*زمان گذشته*
آخرای تابستون بود. تهیونگ و جیمین با هم دوست شده بودن و جونگ کوکم نمیتونست کاری انجام بده. تهیونگ مدام بهش میگفت که رفتاراش خوب نیست و نباید با جیمین بدرفتاری کنه اونم وقتی که جیمین آنقدر دوسش داره و باهاش خوش رفتاره. البته درست بود. جیمین همیشه بهش اجازه میداد از تکلیفاش کپی کنه. به علاوه، خانوادش کنار مغازه ی اونا رستوران داشتن. خانواده هاشون باهم صمیمی بودن. در هر صورت، نمیتونست تا ابد ازش خوشش نیاد. توی اتاق جیمین نشسته بودن. اتاق جیمین برخلاف اون، خیلی بزرگتر بود. توی خانواده ی جونگ کوک، بزرگترین اتاق و گدر و مادرش داشتن، بعد خواهرش و آخر از همه خودش. حتی الان که باهاشون زندگی نمیکرد، بازم نمیتونست اتاقشو استفاده کنه.
_اگه دو بیارم، برنده میشم!
جیمین دستاشو بالا برد. اون روز خیلی خوش شانس بود. تهیونگ آهی کشید و سرشو تکون داد.
_هنوز تموم نشده.
متمرکز به بازی بود. از باختن خوشش نمیومد. جونگ کوک با تاسف به دوتاشون نگاه میکرد.
_صبر کن!
جیمین دست تهیونگ و گرفت. تهیونگ دستشو کشید.
_باز شروع کردی! این جنگ روانیه! نباید انقدر حواسمو پرت کنی!
جیمین خندید.
_من که کاری نمیکنم!
_خجالت بکش! انقدر دروغ نگو.
_من کی دروغ گفتم؟!
جونگ کوک آهی کشید.
_تا دو دقیقه ی دیگه بازی رو تموم میکنین وگرنه دوتاتونو از این پنجره پرت میکنم پایین!
_باشه.
دوتاشون همزمان جواب دادن. دقیقا دو دقیقه ی بعد بازی تموم شد. تهیونگ خودشو روی زمین انداخت و به هوا مشت میزد. جیمین هم بلند شده بود و میرقصید. جونگ کوک پوکر بهشون خیره شده بود.
_دوتاتون روانی این!
بالشت و به سمت جیمین پرتاب کرد.
_برو خوراکی بیار. گشنمه.
_جدی؟ باشه.
از اتاق که بیرون رفت، جونگ کوک با پاش به باسن تهیونگ زد.
_بلند شو دیگه!
_مگه ندیدی چیکار کرد؟!
_بازی احمقانه ی توام دیدم. پاشو!
_من بازیم خوبه!
_وقتی که یه سال بیشتر نیست اومدی کره، چرا بازی با کلمات میکنی؟! تاس که جلوت بود، یه بازی دیگه میکردی!
_ولی من تو این بازی خوبم!
_خفه شو! پاشو مسخره بازی درنیار.
_اومدم!
_سر راهت یه لگد به این جنازه بزن تا پاشه.
جیمین خندید و خوراکی هارو پایین گذاشت.
_تو هنوز رو زمینی؟!
_حرف نزن!
جونگ کوک جلو رفت و شروع به خوردن کرد.
_دوتاتون احمقین! احمق یک، احمق دو.
مشتی به تهیونگ زد.
_پاشو احمق دو!
تهیونگ اخمی کرد.
_دردم گرفت!
_مگه نوازشت کردم؟!
_خب بکن. چرا میزنی؟!
دستاشو زیر چونش گذاشت و با لبخند به جونگ کوک نگاه کرد. جونگ کوک زیر چشمی بهش نگاه انداخت.
_چیه؟
_باهام خشن نباش.
_درست بشین.
جیمین نگاهی به دوتاشون انداخت و کنارشون نشست.
_میاین آخر هفته بریم بیرون؟
_کجا؟
_خونه ی یکی از بچه ها.
جونگ کوک سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نه. همین شما دو نفر برام کافی این. همینجوریشم خیلی شل گرفتم که الان اینجا نشستم.
جیمین شونه هاشو بالا انداخت.
_به هر حال، بیاین. خیلی خوش میگذره.
تهیونگ نشست و گفت:
_نمیشه بریم یه جایی توی باغ پشتی؟ خیلی قشنگه.
_از طبیعت خوشت میاد؟
سرشو تکون داد.
_منم. باشه، بریم من مشکلی ندارم.
جونگ کوک پوزخندی زد.
_یعنی چی الان؟! بریم چیه؟! من که موافقت نکردم.
_مخالفتم نکردی!
_دوتاتون رو مخین!
*زمان حال*
یوری سرشو از در بیرون اوورد و به اتاق نگاه میکرد.
_هنوز نرفتن؟
سرشو بی حرکت همونجا نگه داشت. لباشو جلو اوورد و ناراحت، آهی کشید. اگه بقیه نبودن خیلی خوب میشد.
_هی! هی،بچه!
سرشو چرخوند. جیمین بود. با لبخند بهش خیره شده بود و به سمتش میرفت. زمانی که بهش رسید، دستشو دو طرف صورتش گذاشت و فشارش داد. یوری اخمی کرد و بزور کنار رفت.
_اینجا چیکار میکنی؟ بیا پیش بقیه.
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_حوصله ندارم.
_بابات گفت خوابیدی که...
دستاشو روی کرمش گرفت و آهی کشید.
_عجب دروغگوییه!
_حوصله نداشتم بیام... میگم که...
_هوم؟
_بابا داره چیکار میکنه؟
_با بقیه داره حرف میزنه.
_اوه... که اینطور.
_چیه؟ حوصلت سر رفته؟
_خب... نه دقیقا.
_پس چته؟
برای ثانیه ای به جیمین نگاه کرد.
_هیچی. من میرم داخل.
جیمین لبخندی زد. دستشو روی سرش کشید و سرشو تکون داد.
_باشه برو.
*زمان گذشته*
جونگ کوک خمیازه ای کشید. از نگاه کردن به بیرون از پنجره خسته شده بود. روشو برگردوند و به تهیونگ نگاه کرد. هنوز درحال نوشتن بود. قبلا هم سعی کرده بود که دفترشو بخونه ولی چیزی متوجه نشده بود. احتمالا به زبان فرانسوی مینوشت.
_تموم نشد؟
تهیونگ لبخندی زد و سرشو به علامت منفی تکون داد. توی فاصله ی کمی از هم نشسته بودن. یه برآمدگی کنار پنجره ی جونگ کوک بود. همونجا نشسته بودن. تهیونگ از اونجا نشستن خوشش میومد. از اینکه میتونست از این فاصله به همه چیز نگاه کنه، خوشش میومد. قبلا به جونگ کوک گفته بود که از اتاق خودش جالب تره. این خیلی مسخره بود چونکه اتاق تهیونگ سه برابر اینجا بود. فضایی هم که داشت، خیلی قشنگ تر از اتاق جونگ کوک بود ولی بازم تهیونگ اینجارو بیشتر دوست داشت
_چی مینویسی؟
_یه چیزایی.
این تنها جوابی بود که همیشه میگرفت. هیچوقت بهش نمیگفت که چی مینویسه. جونگ کوک سرشو تکون داد و به دیوار تکیه داد. برای ثانیه ای چیزی نگفت. بعد، با تردید دستشو بالا اوورد و روی سر تهیونگ کشید. تهیونگ به دستش نگاهی انداخت. تعجب کرده بود ولی بعد، لبخندی زد و به نوشتن ادامه داد. جونگ کوک برای مدتی نوازشش کرد. حس میکرد قلبش درحال شکستنه. نمیدونست به چه چیزی نیاز داشت ولی نمیخواست تمومش کنه. اصلا میتونست همچین کاری بکنه؟ درست بود؟ اگه عجیب بود چی؟ تهیونگ ازش فاصله میگرفت؟
دستشو پایین اوورد. سرفه ای کرد. دست به سینه شد و به بیرون از پنجره نگاه کرد. چند درصد احتمال داشت که از خودش یه احمق ساخته باشه؟ بغضی کرد. دلیلشو نمیدونست. دوباره سرفه ای کرد. تهیونگ دستشو روی پیشونیش گذاشت و با نگرانی بهش نگاه کرد.
_حالت خوبه؟ مریض شدی؟
احتمال خشک شدن افراد چند درصده؟ چونکه جونگ کوک الان، مثل یه تنه ی درخت خشک شده بود. قلبش دیوانه وار توی سینش میکوبید. تمام بدنش شروع به لرزش کرد. ناخودآگاه قطره اشکی از چشمش پایین افتاد. چشمای تهیونگ گرد شدن. جونگ کوک همچین آدمی نبود. دستشو دراز کرد تا صورتشو پاک کنه ولی جونگ کوک کنارش زد. از جاش بلند شد و تکونی به خودش داد.
_هیچیم نیست. یاد یه چیزی افتادم.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت حموم رفت. در و بست. دوش و باز کرد و ناخودآگاه شروع به گریه کرد. حالش خیلی بد بود. اگه تا حالا قلبش بی حس بود، الان اینجوری نبود. مثل این بود که انگار دور تا دور قلبشو با یه زنجیر محکم بسته بودن. انقدر محکم که درحال سوراخ کردن قلبش بود. دستشو روی سینش گذاشت. شاید همین بود. شاید واقعا یه نفر همچین کاری کرده بود. منطقی بود. وگرنه چه دلیلی داشت که قلبش به این اندازه درد بگیره؟
_یک، دو، سه.
باید گریش تموم میشد ولی نشد. توی وان حموم نشست. آرومتر بود. سرشو به دیوار تکیه داد. چشماشو بست و یادآوری کرد. موهای تهیونگ واقعا نرم بودن. اصلا شبیه موهای اون نبود. موهای اون بلند بود و حالت دار ولی تهیونگ موهای صافی داشت. به نرمی ابریشم بود.
_جونگ کوک؟
تهیونگ بود. جوابی نداد. خودش میرفت. نمیخواست باهاش صحبت کنه یا به عبارتی، نمیخواست اونو ببینه. مدتی گذشت. به احتمال زیاد دیگه رفته بود اما در باز شد. جونگ کوک سرشو بلند کرد و با تهیونگ چشم تو چشم شد. تهیونگ با چشمای نگران بهش خیره شده بود.
_میدونستم دوش نمیگیری...
جونگ کوک پوزخندی زد و به جهت مخالفش نگاهش کرد. نمیخواست ببینتش. قلبش با دیدن اون دیدن میگرفت. خیلی بی رحم بود. جالب تر از همه این بود که حتی خودشم از بی رحم بودنش خبر نداشت. البته که نداشت. اینکه جونگ کوک عجیب بود، ربطی به اون نداشت. تهیونگ در و بست و کنار وان، نزدیک به جونگ کوک نشست. برای مدتی، کسی چیزی نگفت. همون سکوت های پر از حرف؛ با این تفاوت که حالا، هیچکدومشون متوجه ی هم نمیشدن.
_ناراحتی؟
جوابی نداد. چی میتونست بگه؟
_میخوای یکی یکی بگیم؟ اینجوری کمتر دردناک بنظر میرسه.
دوباره جوابی نداد. واقعا حرفی نداشت که بزنه. حتی نمیدونست چه مشکلی داره.
_فکر کنم بین لیلی و فرانسیس اتفاقی افتاده.
_چی؟
_دوستای فرانسویم.
_یعنی چی؟
_خب، فکر کنم....
حالا تهیونگ هم بهش نگاهی نمیکرد. سرشو روی دسته ی وان گذاشته بود و انگشتشو روی حرکت میداد.
_فکر کنم... همو دوست دارن.
_خب که چی؟
همونطور که فکرشو میکرد، احمقانه بود.
_خب... من... نمیدونم.
دستشو روی صورتش گذاشت.
_فکر کنم لیلی رو دوست دارم.
جونگ کوک به سمتش برگشت. گیج شده بود.
_منظورت چیه؟
_لیلی... خب... نمیدونم.
کلافه بنظر میرسید. جونگ کوک حس میکرد قلبش در حال له شدنه. اگه امکان داشت، الان این وان پر از خون بود. تصورش کرد. منظره ی وحشتناکی برای تهیونگ میشد. اون از چیزای ترسناک متنفر بود.
_چرت و پرته.
_اما...
_گفتم چرت و پرته!
داد زده بود. حالا با هم چشم تو چشم شده بودن. تهیونگ بغض گلوشو چنگ میزد. قطره اشکی از چشمش پایین افتاد. سریع پاکش کرد و سعی کرد لبخند بزنه.
_چرا داد میزنی... چیزی نگفتم.
_از چرت و پرت خوشم نمیاد.
روشو برگردوند. حس عجیبی داشت. احساس خیانت. این احمقانه بود. چطور میتونست همچین حسی داشته باشه؟ تهیونگ دوست اون بود. همین. چیز دیگه ای نبود. نمیتونست همچین احساسی رو داشته باشه. حتی نمیتونست عصبانی باشه. چطور میگفت چرت و پرته؟ اون حتی یه بارم فرانسیس و لیلی رو ندیده بود. اما بازم... از تصورشم تمام بدنش به لرزه افتاد. تهیونگ سریع شونه هاشو گرفت.
_چرا میلرزی؟ جونگ کوک حالت خوبه؟
حالا عصبانی تر بود. حق نداشت بهش دست بزنه. دستاشو با عصبانیت کنار زد. تهیونگ گیج شده بود. متوجه ی رفتاراش نمیشد.
_جونگ کوک...
_برو بیرون.
_اما جونگ...
فریاد زد:
_برو بیرون!
تهیونگ برای لحظه ای بهش نگاه کرد. توی نگاهش، پر از غم بود. جونگ کوک میتونست برای بار هزارم شکستن قلبشو بشنوه. انگار که قلبش شیشه ای بود.
سرشو تکون داد. لبخند زورکی ای زد و بلند شد. زمانی که داشت بیرون میرفت، آروم گفت:
_هروقت حالت بهتر شد، بیا صحبت کنیم.
در و بست. جونگ کوک به جلو خیره شده بود. پوزخندی زد.
_میخوای راجب چی حرف بزنیم آخه...
*زمان حال*
یوری دست از خوندن برداشت. پدرش موقع نوشتن این جملات، ناراحت بود. هروقت که ناراحت بود، دستخطش بد میشد. همون لحظه، صدای خنده ی پدرشو از بیرون شنید. لبخندی زد.
_خب بازم به هرحال... چیزی که نشد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Flower and Honey
Hayran Kurgu[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه