چپتر بیست و سوم

83 15 0
                                    

*زمان گذشته*
مثل همیشه، دیواری بینشون بود. کسی نمی‌دونست باید چه حرفی بزنه. چه حرفی باقی میموند؟ تهیونگ میتونست مرده باشه؛ جونگ کوک میتونست ندونسته به کارای احمقانش ادامه بده. واقعا چه حرفی باقی میموند؟ این همه سال.... واقعا زمان کمی نبود! از کجا میتونستن شروع کنن؟ عذرخواهی؟ خندیدن؟ ساده گرفتن اوضاع یا.... نادیده گرفتن؟
با شرایطی که الان داشتن، بیشتر به گزینه ی آخر شباهت داشت. اما برای نادیده گرفتن دیر نشده بود؟ از طرفی، برای جدی گرفتنش چی؟ اهمیتی نداشت که چه اتفاقی بینشون میوفته؛ در هر صورت، تهیونگ فردا، رسما همسر شخص دیگه ای بود.
_جونگ کوک...
_هوم؟
_معذرت میخوام...
_چرا؟
رودخونه ای از اشک، روی صورت تهیونگ شکل گرفته بود. باید از کجا شروع می‌کرد؟ متاسف بود ولی نه برای خودش... به عبارتی، ناراحتی برای خودش، دیگه اهمیتی نداشت! برای جونگ کوک متاسف بود. کاری که کرده بود، اشتباه بود. نباید اینکار و می‌کرد. جونگ کوک ازش متنفر میشد. از آدمای دورو بدش میومد. اگه... اگه نمیتونست درکش کنه... اگه نمیتونست درست شرایط و بسنجه، دیگه نمیتونست اونو ببینه. تقصیر خودش بود. نباید انقدر احمقانه رفتار می‌کرد. به چه جرعتی اینکار و کرده بود؟ واقعا چرا انقدر بی فکر شده بود؟
_فقط...متاسفم...
جونگ کوک آهی کشید. سرشو به در تکیه داد. کلافه شده بود. عذرخواهی؟ واقعا؟ چقدر خوشحال کننده بود!
_برای چی؟
تهیونگ تردید کرد. جونگ کوک یادش نبود؟ خب... این درسته که بعد از بوسشون، بی حس شده بود. یعنی واقعا یادش نبود؟ فشار بغض توی گلوش بیشتر شده بود. دستشو جلوی دهنش گذاشت. نمی‌خواست صدای گریه هاشو بشنوه. این میشد آخرین تصویری که از خودش باقی می‌گذاشت. نمی‌خواست شکننده به نظر برسه.
_جواب بده.
لحن صدای جونگ کوک قاطع بود. در حدی که بدن تهیونگ لرزید. برای ثانیه ای، تصورش کرد. عصبانی بود؟ نمی‌دونست. حتما اخم کرده بود. چشماشو ریز کرده بود و لباشو روی هم فشار میداد. تهیونگ لبخند غمگینی زد. زمزمه کرد:
_هیچی برای همیشه باقی نمیمونه...
_چی؟
درست متوجه نشده بود.
_تهیونگ؟
_فکر کنم این منو از پا درمیاره...
_چی؟
آهی کشید. ادامه داد:
_یه روز، همون زمانی که توی بیمارستان بودی، یه یادداشت بهت دادم.
جونگ کوک با یادآوریش، نفس عمیقی کشید.
_یادته؟
سرشو تکون داد.
_آره.
_پس... پس چرا هیچوقت نگفتی؟
_چیو؟
_هیچی نگفتی...
_راجب چی؟
کلافه شده بود. اون شعر و یادش میومد. چطور میتونست فراموش کنه؟
تهیونگ اشکاشو پاک کرد.
_برای تو، همسر عزیزم، باور دارم که می‌توان زندگی ام را صد ها بار به خطر بیندازم، ولی هزاران بار بیشتر  خوشحال خواهم شد تا با قانون های تو، بخاطر تو زندگی کنم. از هیچ چیزی در دنیا بدون تو لذت نمی‌برم. همه چیز را کنار تو دوست دارم. ثروت من و شکوه من، تو هستی. شعری خواهم خواند؛ برای تو خواهم نوشید.
جونگ کوک پوزخندی زد.
_میخوای فردا بخونیش؟ خوش به حال لیلی!
طعنه زده بود. حتی فکرشم حالشو بد می‌کرد. واقعا از لیلی متنفر بود. میتونست حتی با شنیدن اسمش بالا بیاره. هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که از کسی به این اندازه متنفر بشه.
تهیونگ برای مدتی جواب نداد. ساکت بود. حس می‌کرد قلبش درحال تیکه تیکه شدنه. اشکاش از چشماش جاری میشدن. چطور میتونست همچین حرفی بزنه؟ چرا اون... چرا اون باید همچین حرفی رو میزد!
_من...
صداش شکسته بود. غمگین بود.
_من تا حالا... برای لیلی شعر نخوندم.
جونگ کوک بغض توی گلوشو قورت داد.
_آفرین؟ انتظار داری چی بگم؟!
_انتظار دارم بفهمی!
تقریبا آروم گفته بود. در حدی که به سختی شنیده می‌شد ولی در کمال تعجب، جونگ کوک شنیده بود. اون میشنید،حتی صدای قلبشو. حس می‌کرد دری که بهش تکیه داده، قلب اونه. برای همین تونسته بود تا الان تحمل کنه. با صدای شنیدن قلبش، آروم گرفته بود.
_چیو؟
چشمای تهیونگ گرد شدن.
_تو...
در و باز کرد. تهیونگ به سمتش برگشت. هنوز شوکه بود. جونگ کوک آهی کشید. چشمای خیسش از حال بدش، آگاهی میدادن. تهیونگ ناخودآگاه، دستشو به سمت صورتش دراز کرد. زمانی که می‌خواست دستشو روی صورتش بزاره، مانعش شد. دستشو محکم گرفته بود. تهیونگ نگاهشو برگردوند تا متوجه ی اشکش نشه. جونگ کوک، دستشو زیر چونش گذاشت و وادارش کرد تا بهش نگاه کنه. برای مدتی، به چشمهای هم خیره شده بودن. چشمای جفتشون خیس بودن. غم توی نگاهشون موج میزد. چقدر نزدیک بودن ولی در واقعیت، دور بنظر می‌رسیدن. جونگ کوک خسته شده بود. دیگه چه فرقی داشت؟ چه چیزی برای از دست دادن وجود داشت؟
تهیونگ و به طرف خودش کشید و لبهاشو روی لبهاش گذاشت. چشماشو بسته بود. در همون حین، قطره اشکی از چشمش پایین اومد. تهیونگ با چشمای گرد شده بهش خیره شده بود. "داره... داره گریه میکنه؟" نمیتونست اتفاقات و کنار هم بچینه. زمانی که جونگ کوک کنار رفت، تهیونگ دوباره لبهاشو روی لبهاش گذاشت. برای اطمینان. برای درک کردن. زمانی که متوجه شد، اینکه جونگ کوک کنارش نمیزنه، بوسه رو شکوند. دستاشو روی گوشاش گذاشت. سرشو توی زانوهاش پنهان کرد و بلند گریه کرد. این صحنه، زیادی بود. برای جونگ کوک واقعا زیاد بود. چطور میتونست اینکارو بکنه؟ چطور میتونست در کنار اون انقدر بلند گریه کنه؟ به چه جرعتی میتونست شکسته تر از اون بنظر برسه؟
اما بازم... قلب کار خودشو میکنه. کاری رو میکنه که دوست داره. برای همین بود که جونگ کوک این جملات رو به زبون اوورد:
_بیا بریم. بیا از این شهر لعنتی بریم. یه جایی که هیچکس مارو نشناسه. تهیونگ، بیا فرار کنیم.
چی گفته بود؟ فرار؟ اون؟ دیوونه شده بود!
تهیونگ سرشو بالا اوورد و روی زانوهاش گذاشت. به جونگ کوک نگاه نمی‌کرد. نمیتونست. حرفهایی که قرار بود بهش بزنه، واقعا درد داشت.
_جونگ کوک...
_بله؟
_یه قولی بهم بده.
_چی؟
_بهم بگو که منو یادت میمونه، درحالی که یه لباس زیبا پوشیده ام و به غروب آفتاب نگاه میکنم. حتی اگه واقعا ازم متنفر شدی و به دوست داشتنم تظاهر میکنی... حتی...حتی اگه فقط توی رویاهات اتفاق بیوفته...
جونگ کوک نمیتونست حرکتی بکنه. نمیتونست اینجوری تمومش کنه.
_کسی لازم نیست بفهمه که ما چیکار میکنیم! تهیونگ، چرا نمیفهمی؟ میتونیم بریم! میتونیم فرار کنیم! میریم هرجایی که تو میخوای! راحت زندگی می‌کنیم! تهیونگ..
دستشو روی موهاش گذاشت. بهش نزدیک تر شد. نمیتونست اینجوری ازش جدا بشه. نه الان که این همه اتفاق بینشون افتاده بود. نه! نمیتونست بعد از برملا کردن این راز، ازش جدا بشه.
تهیونگ لبخند غمگینی زد.
_جونگ کوک...
آهی کشید.
_هیچی برای همیشه باقی نمیمونه.
دستهای جونگ کوک شل شدن و روی زمین افتادن. با غمگین ترین حالت ممکن بهش نگاه می‌کرد. اما تهیونگ بهتر از اون نبود. درحالی که این جمله رو گفت، قطره اشکی از چشمش پایین افتاد.
_هیچی برای همیشه باقی نمیمونه...
*زمان حال*
یوری با نگاهی غمگین به جیمین خیره شد. اما جیمین بهش نگاه نمی‌کرد. یوری فکر کرد؛ چقدر شکسته بنظر می‌رسید! چقدر ناراحت بود. یعنی اونم، مثل اون دو نفر، به یه اندازه زجر کشیده بود؟
مدتی طول کشید تا جیمین بتونه به خودش مسلط بشه. لبخندی زد.
_شاید حق با اون بود، نه؟ هیچی برای همیشه باقی نمیمونه.
_ترسید...
_چی؟
_اون ترسید... نه؟
جیمین سکوت کرد. درحال فکر کردن بود. باید از دوستش دفاع می‌کرد؟
لبخند دیگه ای زد.
_آره.
سرشو تکون داد.
_تهیونگ ترسید.
برای مدتی، هیچکدومشون حرفی نزدن. یوری سرشو تکون داد.
_نمیتونم چیزی بگم.
_ازش عصبانی ای؟
_نه...
_واقعا؟
_موقعیتش فرق داشت. مثل بابا نبود. اگه همچین کاری می‌کرد، نمیتونست فرار کنه.
جیمین لبخندی زد.
_آره.
_اما بعد... بعدش چیشد؟
جیمین دست به سینه شد و آهی کشید. نگاهشو به زمین دوخت.
_راستش.... هیچی.
‌*زمان گذشته *
با خودش فکر کرد؛ چطور صدای قلبش از تمام صداهای توی این سالن بلند تر بود؟ همه جا سفید بود. سفید رنگ اون نبود. میدونست که از رنگ سفید خوشش نمیومد. در حالت عادی، رنگ سفید و عادی میدونست. رنگی اسرار آمیز. هیچوقت متوجه نشده بود که این رنگ از کجا به وجود اومده. برای همین بنظرش سفید میتونست خیانتکار باشه. حتی اگه رنگ پاکی باشه، بازم حسی به انسان نمیده. این نمیتونه به نشونه ی پاکی باشه... میتونه؟
آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید. باید عادی جلوه می‌کرد. نمیتونست به کسی نگاه نکنه. تهیونگ کنارش، با فاصله ایستاده بود. میتونست خیلی چیزا تغییر کنه؛ اگه تهیونگ شجاع تر بود. اگه انقدر به همه چیز فکر نمی‌کرد. اگه دنیا، دست از سرشون برمی‌داشت. اگه تهیونگ یه پسر عادی بود، نه الکساندر کیم، وارث یه خاندان بزرگ. از سلسه های بزرگ متنفر بود. شاید بخاطر همین بود که از تاریخ خوشش نمیومد. چه اهمیتی داشت در گذشته چه اتفاقی افتاده بود؟ مهم زمان حاله. زمان حال، الان؛ دقیقا همین اکنون که مجبوره تمام این دردارو تحمل کنه. البته، درد با اون غریبه نبود. تا جایی که یادش میومد، همیشه حسش می‌کرد. زمانی که متوجه شد خانواده اش وضع مالی خوبی ندارن، زمانی که متوجه شد تک تک آدمای دنیا غیرقابل اعتمادن، زمانی که مجبور شد تیراندازی رو کنار بزاره، زمانی که متوجه ی احساساتش نسبت به تهیونگ شد و..... الان. همیشه درحال حس همچین احساسی بود. شاید فقط تهیونگ نبود که نمیتونست بدون غم زندگی کنه؛ اون هم همین بود. سرشو پایین انداخت. باید لبخند میزد. پس لبخندی زد. اما... اما چرا باید... چرا باید همچین چیزایی رو تجربه می‌کرد؟ واقعا انقدر آدم بدی بود؟ خدا حتما ازش متنفره! هیچ نتیجه ی دیگه ای نمیتونست بگیره. ولی فکر نمی‌کرد خدا واقعا دوستش داشته باشه. اینو از ده سالگی فهمیده بود. الان چهارده سال بود که از اون زمان می‌گذشت. چه فرقی میتونست بکنه؟ خدا همون خدا بود و اونم، همون جونگ کوک.
از دور، لیلی نزدیک میشد. شبیه فرشته ها بود. چه منظره ای میتونست باشه اگه نمی‌خواست ازش متنفر باشه! انتخابشو کرده بود. واقعا میخواست از لیلی متنفر باشه. چرا باید دوسش می‌داشت؟ نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی که آرزوی حذف شدنشو داری!
تهیونگ به سمت جلو حرکت کرد. دست لیلی رو توی دستهاش گرفت. نگاهی به سالن انداخت. همه خیلی احساساتی شده بودن. با دقت به عروس و داماد جوان و به اصطلاح عاشق نگاه میکردن. خنده دار نیست؟ برای چی خوشحالن؟! چه فرقی به حال اونا میکنه؟ واقعا مردم چرا میتونن برای همچین چیزایی خوشحال باشن؟ میخواست بخنده. بلند، از ته دل. اما دیوانگی بنظر میومد. از طرفی، تهیونگ هم ناراحت میشد. پس ایستاد. همینجوری که قبلا ایستاده بود. رو به روی هم ایستاده بودن و به چشمای همدیگه نگاه میکردن. جونگ کوک به زور میتونست تحمل کنه. کلیسا بیشتر از قبل براش غیرقابل تحمل بود. آخرین باری که به کلیسا اومده بود، برای مراسم تشییع جنازه خاله اش بود. از اون به بعد، از تک تک کلیساهای دنیا متنفر بود. اون اولین باری بود که فهمیده بود، زندگی چقدر میتونه بی ارزش باشه! خاله اش جوون بود. تازه دبیرستانش تموم شده بود و توی دانشگاه سئول قبول شده بود. تمام تلاش هاش، تمام سختی هایی که کشیده بود، نابود شده بود. چرا؟ چون خدا به این نتیجه رسیده بود که اون دیگه نباید زندگی کنه. واقعا میخواست بخنده. این دنیا خنده دار بود! کاش میتونست تمامشو به آتیش بکشه. یه بمب بزرگ، یه انفجار. تمام دنیا به خاک و خون کشیده میشد. چقدر میتونست معرکه باشه.
لیلی، کاغذی رو از دست ساقدوسش گرفت و شروع به خوندنش کرد. جونگ کوک متوجه اش نشد. واقعا خوشحال بود! اصلا نمی‌خواست بدونه که چی میگه. زبان فرانسوی از دهن اون، واقعا حال بهم زن بنظر می‌رسید. شاید تهیونگ به یه زبان دیگه صحبت می‌کرد!
بعد از لیلی، نوبت به تهیونگ شد. البته که باز هم جونگ کوک متوجه نشد. ولی صداش... صداش بنظر خوشحال نبود. معلوم بود که درحال نقش بازی کردنه. جونگ کوک سرشو بلند کرد. قطره اشکی از چشم تهیونگ پایین اومده بود. قلب جونگ کوک تند تر از قبل شروع به تپش کرد. برای لحظه ای، میخواست اونو از اینجا ببره. از این زندان. از تمام این مردم نجاتش بده ولی احمقانه بود. تهیونگ نمی‌خواست. بی فایده بود. پس کاری نکرد. بغضشو بزور قورت داد. امروز به هیچ عنوان گریه نمی‌کرد. تهیونگ برای لحظه ای به جونگ کوک نگاه کرد. لیلی درحال پاک کردن اشکاش بود. جونگ کوک بهش نگاه نمی‌کرد. خوشحال بود. اگه بهش نگاه نمی‌کرد، خیلی بهتر بود. به هرحال، خودشم نمیتونست صورتشو تحمل کنه. لیلی آروم گفت:
_عزیزم، گریه نکن!
تهیونگ بهش نگاه کرد. لبخند زورکی ای زد.
_ببخشید.
واقعا هم متاسف بود. از کاری که با لیلی می‌کرد، متنفر بود. اگه لیلی فقط میتونست از اون بگذره، خوشحال تر نبودن؟ تهیونگ مجبور به دروغ نمیشد، لیلی هم میتونست با کسی زندگی کنه که عاشقشه. اما لیلی اینکار و نمی‌کرد. اینو خوب میدونست. کاش میتونست از لیلی متنفر باشه ولی متاسفانه، هیچوقت نمیتونست از کسی متنفر بشه.
جونگ کوک آهی کشید. نوبت به حلقه ها بود. زمانی که بهش اشاره کردن، به سمت تهیونگ رفت. جعبه ی حلقه رو جلوش گرفت. تهیونگ برای ثانیه ای، به چشماش نگاه کرد. به هم خیره شده بودن. جونگ کوک باید یه حرفی میزد. یه کاری می‌کرد. اما در عوض، فقط لبخند زد. زمزمه کرد:
_خوشحال باش!
تهیونگ مکثی کرد اما در آخر، اون هم لبخندی زد.
_توام...لطفا تو هم خوشحال باش.
جونگ کوک سرشو تکون داد. زمانی که حلقه هارو توی انگشتای هم کردن، رسما زن و شوهر شده بودن. جونگ کوک، بعد از مراسم، بیرون، روی زمین نشسته بود. به جلو خیره شده بود.
_گشنت نیست؟
جیمین بود. به سمتش برگشت.
_اشتها ندارم.
خندید. سعی می‌کرد طبیعی بنظر برسه.
_باید یکم غذا بخوری.
به سمت صدا برگشت. سویونگ بود. اخمی کرد و به جیمین نگاه کرد. جیمین شونه هاشو بالا انداخت.
_خودش فهمید.
سویونگ کنار جونگ کوک نشست و از توی کیفش، مقداری خوراکی درآورد. روی پای جونگ کوک گذاشت.
_بخور. غذا همیشه حال آدمو بهتر میکنه.
جونگ کوک به عنوان تشکر سرشو تکون داد. این اولین باری بود که بدون بحث کردن، با هم حرف میزدن. چه رقت انگیز! واقعا توی وضعیت بدی بود! برای همین نمیتونست اهمیتی بده. تنها بود. قبل از تهیونگ، خیلی تنهاتر بود. اما بعدش، دیگه تنها موندن براش سخت شده بود. چه بد! چرا همه چیز همونجوری که قبلا بود، نمیشد؟ ترجیح میداد تنها باشه، واقعا همینو میخواست. ولی نتونست جلوی اشکاشو بگیره. دستشو روی صورتش گذاشت. آروم گریه میکرد. واقعا اهمیتی به دیگران نمی‌داد. از تهیونگ، فقط غم های زیادی به اون رسیده بود. حالش خوب نبود. قلبش تیر می‌کشید. نمیتونست این حجم از درد و تحمل کنه. خیلی زیاد بود. خیلی دردناک بود. قلبش شکسته بود. واقعا میخواست فرار کنه. شاید باید همه چیو فراموش می‌کرد. نمیتونست فراموشی بگیره؟ اینجوری همه چیز براش آسون تر میشد. جیمین و سویونگ نگاهی به هم انداختن. دوتاشون، با دیدن جونگ کوک، به گریه افتاده بودن. حتی نمیتونستن تصور کنن که چقدر میتونه دردناک باشه. دستاشون رو روی شونه اش گذاشتن تا بهش دلگرمی بدن. بااینکه می‌دونستن هیچ کمکی نمیکنه ولی در حقیقت، هیچکس نمیخواد توی این شرایط تنها باشه.
جونگ کوک با خودش فکر کرد. چرا باید اونو میبوسید؟ حتی ذره ای از زیبایی لیلی رو هم نداشت. اصلا باهاش برابری نمی‌کرد. اما... اما همون خاطرات کوچیک هم براش دردناک بودن. حالا لیلی تهیونگ رو داشت... درحالی که اون ذره ذره میمرد.

Flower and Honey Where stories live. Discover now