چپتر هفدهم

60 17 3
                                    

*زمان گذشته*
جونگ کوک ناخودآگاه خندید. تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و لبخند زد.
_نخند. منم میخندم!
جونگ کوک نمیتونست جلوی خندیدنشو بگیره.
_خب خنده داره!
تهیونگ قلمشو بیشتر توی رنگ فرو کرد و اینبار، با دقت بیشتری روی شلوار جونگ کوک نقاشی می‌کرد. این اولین باری بود که موقع نقاشی کشیدنش، به صورتش دقت می‌کرد. به تنها چیزی که توجه میکرد، اثری بود که خلق می‌شد. ساکت تر از همیشه بود ولی جونگ کوک بهتر از هرکس دیگه ای میدونست که الان، بیشتر از هر زمان دیگه ای، درحال فکر کردنه. تهیونگ همیشه همین بود. ساکت بودنش، هیچوقت به معنای متوقف شدن افکارش نبود. شاید اشتباه می‌کرد ولی چشماش به حد عجیبی زیبا به نظر میرسیدن. انگار که می‌شد پالتی از رنگ های مختلفی که درست می‌کرد رو توی چشم‌هاش دید. دستاش مصمم تر از همیشه بودن. لبخند کوچیکی روی لبهاش بود. نقاشی کشیدن، همیشه خوشحالش می‌کرد. جونگ کوک نگاهی به رنگ های روی زمین انداخت. آهی کشید. حتی میتونست به همین رنگ ها هم حسادت کنه. در حال حاضر، هرچیزی که اطراف تهیونگ بود، از اون موقعیت بهتری داشت.
_دوست داری دیگه چی بکشم؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_فرقی نمیکنه!
واقعا هم فرقی نمی‌کرد. تنها چیزی که براش مهم بود، توجه تهیونگ به اون بود.
_خب... آها!
لبخندی زد و به کارش ادامه داد. بعد از مدت زمان کوتاهی، جونگ کوک به طرحی که می‌کشید، نگاهی انداخت. یه گل بود. گل داوودی. نفس کشیدن و فراموش کرده بود. این گل مورد علاقه ی تهیونگ بود. بنظرش معنای زندگی میداد ولی اون... نه... این به چه معنا بود؟ گیج به تهیونگ خیره شد. دستاش توی هوا میلرزیدن. قلبش دیوانه وار تند میزد. منتظر جواب بود. جوابی که بتونه راضیش کنه.
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت.
_خب... این گل قشنگیه. شلوارتم قهوه ایه؛ بهش میاد.
چه فکری کرده بود؟ چرا یه درصد احتمال دیگه ای داده بود؟ "جونگ کوک احمق" این تنها چیزی بود که توی ذهنش تکرار میشد. چه چیز دیگه ای میتونست بگه؟ واقعا احمق بود! مثل همیشه، کیم تهیونگ ازش جلوتر بود.
_چیزی نگفتم.
_فکر نمی‌کنم گل دوست داشته باشی.
_ندارم.
_معذرت میخوام....
_اشکالی نداره.
در حقیقت مشکل داشت. نه بخاطر اینکه به گل ها علاقه ای نداشت؛ بلکه بخاطر اینکه حالا احساس بدتری بهش دست داده بود. حس اینکه بیشتر از قبل بی ارزش شده. احساساتش به شکل حباب هایی توی هوا در اومده بودن که قادر به ترکیدن و آزاد شدن نیستن. چه چیزی بدتر از این وجود داره؟
بعد از تموم شدنش، تهیونگ لبخندی زد.
_واقعا خوشگله!
جونگ کوک نگاهی به شلوارش انداخت. "خوشگله" چیزی بود که به فکرش می‌رسید.
_آره، خوبه.
تهیونگ از جاش بلند شد و ایستاد. شاید جونگ کوک اشتباه می‌کرد ولی به نظرش، تهیونگ کمی بلند تر از قبل شده بود. به چشمای همدیگه خیره شده بودن. کسی چیزی نمی‌گفت. اینبار با همیشه فرق داشت. جونگ کوک نمیتونست متوجه ی ذهنیت تهیونگ بشه. باید می‌ترسید؟ این عادی بود؟ برای کسی که هیچوقت به انسانی وابسته نبود، این واقعا یه سوال بزرگ بود. تهیونگ گفت:
_تو بهترین و زیباترین بوم نقاشی منی!
جونگ کوک جوابی نداد. در عوض، قلبش تند از قبل به تپش افتاد. این خوب بود؟ این تپش قلب برای سلامتیش مضر نبود؟
_تهیونگ...
_هوم؟
نباید ادامه می‌داد. درستش این بود که بی اهمیت ازش می‌گذشت.
_تو...
تهیونگ با چشمای منتظر بهش نگاه می‌کرد. منتظر ادامه ی حرفش بود. درحقیقت، جونگ کوک هم میخواست بدونه؛ الان که به حرف اومده بود، میخواست بفهمه که تا چه حدی میتونه بی پروا باشه.
_واقعا رو مخی!
تهیونگ خندید و ضربه ی آرومی به آرنجش زد. بعد، وسایلشو از روی زمین جمع کرد و به یه سمت دیگه ی اتاق رفت. جونگ کوک دستشو روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید. حداقل متوجه ی یه چیزی شده بود؛ اون بی پروا نبود. ترسو هم نبود. فقط یه بچه ی احمق عاشق بود. یه گل داودی تنها؛ توی دشتی پر از گل که متعلق به هیچکسی نبود.
*زمان حال*
در اتاق باز شد و جیمین وارد شد. ظرفی رو پر از خوراکی روی تخت گذاشت.
_چرا نیومدی؟
_ببخشید حواسم نبود...
_باشه. کتاب میخونی؟
یوری دفتر و کمی پایین اوورد.
_آره.
_جلدش چه عجیبه!
شونه هاشو بالا انداخت.
_اگه چیزی خواستی بگو.
و بعد، از اتاق بیرون رفت. یوری نفس راحتی کشید. چیز خوبی که راجب جیمین وجود داشت، این بود که زیاد دخالت نمی‌کرد. همین باعث بهتر شدن اوضاع میشد.
روی زمین دراز کشید و دفترو ورق زد. با دقت نگاه کرد. چیزی درست نبود.
_یعنی چی...
انگشتاشو روی صفحه حرکت داد.
_یه صفحه نیست؟!
در اتاق باز شد.
_یوری بابات گفت...
با دیدن دفتر، لبخندش محو شد. یوری از ترس، سریع دفتر و قایم کرد. جیمین برای ثانیه ای بیرون ایستاد و بعد، نگاهی به اطراف انداخت. داخل اومد و در و بست. کنارش ایستاد. دستشو جلو اوورد.
_دفتر و بده.
یوری دفتر و محکم گرفت. سرشو به علامت منفی تکون داد. جیمین آهی از سر کلافگی کشید.
_اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟! اسمش روشه؛ دفتر خاطرات!
_تو از کجا..
_مگه میشه اون دفتر لعنتی رو یادم بره؟!
دستشو توی موهاش فرو کرد و نفس عمیقی کشید.
_یوری، بده به من.
_نه. چرا باید اینکارو بکنم؟! بابا متوجه نشد.
_چون صد تا دفتر خاطرات داره! طبیعیه که یادش نمونه.
_پس چرا تو...
جیمین روی تختش نشست. سرشو بین دستاش قائم کرد. بعد، سرشو بالا اوورد.
_یه صفحه نیست، نه؟
یوری چشماش گرد شدن. بلافاصله سرشو تکون داد. جیمین آهی کشید.
_خود لعنتیشه!
_اما چرا...
_تا کجا خوندی؟
_خب...
جیمین عصبی خندید.
_واقعا فکر نمیکردم همچین بچه ای باشی! خیلی ناامیدم کردی یوری!
یوری سرشو پایین انداخت. برای مدتی، کسی چیزی نگفت. یوری محکمتر از قبل به دفتر چسبید. در اتاق باز شد. جونگ کوک گفت:
_داری چه غلطی میکنی...
با دیدن دوتاشون، با تعجب بهشون نگاه کرد.
_چه خبرتونه؟! جو چقدر سنگینه!
جیمین خندید.
_داشتیم بازی میکردیم. مگه نه یوری؟
یوری سرشو تکون داد و زورکی خندید.
_آره. بازی سکوت.
جونگ کوک پوزخندی زد.
_چند سالتونه؟! چه بازی مسخره ای!
خطاب به جیمین گفت:
_بیا بریم دیگه. راستی یوری با مادربزرگت برو خرید.
_من؟ چرا؟
_چون مادربزرگت گفته؟! زود تر پاشو. منو کتک میزنه!
جیمین خندید.
_هنوز میزنتت!
جونگ کوک چشم غره ای رفت.
_بجاش توام از دست زنت کتک میخوری!
_اون توی باشگاه بود!
_چه فرقی داره؟! بلاخره کبودیش مونده!
یوری گفت:
_نمیشه نرم؟
پدرش چشماشو ریز کرد. به سمتش رفت و از جاش بلندش کرد و داخل هال برد. یوری دست و پا میزد و ازش میخواست که پایین بزارتش. مادربزرگش با دیدنش، دستی زد.
_چه عجب! اون قیافتو دیدیم!
یوری چشم غره ای رفت.
_برای من چشم غره رفتی؟!
دمپاییشو درآورد و به سمت پدرش پرتاب کرد. جونگ کوک فریاد زد:
_به من چه مامان!
_خفه شو! این حاصل تربیت توئه!
_خب خودشو بزن!
مادربزرگش، دمپایی دیگشو هم درآورد و باهاش، جونگ کوک و کتک میزد.
_خاک.. تو.. سرت! کدوم.. پدری میگه... که بچشو بزنن، بی‌خاصیت؟!
یوری با دیدنشون خندید. از وقتی که یادش میومد، رابطه ی پدر و مادربزرگش اینجوری بود. با حس کردن نبود دفتر، به دستاش نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد. جیمین کنارش ایستاده بود. دفتر توی دستش بود. دستشو دراز کرد تا بگیرتش ولی جیمین کنارش زد.
_عمو..
_حرف نزن.
یوری سرشو پایین انداخت و به سمت مادربزرگش رفت. دستشو کشید.
_بریم مامان بزرگ.
مادربزرگش نگاهی بهش انداخت.
_اوه، باشه.
دمپاییشو از روی زمین برداشت و کیفشو گرفت.
_باشه.
رو به دو نفر دیگه کرد.
_برین با بابای این احمق یکم حرف بزنین. کل روز و خوابیده! مرتیکه ی بی مصرف!
جونگ کوک ضربه ی ارومی به شونه ی دخترش زد. یوری برگشت. جونگ کوک لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد.
_برو بچه.
یوری سرشو تکون داد و به همراه مادربزرگش رفت. زمانی که صدای بسته شدن در اومد، جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت. جیمین سرشو تکون داد.
_چیه؟
_چیو ازش گرفتی؟
_من؟
جونگ کوک به دستش اشاره کرد.
_اون توی دست یوری بود.
_چیز خاصی نیست.
_دفتر خاطرات من چیز خاصی نیست؟!
چشمای جیمین گرد شدن.
_تو... میدونستی؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_مگه احمقم؟! دفتر منه دیگه!
به سمت آشپزخونه حرکت کرد. جیمینم به دنبالش افتاد.
_پس چرا چیزی نگفتی؟
_چی بگم؟
_کارش درست نبود.
_چه فرقی داره؟ پدر و مادرا هم توی زندگی بچه هاشون دخالت میکنن. اسمشو بزار کارما!
آب توی لیوانشو نوشید. جیمین کنارش ایستاد.
_یعنی مشکلی نداری؟
جونگ کوک کمی فکر کرد.
_مشکل... خب، تا کجاشو خونده؟
_نمیدونم.
_زمانی که دستش دیدی، چه صفحه ای بود؟
_همون صفحه ای که کنده شده.
_اوه...
خندید.
_برای همین عصبانی شدی؟
جیمین دستی توی موهاش کشید.
_معلومه؟
_آره. تو زیاد عصبانی نمیشی.
_خب...خیلی شوکه شدم.
_مهم نیست. یکم لازم بود ادب بشه ولی دفترو بهش برگردون.
_چی؟!
_ناراحت شد.
_خب که چی؟! خودت گفتی لازم بود!
_کار خاصی نداره؛ حوصلش سر میره.
_نمیتونم بفهممت!
جونگ کوک کمی فکر کرد و خندید.
_اون بیست سال پیشم همینو گفته بودی!
جیمین با یادآوریش، لبخند محوی زد.
_شاید چون هنوز همون احمقی هستی که بودی!
*زمان گذشته*
جیمین فریاد زد:
_گفتی کجاست؟
جونگ کوک متقابلا فریاد زد:
_همونجا، روی میزم.
جیمین به میزش نزدیک شد. روی میز، یه دفتر باز بود. شونه هاشو بالا انداخت و به دنبال کتابی گشت که دنبالش بود. زمانی که کتاب و دید، لبخندی زد. کتاب به دفتر برخورد کرد و پایین انداختش. جیمین آهی از سر کلافگی کشید. کتاب و روی میز گذاشت و خم شد تا دفتر و برداره. زمانی که برشداشت، ناخودآگاه، چشمش به جملاتی خورد که توی دفتر نوشته شده بودن. جونگ کوک وارد اتاق شد.
_پیدا کردی؟
با دیدن دفتر توی دستای جیمین، چشماش گرد شدن. لیوانی که توی دستش بود و رها کرد. لیوان هزار تیکه شد اما بنظر نمیومد اهمیتی برای جونگ کوک داشته باشه. به سمت دوید. زمانی که خواست دفتر و از دستش بگیره، تکه شیشه ای توی پاش رفت و تنها کاری که تونست بکنه، کندن صفحه ای از دفتر بود. به میزش برخورد کرد و روی زمین افتاد. تکه شیشه هایی که روی زمین بودن، توی دستش فرو رفتن. تمام کاغذ، پر از خون جونگ کوک شده بود. جیمین خشکش زده بود. نمیتونست تکون بخوره. همه چی خیلی سریع اتفاق افتاده بود.
_صدای چی بود؟
مادر جونگ کوک بعد از دیدن پسرش روی زمین، شیشه های شکسته و خونی که تقریبا هرجایی میشد دید، جیغی زد. قاشقی که توی دستش بود و پایین انداخت و به سمت پسرش رفت. جونگ کوک بخاطر درد، تقریبا بی هوش شده بود. مادرش خواست کاغذ و از دستش بگیره که جیمین سریع به خودش اومد و کاغذ و گرفت. مادر جونگ کوک نگاهی بهش انداخت.
_زود باش! باید بریم!
جیمین سرشو تکون داد. به سختی جونگ کوک و به بیمارستان رسوندن. حالش خوب بود. صدمه ی جدی ای ندیده بود. توی بخش، بخاطر داروهای آرامبخش، خوابش برده بود. جیمین روی صندلی نشسته بود و خیره به کاغذ خونی نگاه می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد که واقعا ارزششو داشت؟ شیشه میتونست توی هرجایی از بدنش بره. اون زمان میخواست چیکار کنه؟ همینجوریشم خودشو مقصر میدونست. نباید چشمش به دفتر می‌خورد. نباید اون لحظه، توی اون موقعیت، میذاشت جونگ کوک وارد اتاق بشه. همه چی به اون بستگی داشت ولی مثل همیشه، نتونسته بود کاری بکنه. بغضی که توی گلوش بود، حالا براش حکم شکنجه رو داشت. قطره اشکی از چشمش پایین اومد. سریع پاکش کرد. وقت گریه نبود. به عبارتی، حق گریه کردن نداشت.
_چی شده؟
سرشو بلند کرد. چشماش گرد شدن. تهیونگ بود. به نظر دویده بود. نفس نفس میزد و عرق کرده بود. جیمین سریع به حالت عادی برگشت. کاغذ و توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد.
_چرا اومدی؟ حالش خوبه. مادرش نمیتونست بمونه، برای همین من موندم.
_حالش خوبه؟ جدی میگی؟
حالا تمام حرکاتی که تهیونگ داشت، برای جیمینم اذیت کننده بودن. نمیتونست اینجوری تا اینجا بدوه و همچین سوالاتی بپرسه. چونگ کوک نباید همچین چیزایی رو میدید. نه بعد از اتفاقاتی که امروز افتاد.
_میشه دیدش؟
خواست به سمت جلو حرکت کنه که جیمین جلوش ایستاد. تهیونگ با نگاهی پر از غم بهش خیره شد.
_جیمین؟
جیمین شونه هاشو گرفت. لبخندشو هنوز حفظ کرده بود. باید برای همچین کاری به خودش مدال میداد.
_نباید شلوغ بشه.
_شلوغ؟ مگه کسی هست؟ نمیشه برم؟ خیلی نگرانشم!
جیمین محکمتر از قبل شونه هاشو گرفت. عصبی شده بود. تهیونگ باید محو میشد. نباید میرفت. این اصلا کمکی به وضعیت جونگ کوک نمی‌کرد.
_نه. برو خونه. من میمونم.
_میشه من بمونم؟ بهرحال کاری ندارم.
_نه!
تقریبا فریاد زده بود. تهیونگ ترسیده بود. برای همینم چند قدم عقب رفته بود. جیمین فحشی زیر لب داد.
_ببخشید... من اونجا بودم. برای همین یکم حساس شدم..
_اوه، نه. اوکن پرابلم.
جیمین گیج بهش خیره شد. تهیونگ ادامه داد:
_مشکلی نیست.
_آه... تهیونگ...
_اجازه بده من بمونم.
_اما...
تهیونگ ضربه ی ارومی به شونش زد و به سمت بخش رفت.
یک ساعت بعد، جونگ کوک به هوش اومد. زمانی که چشماش باز شدن، دردی رو توی کف دستش حس کرد. زمانی که بهش نگاهی انداخت، متوجه ی باند روش شد. آهی کشید.
_همینو کم داشتم...
_بیدار شدی؟ خوبی؟
به سمت صدا برگشت. با دیدنش، خشکش زد. آماده اش نبود. نباید الان میدیدش.
_بهتری؟
سرشو تکون داد.
_باشه. گفتن چیز خاصی نیست. میتونی بری خونه.
سرشو تکون داد.
_گشنت نیست؟
الان نمیتونست به چیزی فکر کنه. سرشو به علامت منفی تکون داد.
_میرم به دکتر بگم که بیدار شدی. بعد میشه رفت خونه.
سرشو تکون داد. دکتر بعد از معاینش، توصیه های خودشو کرد. بعد، به خونه برگشتن. جونگ کوک روی تختش دراز کشیده بود. چشماشو بسته بود. ترجیح میداد سرش به صندلی می‌خورد تا چیزی رو یادش نمونه. اینجوری این احساس افتضاح رو نداشت.
_بیا. یه چیزی بخور. 
مادرش با ناراحتی بهش نگاه میکرد. جونگ کوک خندید.
_این قیافه بهت نمیاد مامان!
مادرش چشم غره ای رفت.
_خفه شو! اصلا دلم نمیخواد توی این حال بزنمت!
جونگ کوک شونه هاشو بالا انداخت و با دست سالمش، قاشقو برداشت.
_من بیام تو؟
مادر جونگ کوک جواب داد:
_پس میخوای چیکار کنی؟ تمام مدت اونجا شبیه مترسکا شدی!
جونگ کوک گفت:
_مامان، چه وضع صحبت کردنه!
_نمیخواد تو به من آداب معاشرت یاد بدی! جیمین! زودتر بیا و بخور. باهم باشین، بهتره!
جیمین سرشو تکون داد و وارد اتاق شد. نگاهشون به هم گره خورده بود. کسی حرکت نمیکرد یا حرفی نمیزد. مادرش نگاهی به دوتاشون انداخت.
_چه خبره؟! وسط سریالین؟! بشین!
جیمین سرشو تکون داد و نزدیک به تخت نشست. جونگ کوک برای ثانیه ای تردید کرد ولی بعد، نونی رو روی تخت گذاشت. جیمین سرشو تکون داد و لبخند محوی زد.
مادر جونگ کوک آهی کشید.
_تهیونگ نیومده بود؟
چشمای جونگ کوک گرد شدن. رو به جیمین کرد. جیمین گفت:
_آره اما زیاد نموند.
_بهتر! چیز خاصی نبود. اون بچه حساسه.
رو به جونگ کوک کرد.
_خوب غذا بخور. من برم به کارام برسم.
جونگ کوک سرشو تکون داد. زمانی که مادرش از اتاق بیرون رفت، جونگ کوک به طرف جیمین برگشت.
_تهیونگ اومده بود؟
جیمین سرشو تکون داد.
_اما من...
_نذاشتم بمونه.
جونگ کوک سرشو پایین انداخت. احساساتش پیچیده شده بودن. نمی‌دونست باید از جیمین تشکر کنه یا از عصبانیت، مشت محکمی به صورتش بزنه! ولی در هر صورت، جیمین بهترین کار و کرده بود.
_ممنون.
_کاری نکردم...
برای مدتی چیزی نگفتن. جیمین نون و برداشت.
_غذا بخور. مادرت دوتامونو میکشه!
جونگ کوک با یادآوریش، به خودش لرزید. آخرین چیزی که می‌خواست، همین بود. در حین غذا خوردنشون، جیمین گفت:
_تهیونگ یه نوشته گذاشت برات.
_نوشته؟
_آره. باید دو روز یه جایی میرفت.
_کجا؟
_فکر کنم فرانسه.
_اوه...
_میخوای ببینی؟
_نه.
_اما بنظرم بهتره بخونی.
جونگ کوک به سمتش برگشت. به همدیگه خیره شده بودن. این اولین باری بود که جونگ کوک، میتونست توی سکوت، متوجه ی حرفای کسی، به غیر از تهیونگ بشه.
_باشه.
کاغذ کوچیکی رو از توی جیبش بیرون اوورد و به دستش داد. جونگ کوک مجبور شد قاشقشو پایین بزاره تا کاغذ رو باز کنه. یه شعر بود. یه حرکت عادی از تهیونگ. هروقت که حرفی برای گفتن نداشت، شعر راه فراری برای احساساتش محسوب میشد.
" از هیچ چیزی در دنیا بدون تو لذت نمی‌برم. همه چیز را کنار تو دوست میدارم. ثروت من و شکوه من، تو هستی. شعری خواهم خواند، برای تو خواهم نوشید."
جونگ کوک کاغذ و به کنار تخت انداخت. جیمین نگاهی به کاغذ و بعد به جونگ کوک کرد. جونگ کوک بدون حرف دیگه ای، به خوردن غذاش ادامه داد.
***
مراقب خودتون باشین💜

Flower and Honey Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt