، واقعا گرم بود. نمی‌خواست ازش جدا بشه. محکم گرفته بودتش. برای جی باید رهاش می‌کرد؟ میتونست همین الان بمیره. اینجوری عالی میشد!
اما... نتونست. بدون اینکه خودش بخواد، روی زمین افتاده بود. چرا؟ اوه... خون زیادی رو از دست داده بود. زمزمه کرد:
_لعنت بهش...
از شیشه ها متنفر بود. از تمام شیشه های دنیا. این، اولین بوسه ی زندگیش بود. نباید اینجوری خراب میشد. چرا دنیا اینجوری بود؟ چرا تنهاش نمیذاشت به حال خودش؟
همینجوری که چشماش بسته میشد، تهیونگ بهش نزدیک تر میشد.
_جونگ کوک...
*زمان حال*
_نمی‌فهمم.
_جوابو؟
سرشو تکون داد.
_بیا اینجا بشین.
یوری دو دل بود. از طرفی، هنوز عصبانی بود. نمی‌خواست به جیمین آسیبی بزنه یا اینکه ناراحتش کنه. جیمین لبخندی زد و به صندلی رو به روش اشاره کرد.
_بیا بشین یوری کوچولو!
شاید به خاطر صفت آخرش بود که یوری راضی شد. از وقتی که بچه بود، جیمین به همین صورت صداش می‌کرد. با اینکه دیگه نوجوون شده بود، هنوزم از این صفت خوشش میومد. انگار که میتونست همیشه به چشم یه نفرم که شده، بچه باقی بمونه.
روی صندلی نشست. منتظر بود. جیمین نفس عمیقی کشید.
_چیزی میخوری؟
_نه.
باز جدی شده بود. خب، نمیتونست چیزی بگه. جیمین حق داشت. شاید برای اونم سخت بود.
سری تکون داد.
_باشه.
بعد از مدتی سکوت، یوری پرسید:
_جوابش چی بود؟
_زمانی که نمیشه به هیچکس اعتماد کرد، تو هیچکس من باقی بمون.
_چی؟
بنظرش مسخره بود. جیمین خندید.
_مسخره اس، نه؟
سرشو تکون داد.
_خب...اره...
_تهیونگ هیچوقت...
ناخواسته به این اسم صداش کرده بود. عجیب بود؛ دیگه نمی‌خواست به این صورت صداش کنه ولی... ته دلش، حس خوبی نداشت.
_چرا گفتی تقصیری نداشت؟
_چون نداشت.
_چرا؟
_تصور کن؛ تو وارث یه خاندان بزرگی. میشه گفت خیلی از کارایی که باید تا چهل سالگی یاد میگرفتی رو توی دهه ی قبل از بیست سالگیت یاد گرفتی. خودت بهم بگو؛ چه تصویری داشتی؟
یوری کمی فکر کرد. بااینکه نمی‌خواست بهش اعتراف کنه ولی مطمئن بود که جوابش، یه چیزه؛
_نابغه؟
جیمین دستی زد.
_درسته، نابغه. تهیونگ نابغه محسوب می‌شد. زیبا بود، مودب و باهوش بود. تقریبا هرچیزی که باید و داشت.
_چه ربطی داره؟
_جملم هنوز تموم نشده!
دستی به موهاش کشید.
_اون زمان، اوایل قرن جدید بود. سال دو هزار و شش. بهم بگو؛ میتونستی همچین چیزی رو بگی؟
نمیتونست جوابی بده. شکی باقی نمیموند. امکان نداشت. هنوز هم مخالفای خودشو داشت.
_اما... اما تهیونگ اهل کره نبود. خانوادش سنتی نبودن...
_که چی؟
_چی؟
_چرا فکر میکنی چونکه سنتی نبودن، همچین چیزی رو قبول میکردن؟! خانواده ی تهیونگ وارث میخواستن. وارثی که از خاندان خودشون باشه. اینجوری نمیتونستن.
_اما... اما این...
دوباره از عصبانیت دستاشو محکم مشت کرده بود. اینبار، میتونست به وضوح دردشو احساس کنه. جوری که ناخناش به راحتی به گوشتش آسیب میرسوندن...از درد، ناله ای کرد. تازه به دستاش نگاه کرده بود. خونی بود. جیمین نگاهی به دستش انداخت و آهی کشید.
_پدر و دختر همیشه به دستاشون صدمه میزنن!
بلند شد و توی کابینت، به دنبال جعبه ی کمک های اولیه گشت. بعد از پیدا کردنش، کنار یوری نشست. دستشو که گرفت، یوری ادامه داد:
_اما عمو... بعد... بعدش چی؟ چه بلایی سرشون اومد؟
جیمین نگاهی بهش انداخت. طولی نکشید که سرشو پایین انداخت و به دستش رسیدگی کرد.
_کلیشه ای.

Flower and Honey Where stories live. Discover now