چپتر نوزدهم

70 18 1
                                    

*زمان گذشته*
جیمین به سمت آب دوید و خودشو توی دریا انداخت. تهیونگ بلند خندید و به سمت جونگ کوک برگشت. جونگ کوک لبخند محوی زد. تهیونگ برگشت و فریاد زد:
_مواظب باش!
جیمین از توی آب بیرون اومد و براشون دست تکون داد. تهیونگ هم متقابلا دستشو تکون داد. جونگ کوک گفت:
_بیا اینجا. اون دیوونه علاقه ی خاصی به مردن داره!
تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نه. ژست بگیر.
_چی؟
دوربینشو بالا اوورد و عکسی از جونگ کوک گرفت. جونگ کوک مشتی از شن هارو به سمتش پرتاب کرد.
_الکی عکس نگیر، احمق!
تهیونگ در جواب خندید. جیمین فریاد زد:
_بچه ها! بیاین اینجا!
_باشه.
جونگ کوک چشم غره ای رفت. تهیونگ به سمتش دوید.
_بیا بریم.
_نه! من از خیس شدن بدم میاد.
_ولی خیلی خوش میگذره!
_از خیس شدن بدم میاد!
_جونگ کوک!
_چیه؟
_داری بهونه میاری!
_بهونه؟! بهونه برای چی؟ از آب خوشم نمیاد.
_آب مادر جهانه.
_اون زمین نبود؟
_نه. مادر جهان. زمین مادر ماست. آب دور تا دور فرزندانش هست و ازشون مراقبت میکنه.
_اونوقت اونایی که توش غرق میشن چی؟
تهیونگ کمی فکر کرد. جونگ کوک توی دلش، خندید. مطمئن بود که به این نتیجه نرسیده بود.
_اونارو پس میگیره. بچه ها همیشه میخوان با خانواده هاشون مخالفت کنن برای همین اسمشو غرق شدن گذاشتن.
_مسخرس!
_بنظر من درسته. من از مردن توی آب خوشم میاد! میدونم سخته ولی حس میکنم دور تا دور آب کسی منو توی آغوشش گرفته. اینجوری برام آسونتر میشه.
جونگ کوک به فکر فرو رفت. تهیونگ همیشه زیاد توی دریا میموند. نفسو زیرش حبس می‌کرد تا جایی که دیگران نگرانش میشدن. با شنیدن حرفاش، کارهاش براش قابل درک شده بودن.
_خودتو به کشتن نده.
_نمیدم. اگرم بدم، تو از من محافظت میکنی.
جونگ کوک سرشو بالا اوورد و به تهیونگ خیره شد. همون لبخند همیشگی رو روی لبهاش داشت. آهی کشید.
_حالا هرچی!
جیمین فریاد زد:
_چرا نمیاین؟! من تنها باشم؟!
جونگ کوک بلند شد و مشتشو توی هوا چرخوند.
_کی بهت گفت بری احمق؟!
_چی گفتی؟!
تهیونگ دستشو گرفت و زورکی خندید.
_امروز دعوا نکنین!
دستاشو دو طرف دست جونگ کوک گرفت و فشرد. جونگ کوک برای ثانیه ای، قدرت فکر کردن نداشت. دستاش گرم بودن. گرمایی که همیشه داشتن، چند برابر شده بود. کاش میتونست متقابلا دستاشو بگیره... سرشو تکون داد.
_باشه.
_بیا بدویم.
_نه!
_آره!
خندید و ادامه داد:
_با شمارش یک، دو، سه!
جونگ کوک نتونست مخالفت کنه. جایی برای مخالفت باقی نمیموند زمانی که تهیونگ شروع به دویدن کرد و اونم با خودش به داخل آب کشید. جیمین سریع جونگ کوک و گرفت. دستاشو دور تا دور گردنش گذاشت و وادارش کرد تا توی آب برن. جونگ کوک دست و پا میزد و هربار که بالا میومدن، به جیمین فحش میداد. انقدر بلند فریاد می‌زد که صدای خنده های تهیونگ هم به درستی شنیده نمیشد. جونگ کوک بزور تهیونگ و گرفت و اونم به پایین کشید. برخلاف اون، تهیونگ مخالفتی نکرد. اون از آب خوشش میومد. زمانی که از هم جدا شدن، جونگ کوک دور تا دور ساحل دنبال جیمین میدوید. جیمین بلند می‌خندید و با هر جمله ای که به زبون میوورد، جونگ کوک و عصبی تر از قبل می‌کرد. توی یکی از زمان هایی که جونگ کوک خسته شده بود، جیمین و تهیونگ، باهمدیگه، جونگ کوک و توی آب انداخته بودن. زمانی که بیرون اومده بود، به دنبال دوتاشون افتاده بود. از یه جایی به بعد، تهیونگ خسته شد و روی شن ها نشست. می‌خندید و با دوربینش، ازشون عکس می‌گرفت. بیشتر عکس ها به این خلاصه میشد که جیمین می‌خندید و جونگ کوک در حال ناسزا گفتن به تهیونگ و اون بود.
بعد از ظهر، جیمین داوطلبانه رفت تا از خونشون کمی خوراکی بیاره. ساحل خیلی دور نبود. برای همینم کسی مخالفت نکرد. جونگ کوک روی شن ها نشسته بود و تهیونگم، سرشو روی پاش گذاشته بود. در حال نوشتن چیزی بود. جونگ کوک اخمی کرد. متوجه نمیشد. زمان هایی مثل الان باعث میشدن که بخواد زبان فرانسه رو یاد بگیره. این درحالی بود که حتی زبان انگلیسی هم به درستی بلد نبود.
_چرا به فرانسوی مینویسی؟
تهیونگ دست از نوشتن برداشت.
_چی؟
_چرا به فرانسوی مینویسی؟
_اوه.. میفهمی؟
_شوخیت گرفته؟! مگه خنگم؟!
_نه... ببخشید. منظوری نداشتم. فقط شوکه شدم.
_خب چرا؟
_برام راحتتره. نمیتونم به زبان کره ای خیلی چیزارو بنویسم. زبان انگلیسی هم خیلی از کلماتشو دوست ندارم.
_چی؟
_زبان خوبی برای بیان احساسات نیست. نمیتونه به جمله ها زندگی ببخشه.
جونگ کوک سرشو تکون داد. حتی یه کلمه از حرفاش رو هم، متوجه نمیشد.
_اما زبان فرانسوی اینطوری نیست. میتونی راحت باهاش احساساتتو بیان کنی.
_دفتر خاطراتته؟
_نه. از نوشتن درباره ی هر روزم، خوشم نمیاد. احساس زندانی بودن میکنم.
جونگ کوک میتونست برای ثانیه ای، تهیونگ و پرتاب کنه ولی تصمیم گرفت به خودش مسلط باشه. همه شبیه به هم نیستن. اون از ثبت هر روزش خوشش میومد و دلیل نمیشد که تهیونگم همین شکلی باشه.
_پس چی مینویسی؟
_داستان.
_داستان؟
_آره.
_چه داستانی؟
_خب... عاشقانه اس.
_واقعا؟
_آره.
_فکر نمیکردم بنویسی.
دروغ میگفت. کاملا احتمالشو میداد. فقط کنجکاو شده بود و می‌خواست به این بحث ادامه بده. امیدوار بود که تهیونگ متوجه نشده باشه.
_راستش... من زیاد مینویسم.
_راجب چی هست؟
_داستانم؟
_آره.
_خب...
مکثی کرد.
_یه عشق ممنوعه.
_خب؟
_دو نفر که به صورت تصادفی همدیگه رو ملاقات میکنن و عاشق هم میشن ولی نمیتونن با هم باشن.
_چرا؟
_چون دنیا برای عشقشون جای مناسبی نیست.
_یکم بیشتر توضیح بده.
_دنیا یه قفس بود که اجازه به پریدن پرنده ها نمی‌داد.
جونگ کوک سرشو تکون داد. برای بار دوم، هیچی متوجه نشده بود. همه داستان های عاشقانه اینطوری نبودن؟ نمیتونست اینو به تهیونگ بگه. اون علاقه ی زیادی به اینجور چیزها داشت.
_جونگ کوک...
_چیه؟
_تو تایتانیک و دیدی؟
_چی؟
_یه فیلمه.
_ندیدم.
_عشق اونام ممنوعه بود.
_آخرش چیشد؟
_پسره مرد.
جونگ کوک آهی کشید. توقع چه چیزی رو داشت؟ هیچ عشق ممنوعه ای پایان خوشی نداره!
_آهنگش واقعا قشنگ بود. این دفعه برات میزارم. حتی میتونم اجراش کنم.
_باشه.
_اون فیلم و که دیدم، یاد همون شعری افتادم که معمولا میخونم.
_عشق و گل؟ یه چیزی توی این مایه ها بود.
_نه.
_فقط اونو خیلی زیاد میخونی.
_واقعا؟ اصلا دقت نکرده بودم! شاید توی ذهنمه! بعضی وقتا حس میکنم رویا، واقعیته.
_این خطرناک نیست؟
تهیونگ لبخند محوی زد.
_نمیدونم اما من خوشحالم. فکر نمی‌کنم چیز بدی باشه!
_باشه. کدوم شعره؟
_برای تو، همسر عزیزم، باور دارم که می‌توان زندگی ام را صد ها بار به خطر بیندازم، ولی هزاران بار بیشتر خوشحال خواهم شد تا با قانون های تو، بخاطر تو زندگی کنم. از هیچ چیزی در دنیا بدون تو لذت نمی‌برم. همه چیز را کنار تو دوست دارم. ثروت و شکوه من، تو هستی. شعری خوهم خواند؛ برای تو خواهم نوشید.
چشمای جونگ کوک گرد شدن. این همون شعری بود که روی کاغذ نوشته بود. تهیونگ گفت:
_عجیبه؟ من خیلی دوسش دارم.
_نمیدونم.
ذهنش بهم ریخته بود. قسمت اول شعر رو تا به الان نمی‌دونست.
_این شعر از کیه؟
_از Armond Gouffe. اسمش Pour Toi Ma Cherie. معنای اسمش میشه برای تو عزیزم.
_باشه.
میتونست این اطلاعات و حفظ کنه؟ واقعا میخواست که اینکارو بکنه. تهیونگ از جاش بلند شد و به آفتاب اشاره کرد.
_خورشید داره غروب میکنه.
جونگ کوک از فکر بیرون اومد و به خورشید نگاه کرد.
_من خیلی این رنگ رو دوست دارم!
_فکر میکردم بنفش و دوست داری.
تهیونگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_آره ولی تا به حال به رنگ خورشید فکر کردی؟ خیلی ارامشبخته! انگار یه جهان جدید رو توی خودش داره. به کسایی که اونجا زندگی میکنن، حسودی میکنم. آسمونش چه رنگیه؟ رنگ آب هاشون چی؟ میتونن مثل ما، ماه رو ببینن؟
جونگ کوک خندید.
_باز داری چرت و پرت میگی!
تهیونگ به سمتش برگشت.
_تا به حال این موقع با کسی رقصیدی؟
_چی؟
_خیلی قشنگه. بیا باهم برقصیم!
بلند شد و دستشو به سمت جونگ کوک دراز کرد. جونگ کوک شوکه شده بود. همه چیز خیلی سریع درحال اتفاق افتادن بود.
_نه... من... من از اینچیزا خوشم نمیاد!
تهیونگ با ناراحتی بهش نگاه کرد.
_واقعا؟ خب... نمیشه فقط یه دور کوچیک بزنیم؟ خیلی رویایی میشه!
جونگ کوک نمی‌خواست قبول کنه ولی تحمل دیدن ناراحتی تهیونگ و نداشت. بنظر خیلی اینکار و دوست داشت. اگه خوشحالش می‌کرد پس مشکلی نبود. سرشو تکون داد.
_باشه.
دست هاشو از روی شن‌ها برداشت و توی هوا چرخوند تا تمیزشون کنه. بعد، دست تهیونگ و گرفت و ایستاد. دستاشون هنوز توی هم گره خورده بودن.
_بچرخیم؟
_آره.
جونگ کوک میتونست برای بار هزارم صدای بلند قلبشو بشنوه. به هرحال، بهش عادت کرده بود. تقریبا هر روز همین شکلی میشد. دیگه فرقی نمی‌کرد.
_باشه. یک، دو، سه.
دستهای همدیگه رو محکم گرفتن و شروع به چرخیدن کردن. بعد از دور دوم، ناخودآگاه به خندیدن افتادن. خیلی احمقانه ولی عجیب بود. یه جورهایی، جونگ کوک هم خوشش اومده بود. درست نمی‌دونست تا چه حدی چرخیده بودن ولی زمانی که چشماشو باز کرد و روی زمین افتاد، دیگه خورشید توی آسمون نبود؛ هوا تاریک شده بود. دوتاشون نفس نفس میزدن. تهیونگ هنوز درحال خندیدن بود. جونگ کوک نیم نگاهی بهش انداخت. ضربه ی ارومی به شکمش زد.
_بسه دیگه!
اما تهیونگ هنوز می‌خندید. جونگ کوک هم نتونست مقاومت کنه. در حقیقت، الان، واقعا خوشحال بود. برای همین خندید. این خوشحال بودن، بعد از مدت ها ناراحتی، حقش بود. بلند تر از قبل خندید. آسمون شب، زیباتر از همیشه بود. تهیونگ دست جونگ کوک و گرفت و توی هوا بالا برد. جونگ کوک نگاهی به دستاشون انداخت. نور ماه، بهشون جلوه ی زیبایی داده بود. با خودش فکر کرد؛ ماه همیشه انقدر زیبا بود؟ امشب واقعا به طور خیره کننده ای زیبا بنظر می‌رسید. گفت:
_تهیونگ...
_بله؟
_یه شعر بخون. میخوام بشنوم.
_واقعا؟
_اوهوم.
تهیونگ دست جونگ کوک و محکمتر از قبل گرفت. لبخندی زد.
_باشه.
نگاه جونگ کوک به ماه بود. واقعا خیره کننده بود.
_غروب دیروز، باد غروب، نفسی که مارا در آغوش می‌گیرد، بوی گل هایی را به سراغمان اوورد که دیر باز شده اند؛ پایان شب بود، پرنده در سایه ای تیره به خواب فرو رفته بود، بهار بوی فوق العاده ای داشت، نه مانند جوانی تو؛ ستاره ها می‌درخشیدند، نه مانند نگاه تو. با صدای آرامی سخن میگفتم. این ساعت رسمیست برای روح تا زیباترین سرود روحانی خودش را بخواند. زمانی که شب پاک و تو در چشمانم را زیبا دیدم، به ستاره های طلایی درخواست دادم: آسمان را به پایش بریزید. و از تو درخواست کردم: عشق را به پایمان بریز!
جونگ کوک لبخند محوی زد. "عشق را به پایمان بریز!" در این لحظه، بنظر زیباترین جمله ای بود که میتونست بشنوه. دست تهیونگ و فشرد.
_تهیونگ...
_بله؟
_این تابستون، مال ماست!
تهیونگ نگاهشو از جونگ کوک برداشت و به آسمون نگاه کرد. لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_آره. این تابستون مال ماست!
_تموم شد؟!
با شنیدن صدای جیمین، دوتاشون از ترس پریدن. دست های همو ول کرده بودن. جیمین کیسه ای رو پایین انداخت و لگدی به دوتاشون زد.
_خجالت نمیکشین؟! این همه دویدم تا آخر به این نتیجه برسین من وجود خارجی ندارم؟!
تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نه، نه! منظورمون این نبود!
جونگ کوک نگاهی به دوتاشون انداخت و بعد، روی شن افتاد و شروع به خندیدن کرد. به حدی که صدای جیمین دیگه به گوشش نمی‌رسید. الان، واقعا چیز دیگه ای براش مهم نبود؛ چونکه الان، واقعا، از صميم قلب، خوشحال بود!
***
مواظب خودتون باشین 🫂💜

Flower and Honey Where stories live. Discover now