*زمان حال*
یوری توی اتاق نشسته بود. حسی که داشت، واقعا افتضاح بود. اگه جیمین به پدرش میگفت، واقعا براش بد میشد. دستاشو توی موهاش فرو کرد و کشید. پشت سر هم به زمین لگد میزد. واقعا اشتباه کرده بود. با صدای درزدن کسی، از ترس پرید. حتما پدرش بود. باید خودشو برای حرف های پدرش اماده میکرد. سرفه ای کرد. در باز شد. جیمین بود.
_اینو برنداشتی.
دفتر و روی تختش پرتاب کرد و در و بست. یوری با تعجب به دفتر و بعد به در نگاه کرد. بعد از چند دقیقه، به سمت دفتر رفت. ورقش زد. کاغذی روی زمین افتاد. خم شد و کاغذ و برداشت. بخاطر رنگ قرمزی که روش بود، خوندش سخت بود. بعد از خوندن کاغذ قرمز رنگ، روی تخت نشست و آهی کشید.
*زمان گذشته*
جونگ کوک زیر بارون ایستاده بود. همیشه از خیس شدن متنفر بود ولی الان، اهمیتی نمیداد. چه فرقی داشت؟ از درون درحال آتیش گرفتن بود. احتیاج به هوای بارونی داشت. بارون هرچقدر که حالشو بد میکرد، الان بهش نیاز بود. چشماشو بسته بود و به قطرات بارون که در حال فرود اومدن روی پوست و لباساش بودن، تمرکز کرده بود. سرد بودن ولی در حین حال، گرمایی درونشون وجود داشت. البته شاید اشتباه میکرد. شاید داغی وجودش، قضاوت درست و براش سخت کرده بود. به یاد آهنگی افتاد که تابستون قبل، تهیونگ براش گذاشته بود. غریبه هایی در شب، اثری از فرانک سیناترا.
" غریبه هایی در شب، نگاه هایی را رد و بدل کردند. در شب پرسه میزند، چطور میتوانستند اطلاع داشته باشند که قبل از پایان شب، به هم علاقه پیدا میکنند؟"
به فکر فرو رفت. اولین روز مدرسه، روزی که تهیونگ رو دیده بود. به عبارتی، الکساندر. بعضی وقتها، بیاد آوردن اون روز براش سخت میشد. تهیونگ نمیتونست کسی باشه که به تازگی وارد چرخه ی زندگیش شده. انگار که همیشه بوده. نمیتونست زمانی رو تصور کنه که بدون اون زندگی میکرده. در حقیقت، میتونست با این آهنگ همدردی کنه؛ از کجا میتونست متوجه ی اتفاقات بعد بشه؟ اگه میتونست، بازم سعی به تجربشون میکرد؟
تهیونگ، نه، الکساندر، صندلی جلوییش نشسته بود. نه، قبل از اون... خودشو معرفی کرده بود. نمیتونست درست صحبت کنه. به سختی و به کمک معلم حرف میزد. لبخندی رو روی لب هاش داشت. سعی میکرد با قیافه ی دوستانه، اثر خوبی باقی بزاره. اولین بار، جونگ کوک توجه خاصی بهش نکرده بود. نیم نگاهی بهش انداخته بود. اون لحظه، خیلی خواب داشت ولی یه چیزی رو به یاد داشت. بنظرش صدای خیلی خوبی داشت. به قدری خوب که میخواست با اون صدا بخوابه. آروم و گرم؛ اولین تصوری بود که ازش داشت.
"چیزی در چشمان تو، مرا به سمتت میکشاند. چیزی در لبخند تو، مرا هیجان زده میکرد. احساسی در قلبم به من میگفت که باید تو را داشته باشم."
لبخند تلخی کرد. جمله ی آخرش احمقانه بود. نمیتونی چیزی رو داشته باشی که هیچوقت قرار نبود که داشته باشی! اما در مورد چشم ها و لبخندش... درست بود. هم زمان احساسات زیادی رو تجربه میکرد. هیجان، شادی، ناراحتی، ترس و عصبانیت. هر احساسی که توی دنیا وجود داشت. چشماش بهش امید میدادن ولی درمقابل لبخندش... اونو دور میکرد. نگاهی که چشماش بهش تحویل میدادن، دروغ بود. لبخندش همیشگی بود. لبخندش برای اون نبود؛ بلکه میتونست برای همه باشه. دردناک بود. دستشو روی قلبش گذاشت. درد میکرد؛ واقعا دردناک بود.
" بعد از آن شب، ما با هم بودیم. عاشقانی که در نگاه اول عاشق هم شدند و عشقشان همیشگیست. این عشق برای غریبه هایی در شب، خیلی زیبا ادامه پیدا کرد."
مشتی به قفسه ی سینش زد. عشقی وجود نداشت. در حقیقت، دو طرفه نبود؛ یک طرفه بود. هر روز با هم بودن و وقت میگذروندن ولی خبری از جملات دیگه ای نبود.
" عشق به نگاهی بستگی داشت، آغوشی گرم در هنگام رقصیدن بود."
چرا باید به همچین چیزی فکر میکرد؟ بقیه ی جملات شعر، همشون ناراحت کننده بنظر میرسیدن. شاید اونم مثل تهیونگ شده بود؟ علاقه به ناراحت بودن پیدا کرده بود یا شاید... شاید عشق همین بود! عشق ناراحت کننده بود. عشق دردناک بود. اگه اینطوره، چرا دیگران راجبش تعریف میکردن؟ چرا هر فیلم، سریال و کتابی، باید پر از داستان های عاشقانه باشه؟ اگه انقدر دردناکه، چرا کسی باید تجربه اش کنه؟
*زمان حال*
یوری آهی کشید. از چیزکیکی که جیمین براش آورده بود، کمی خورد.
_اینکه خیلی مسخرس! تنها؟ این چه فرقی با اولش داره؟!
موبایلشو برداشت. هودونگ براش پیام فرستاد. زمانی که بهش فکر کرد، متوجه شد که دیر شده و هنوز نرسیدن.
هودونگ: بیا آرزو کنیم که توی راه نمیرم!
خندید. نوشت:
_چرا انقدر طول دادین؟
طولی نکشید تا هودونگ بهش جواب داد.
_مامانم دیوونه شده! یهو به این نتیجه رسید که با دوستاش بیایم. فکر کن! وسط راه بودیم! یک ساعت توی لباس فروشی بودن! یک ساعت!
یوری نمیتونست جلوی خندشو بگیره. هودونگ از خرید متنفر بود.
_چقدر مونده تا برسین؟
_اگه به این نتیجه نرسن که شکنجه ی منو ادامه بدن، شاید تا یه ساعت دیگه.
_خوبه. میخوام یه چیزی رو برات تعریف کنم.
_چیو؟ حوصلم سر رفته.
_دفتر خاطرات بابامو پیدا کردم.
_واو! بلاخره یه موضوع جذاب!
_بابام خیلی با چیزی که فکرشو میکردم فرق داره.
_خب طبیعیه! هیچکس فکرشم نمیکنه مامان وحشی من انقدر به لباسای پرنسسی شکل علاقه داشته باشه!
_چه ربطی داره؟ مطمئنی اسمشو درست گفتی؟
_من از کجا بدونم؟ مگه من دخترم؟!
_من اسم همه ی لباسای مردونه رو بلدم.
_آره، چون پدرت روشن فکره. مامان من نمیزاره این چیزارو بفهمم.
_خودتم نمیخوای!
_نمیشه حرفای جالب بزنی؟
_نمیشه همه چیز و گفت. اومدی برات تعریف میکنم.
_صبر کن. این بی ادبی نیست؟
_تو خودت دفتر خاطرات مامانتو خوندی!
_آره ولی بخاطر این بود که نوجوونیشو بر علیهش استفاده کنم ولی در حقیقت هیچی پیدا نکردم و واقعا از زندگی ناامید شدم!
_مامانت مثل خودت بوده!
_آره ولی یدونه دوستم نداشته. حداقل من دوست دارم.
_دوست؟!
_خودت!
_آها! خب...من حساب میشم؟
_مگه آدم نیستی؟!
_من یه جورایی عضو خانواده نیستم؟
_بازم دوستمی.
_باشه. زمانی که اومدی باهم حرف میزنیم.
گاز دیگه ای از چیز کیکش زد و به خوندن ادامه داد.
*زمان گذشته*
تهیونگ سرشو روی زانوهای جونگ کوک گذاشت. جونگ کوک، سعی کرد عقب بره ولی حرکت احمقانه ای بود. این باعث میشد بیشتر جلب توجه کنه. برای همین، بی حرکت موند. سعی کرد طوری بنظر برسه انگار که هنوز غرق کتابیه که تهیونگ بهش داده. در حقیقت، خودش علاقه ای به کتاب خوندن نداشت. فقط سعی میکرد تهیونگ رو، توی تکه های پازلی که خودش دوست داره پیدا کنه. کتاب خوندن هم، یکی از تکه ها بود.
_جونگ کوک...
_هوم؟
_بهم بگو تو از چی ساخته شدی.
_چرا چرت میگی؟!
_میخوام بدونم. من از پیچیدگی احساسات ناگفته، بوی خاک خیس، بارونی که هیچوقت قرار نیست بند بیاد، دشتی پر از گل و رنگین کمونی ساخته شدم که انتهایی نداره. تو چی؟ تو از چی ساخته شدی؟
جونگ کوک کمی فکر کرد.
_نمیدونم.
تا حالا بهش فکر نکرده بود. تهیونگ همیشه، از زاویه ای به همه چیز نگاه میکرد که اون، هیچ درکی ازشون نداشت.
_میتونی بهش فکر کنی. جئون جونگ کوک، از چه عواملی ساخته شده؟
_خب...
مکثی کرد. مطمئن نبود.
_خواب؟
تهیونگ خندید.
_جدی گفتم!
_منظور بدی نداشتم. چه خوابایی؟
_چه فرقی داره؟
_رویا، کابوس یا یه صفحه ی سفید. کدومشون؟
_نمیدونم.... شاید یه صفحه ی سفید؟
_چرا؟
_اینجوری راحتتره.
_میتونی کلمه ی راحت طلبی هم اضافه کنی.
_راحت طلبی؟
_تو همیشه میخوای راحت باشی.
_الان چه منظوری داری؟!
_آزادی.
جونگ کوک سرشو تکون داد. با این کلمه موافق بود. همیشه، اول و آخر هر آرزوی اون، به آزادی ختم میشد. آزادی از تمام دنیا. حس رهایی. حس یگانه و تنهایی. نمیخواست به کسی یا چیزی وابسته باشه ولی زندگی، نمیتونست به این آرزوش توجهی بکنه.
_تو میخوای به چی برسی؟
تهیونگ کمی فکر کرد. جونگ کوک با دقت به اجزای صورتش خیره شده بود. زمانی که عمیقا روی مسئله ای تمرکز میکرد، چشماش بزرگتر از حالت عادی بنظر میرسیدن. دنیا، توی چشماش معنا پیدا میکرد. میتونست کره ی زمینو، توی مرکزشون پیدا کنه. جایی که قرار بود دوباره، روی چشم های اون فرود بیان.
_عشق.
سرشو تکون داد. دوباره میتونست درد و احساس کنه. بعضی وقتا، آرزو میکرد تابستون زودتر تموم بشه. تحملش براش هر روز سخت تر از دیروز میشد.
تهیونگ ادامه داد:
_به افتخار عشق، زیرا او زیباترین در دنیاست. به افتخار عشق، زیرا به قدری بالا خواهد گرفت که میتوانی بال های پرنده ها را در آسمان لمس کنی، به افتخار عشق، زیرا او زیباترین در دنیاست.
چشماش برق میزدن. جونگ کوک خوب متوجه ی عادت هاش شده بود. هر زمان موضوعی اون رو هیجان زده میکرد، چشماش به صورت غیر عادی ای میدرخشیدن.
_تو ناراحتم میکنی!
چشمای تهیونگ گرد شدن. سرشو از روی زانوهاش برداشت.
_من؟
سرشو تکون داد.
_تو.
_اما... چرا؟
جونگ کوک مکثی کرد.
_بخاطر دنیایی که توی سرته، نمیتونم ازت مراقبت کنم.
تهیونگ ساکت بهش خیره شده بود.
_بخاطر دنیایی که توی سرته، احساس ناامنی میکنم.
به چشمای همدیگه خیره شدن. جونگ کوک فحشی به خودش داد. نباید برق توی چشماشو از بین میبرد ولی مثل همیشه، همینکارو کرده بود.
_بخاطر دنیایی که توی سرته، احساس کمبود میکنم.
دستشو روی قلبش گذاشت. تهیونگ به دست جونگ کوک که روی قفسه ی سینش بود، نگاه میکرد. جونگ کوک نفس عمیقی کشید تا بغضشو مهار کنه. از کی...انقدر...احساساتی شده بود؟
*زمان حال*
یوری بغضشو قورت داد.
_لعنت بهت!
دستمالی رو گرفت و باهاش، اشک هاشو پاک کرد. خیلی خوشحال بود که کسی پیشش نبود. مطمئن بود که الان قیافش وحشتناک شده بود. با تک تک جملات این صفحه، گریه کرده بود. موبایلشو چک کرد. هودونگ بهش پیام داده بود.
_کجا رفتی؟ حوصلم سر رفته!
_هودونگ، بنظرت عشق چیجوریه؟
طولی نکشید که هودونگ جواب داد.
_دیوونه شدی؟!
_جدی ام!
_من شبیه کساییم که عاشق شدن؟!
_دارم کلی میپرسم!
_آهنگ توایس و گوش کردی؟
یوری چشم غره ای رفت و موبایلشو خاموش کرد.****
مواظب خودتون باشین💜🫂 به امید بهترین اتفاقات برای کشورمون🫂💜
VOCÊ ESTÁ LENDO
Flower and Honey
Fanfic[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه