چپتر هفتم

80 21 5
                                    

*زمان گذشته*
_عجله کن!
جونگ کوک ایستاد. خسته شده بود. دستاشو روی نازوش گذاشته بود و نفس نفس میزد.
_پسره ی بیشعور نفهم!
الکساندر ایستاد.
_بیا بریم!
جونگ کوک چشم غره ای رفت.
_چرا خفه نمیشی؟! اونجا سنگی نیست که زمین بخوری، قطع نخاع بشی؟!
الکساندر خندید.
_بیا بریم!
_خفه شو!
هر بار، بلند تر از قبل فریاد میزدن. جونگ کوک هیچوقت نمیفهمید. این حجم از انرژی چیچوری توی الکساندر فعال میشد؟!
الکساندر عرق روی پیشونیشو با آستینش پاک کرد. چیزی رو زیر لب زمزمه کرد ولی قابل فهم نبود. از هم خیلی فاصله داشتن. دستاشو نزدیک دهنش برد و فریاد زد:
_بیا بریم!
برای بار آخر خندید و شروع به دویدن کرد. جونگ کوک فحشی زیر لب داد و اونم شروع به دویدن کرد. زمانی که به مکان مورد نظرشون رسیدن، جونگ کوک بی جون روی زمین دراز کشید. عرق از تمام بدنش سرازیر شده بود. چشماشو بسته بود و نفس عمیق می‌کشید. بعد از مدتی، شروع به لگد زدن به الکساندر کرد. اونم از دستش فرار می‌کرد. بلند می‌خندید و سعی می‌کرد سریع تر از جونگ کوک باشه.
_بیا اینجا!
_نه، نمیخوام!
_چه حرفا! بیا اینجا احمق!
زمانی که خسته شد، دوباره چشماشو بست. بی حرکت روی زمین افتاده بود.
_جونگ کوک! نگاه کن! ستاره ها!
چشماشو باز کرد. حق با الکساندر بود. آسمون این قسمت، با بقیه ی جاها فرق داشت. پر از ستاره بود. لبخندی زد. خیلی قشنگ بود. الکساندر با خوشحالی، دور خودش میچرخید. بالا و پایین می‌پرید و با ذوق به آسمون نگاه می‌کرد.
_ستاره ها! ستاره ها خیلی قشنگن!
جونگ کوک بروی آرنجاش نشسته بود. حالا با دقت بیشتری میتونست ببینه. پشت سر هم پلک میزد. انگار که می‌خواست آسمون و توی چشماش ثبت کنه. بعد از مدتی، چشماشو بست. زمانی که چیزی رو روی شونش احساس کرد، چشماشو باز کرد. الکساندر بود. چشماشو بسته بود. برای ثانیه ای. بعد، بازشون کرد و با اشتیاق تکتم، به آسمون نگاه می‌کرد.
_جونگ کوک...
_اممم؟
_این آسمون برای ماست!
_چی؟
_فکرشو بکن. ما تنها کسایی هستیم که الان، این آسمون و دیده.
جونگ کوک پوزخندی زد و نگاهشو به آسمون برگردوند.
_تو از کجا میدونی آخه؟!
_نمیدونم ولی میخوام اینجوری فکر کنم. توی دنیای من، الان فقط من و تو شاهد این آسمون و ستاره هاییم.
_عجیبه!
_چرا؟
_همش نمیتونی توی دنیای خودت زندگی کنی. باید بزرگ بشی!
_بزرگ شدن بها داره. میتونم تا زمانی که اجازشو به خودم میدم، توی دنیای خودم باشم.
_هرکار میخوای بکنی، بکن.
بعضی وقتا بحث با الکساندر یکی از سخت ترین کارای دنیا بود. الکساندر خندید. این باعث شد جونگ کوک دوباره بهش نگاه کنه.
_آسمون ما! ستاره های ما! میتونم تصور کنم که داریم روی اون ستاره ها پرواز میکنیم.
جونگ جوک خندید. تصورش احمقانه بود!
_باشه.
_خیلی عالی نیست؟
_آره. خوبه.
واقعا هم نظرش همین بود. بعضی وقتا، رویاپردازی بهترین کار بود.
_بیا ثبتش کنیم.
_چجوری؟
_توی قلبامون.
_چی میگی تو!
_این لحظه رو به عنوان یه خاطره نگه میداریم.
_بعدا یادمون نمیمونه.
_نه. من مطمئنم که یادمون میمونه. درست اینجا...
دستشو روی قلب جونگ کوک گذاشت.
_توی قلبامون! به یاد روزی که ما صاحب آسمون، گرما، تابستون و ستاره ها بودیم. اوه نه! ما صاحب شب هم بودیم! صاحب کل دنیا!
جونگ کوک لبخندی زد. الکساندر با اشتیاق به حرفاش اضافه می‌کرد. اونم بهش نگاه می‌کرد. اما چیزی که عجیب بود، این بود؛ چرا قلبش انقدر تند میزد؟ مریض نبود. خیلی وقت هم بود که دیگه ندویده بود. پس مشکل چی بود؟ به هرحال، اهمیتی نداد. به حرفای الکساندر گوش می‌کرد و سعی می‌کرد خودشو با حرفاش تطبیق بده. زندگی توی ذهن یه رویاپرداز، یکی از سخت ترین کارای جهانه!
الکساندر روی زمین نشسته بود و تمام سعیشو می‌کرد تا تصویر آسمون و بکشه. جونگ کوک چیزی نمی‌گفت. نگاهش مدام، به نقاشی، الکساندر و آسمون تغییر می‌کرد. براش عجیب بود. الکساندر آدم ساکتی بود ولی خیلی از مواقع، مثل الان، سکوتش، پر از حرف بود. انگار مدام داشت از آسمون تعریف می‌کرد. جونگ کوکم نمیتونست نگاهشو ازش برداره. تحسینش می‌کرد. آدمای زیادی مثل اون وجود نداشتن. کسایی که هنوز با چیزای کوچیک خوشحال میشن. وجودشون خیلی باارزش تر از اونیه که بنظر میرسه و حتی خودشون فکرشو میکنن!
_تموم نشد؟
سرشو به علامت نه تکون داد. دوباره دراز کشید و چشماشو بست.
_خدایا... واقعا که رو اعصابی!
البته همچین نظری نداشت. خیلی وقتا، خیلی از چیزایی که می‌گفت، با واقعیت یکی نبودن. مثل الان. فکر نمی‌کرد که الکساندر رو مخ باشه. فقط اینجوری میگفت تا حق مطلبشو ادا کرده باشه. حالا میتونست هرچی باشه. در هرصورت که الکساندر از اون ناراحت نمیشد. از همون روز اول، ازش ناراحت نشده بود. نمی‌دونست باید چه احساسی داشته باشه ولی شاید.... خوشحالش می‌کرد؟
*زمان حال*
یوری دفتر و برای ثانیه ای بست و دوباره باز کرد.
_بیشتر حرفایی که میزنه، حرفای واقعی نیستن؟
پدرش زیاد حرف می‌زد. برای همین گیج شده بود.
_بابا... تو چرا انقدر با چیزی که فکرشو میکردم... فرق داری؟
اجازه ی این سوال و داشت؟ پدرش واقعا چه شخصیتی داشت؟ پدرش پیش اون همیشه مثل یه کوه بود. فکر اینکه میتونه شبیه یه بچه باشه و مدام دروغ بگه، باعث می‌شد گیج بشه.
_اما...
دفتر و باز کرد و دوباره به اون خط نگاه کرد. "قلبم به تپیدن افتاده بود." آهی کشید.
_بابا دروغ میگفت....
*زمان گذشته*
_هنوز تموم نشده؟
_نه.
_الکساندر.
_بله؟
_اسم کره ای نداری؟
_اسم کره ای؟
جونگ کوک سرشو تکون داد.
_نه.
_خب... نمیخوای داشته باشی؟
لبخندی زد و شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم.
_تهیونگ قشنگ نیست؟
_تهیونگ؟
_اوهوم.
الکساندر لبخندی زد.
_خیلی قشنگه!
جونگ کوکم لبخندی زد.
*زمان حال*
_تهیونگ؟!
دفتر و بغل کرد.
_تهیونگ...
لبخندی زد.
_چه قشنگ!
در اتاقش باز شد.
_چرا شبیه کروکدیل شدی؟!
موبایلشو درآورد و سریع ازش عکس گرفت و بلند خندید. یوری نیم نگاهی به پدرش انداخت و چشم غره رفت.
_کروکودیل جئون!
_بابا اگه میخوای چرت و پرت بگی برو بیرون.
_ای بی تربیت! من اینجوری تربیتت کردم؟!
_بابا تو کجا منو تربیت کردی؟!
_هی... توف تو این زندگی کذایی! بگیر بخواب بدبخت.
در و بست. یوری آهی کشید.
_چرا نمیزاره دو دقیقه تحسینش کنم؟!
*زمان گذشته*
_دو بعلاوه ی دو؟
تهیونگ آهی کشید.
_این دیگه چه سوالیه!
_واقعا توقع داری فکر کنم؟
_چرا باید توی ماشین حساب بزنم؟
_چرا نزنی؟
_اوه خدایا...
_بزن دیگه.
_میشه چهار.
_بزن تویماشین حساب.
_شوخیت گرفته؟!
_از وقتی که اسم کره ای برات گذاشتم خیلی باهام مخالفت میکنی، بی تربیت!
تهیونگ ناباورانه بهش نگاه می‌کرد.
_بی تربیت؟! صبر کن... بی تربیت کسی نیست که ادب نداره؟
جونگ کوک سرشو تکون داد. خندید و بشکنی زد.
_دقیقا!
_واقعا که...
_گفتی چند میشه؟
_خدای بزرگ! (به فرانسوی ميگه)
_هی باز شروع کردیا!
_واقعا که ناامید کنندس! (هنوز داره فرانسوی حرف میزنه)
_تهیونگ پا میشم میزنمتا!
_باشه... توی کره کمپ نیست؟ این موقع از تابستون همه کمپ میرن.
_کمپ دیگه چه کوفتیه؟!
_خب، چیزای مختلفی یاد میگیری. بستگی داره چه کمپی بری. مثلا من برای کارای هنری و موسیقی میرفتم.
_نداریم.
تهیونگ آهی کشید.
_خیلی بده که...
_حالا نمیمیری!
_حتما الان فرانسیس و لیلی رفتن.
_اینا کین؟
_دوستام.
_تو دوستم داری؟!
تهیونگ دلخور شد.
_واقعا که...
_خب راجبشون حرف نمیزنی!
_نمیزنم چون ناراحت کنندس.
_ناراحت کننده؟ چرا؟
_دوستام ناراحتم میکنن.
_خب، اینجوری که دوستات نیستن!
_نه،هستن. فقط تو یه مرحله ای از زندگیمم که فکر بهشون، ناراحتم میکنه. خیلی زیاد!
_این میشه خودآزاری! باهاشون قطع رابطه کن.
_نه، نمیتونم.
_چرا؟
_چون توی قلبم یه جایگاه بزرگ دارن. شاید هفتاد درصدشو.
_مشکل داری؟! چه خبره!
_میدونم... من خیلی بیشتر از اونی که باید آدمارو دوست دارم... حتی کسایی که دوستم ندارنمم، برام همینن.
_باز میگن همه ی دیوونه ها توی تیمارستانن!
تهیونگ لبخندی زد. اما اینبار، لبخندش ناراحت کننده بود. جونگ کوک چیزی نگفت. به چشمای تهیونگ خیره شده بود. چه بلایی سرش اومده بود؟ چرا هر بار که فکر می‌کرد اونو شناخته، بازم اشتباه بود؟ تهیونگ یا الکساندر، مهم نبود! اون در هر صورت یه کتاب بسته بود. جونگ کوک اخمی کرد. تهیونگ بهش نگاه نمی‌کرد. مثل همیشه اینجور مواقع، به یه سمت دیگه نگاه می‌کرد. مثل فرار کردن بود. زیاد از اینکارا می‌کرد. خیلی از مواقع فرار می‌کرد. با جونگ کوک فرق داشت. اون این شکلی نبود. فرار نمی‌کرد. همیشه همین بود.
_اگه اذیتت میکنه، باید بیخیالشون بشی.
_تمام روابط پستی و بلندی دارن. الان من توی همون پستی ام.
_مدام بهشون فکر میکنی؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_خب نباید اینکارو بکنی!
_حرف از عمل آسون تره. نمیخوام دروغ بگم. اگه بهت بگم باشه و قبول کنم، دروغ گفتم.
_پس دروغ نگو. از دروغگو ها خیلی بدم میاد!
_منم.
جونگ کوک تختشو مرتب کرد و روش دراز کشید. دستشو روی پیشونیش گذاشت و آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا یه مرض رو مخی!
_چی؟
_یعنی رو مخی!
_آها...
زمزمه کرد:
_ببخشید...
_حالا هرچی! میخوای این آخر هفته چیکار کنی؟
شونه هاشو بالا انداخت.
_نمیدونم.
_مامان بابات اصلا خونه هستن؟!
_نه زیاد.
_خدای من!
تا حالا یه بارم پدر و مادرشو ندیده بود. تهیونگ گفته بود که خانوادش خیلی پرمشغلن و دیدنشون حتی برای اونم سخته. خیلی از مواقع آخر وقت میان. اون زمانم تهیونگ خوابه. زود می‌خوابید.
_اگه بیشتر بیدار بمونی، میتونی ازشون بپرسی! اینجوری فکر میکنن مشکلی نداری.
تهیونگ کمی فکر کرد.
_مشکلی ندارم.
مکثی کرد.
_اگه زیاد بیدار بمونم، توی سیلی از جمله ها و کلمات غرق میشم.
_چی؟!
_مغزم شروع به خوردن خودش میکنه.
_ترجمه کن.
_مغزم آرومه ولی آخر شب همیشه شروع به اذیت کردنم میکنه.
_ترجمه ی بیشتر!
_خب... من آدم حساسیم. اگه زیاد بیدار بمونم، خیلی فکر میکنم.
_از حالت عادی بیشتر؟!
سرشو تکون داد.
_مغزم با وجدانم متحد میشن تا اذیتم کنن.
_همون بخوابی بهتره پس!
تهیونگ خندید و سرشو تکون داد.
_تو چرا دیر میخوابی؟
_از خوابیدن خوشم نمیاد.
_تو توی مغزت اتفاقی نمیوفته؟
_نه. مغزم اون ساعتا آهنگ میزاره!
تهیونگ بلند خندید. جونگ کوک لبخندی زد.
_خیلی جالب بود!
_جدی گفتم! یه آهنگی از صدای خروس توی مغزم تکرار میشه!
_صدای خروس؟! واو! خیلی جالبه!
تهیونگ آدم ساده ای بود. هر چیزی، تحت تاثیر قرارش میداد. شاید این یکی از بهترین عادتاش بود.
_وقتی که بیداری چیکار میکنی؟
_آهنگ گوش میدم. برای آدما دردسر درست میکنم و توی ذهنم به کلی روش فکر میکنم تا بقیه رو اذیت کنم.
تهیونگ دوباره خندید.
_خیلی جالبه!
_خب دیگه!
_تا حالا عملیشون کردی؟
_معلومه!
جونگ کوک روی تخت نشست و با غرور، جوری که به خودش خیلی افتخار می‌کرد، ادامه داد:
_پارسال توی کلاس ادبیات.
تهیونگ دستشو روی دهنش گذاشت. ثانیه ای چیزی نگفت و بعد، با ذوق شروع به دست زدن کرد.
_اون فوق العاده بود! فقط توی کتابا میشد خوندش!
جونگ کوک سرفه ای کرد و سرشو بالا گرفت. مدام میگفت"زمان درخشان منم بلاخره فرا رسید." تهیونگ از جاش بلند شد و کنارش نشست.
_دیگه چی؟
_اون زمانی که به مبصر گفتم مگس.
_وای اونم عالی بود!
_خب دیگه...
موهاشو درست کرد و رو به تهیونگ کرد و پوزخندی زد.
_داری با یه بچه باحال میگردی!
تهیونگ خندید و برای تانیه ای بغلش کرد. جونگ کوک خشک شده بود. انتظار اینو نداشت. معمولا علاقه ای به ارتباط فیزیکی نداشت. اما الان، این براش اذیت کننده نبود. با خودش فکر کرد "شاید دارم بزرگ میشم؟!" بزرگ شدن مراحل زیادی داشت. شاید اینم یکی از مراحلاش بود. زمزمه کرد:
_بزرگ شدن...
_هوم؟
_ها؟ هیچی.
خب، شاید." اینجوری فکر می‌کرد" یا شایدم میخواست اینجوری فکر کنه. حتی خودشم نمی‌دونست.
_من تا حالا تا دیروقت بیدار نموندم. حتما باید تجربه ی جالبی باشه.
_نمیدونم. من که همیشه همین بودم. زود بخوابم حس میکنم دیوونه شدم!
تهیونگ لبخندی زد.
_تو تیراندازی میکنی؟
_چی‌؟
تهیونگ به گوشه ی اتاقش اشاره کرد.
_آها، اون... آره، بچه که بودم.
_الان چی؟
_الان نه. فقط تفریحی. چطور؟ نگو اینم بلدی!
تهیونگ خندید.
_نه، بلد نیستم.
_چه عجب!
_دیگه انجامش نمیدی؟
_نه.
_چرا؟
_دوسش نداشتم.
_اوه...
برای مدتی کسی حرفی نزد. اما مثل همیشه، همون سکوت، به طورعجیبی، پر از حرف بود. حرفای ناگفته.
*زمان حال*
_دوتاشون کلا خفه خون میگیرن!
چشماشو مالید و خمیازه ای کشید. خیلی خسته بود.
_یه صفحه. نه! یه دونه دیگه. بعد میخوابم.

****
بچه ها نمیدونم چقدر به نت دسترسی دارین برای همین یه پارت بیشتر نمیزارم. مواظب خودتون، بقیه باشین توی این شرایط💜🫂 به امید حال خوب🤲

Flower and Honey Where stories live. Discover now