چپتر چهاردهم

67 16 0
                                    

*زمان گذشته*
_دوست داری ویالون یاد بگیری؟
تازه متوجه ی اطرافش شده بود.
_من؟
تهیونگ لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_نمیدونم.
_چرا؟ اگه دوست داشته باشی، بهت یاد میدم. تو گیتار بلدی. اونقدر برات سخت نیست.
جونگ کوک نگاهی به ویالون توی دستش کرد. در اصل، حواسش به ویالون نبود؛ داشت به تهیونگ توجه می‌کرد. اما مثل همیشه، نگاه تهیونگ، بر خلاف جهتی بود که اون میخواست. شاید تقصیر خودش بود. شاید باید بیشتر سعی می‌کرد ولی در حقیقت، فکر نمی‌کرد فرقی ایجاد بشه.
از جاش بلند شد و رو به روی تهیونگ ایستاد.
_خب، من ویالون ندارم.
_اشکالی نداره. من چند تای دیگه دارم.
ویالونی که دست خودش بود و به جونگ کوک داد و به سمت گوشه ی اتاقش رفت. چیز عجیبی نبود. این در برابر ثروتی که داشتن، هیچ بود. شاید یکی از دلایلی که جونگ کوک می‌ترسید همین بود. طبقات اجتماعی. زمانی که دو نفر با دوست باشن، پول فرق زیادی براشون نداره ولی... سرشو تکون داد. نباید به این چیزا فکر می‌کرد. مدتی نگذشت که با به ویالون دیگه برگشت. با لبخند همیشگیش به جونگ کوک نگاه می‌کرد.
_اونی که دست توئه، اسمش اِتخانته.
_یعنی چی؟
تهیونگ خندید و شونه هاشو بالا انداخت.
_اسم اون یکی که دستته چیه؟
_اوم قسِمب موا.
جونگ کوک صورتشو توی هم کشید.
_چی؟!
تهیونگ دوباره خندید و شونه هاشو بالا انداخت. جونگ کوک عصبانی بهش زل زده بود. اصلا از اینکاراش خوشش نمیومد.
*زمان حال*
_یعنی چی؟
موبایلشو گرفت و شروع به نوشتن اسم ها توی گوگل کرد. با دیدن ترجمه اشون، چشماش گرد شدن.
*زمان گذشته*
جونگ کوک چشم غره ای رفت. شونه هاشو بالا انداخت.
_حالا هر کوفتی!
بعد از گذشت یه ساعت، روی زمین افتاد. تهیونگ آهی از سر کلافگی کشید.
_بلند شو!
_ولم کن! اسیر آوردی؟! چرا صداش منو یاد بدبختیام میندازه؟!
_این چه وضع صحبت کردنه!
_حالا هرچی!
روی زمین غلت خورد و روی شکمش خوابید.
_من از روی زمین بلند نمیشم!
تهیونگ آهی کشید.
_واقعا که!
دستشو روی صورتش کشید. بعد از یه مدت، سرشو تکون داد و روی صندلیش نشست.
_باشه. میخوای یه کار دیگه بکنیم؟
_آره.
_چیکار؟
_خواب.
ذوق تهیونگ جاشو به ناامیدی داد. از گفتن واقعا که خسته شده بود پس ساکت موند.
_نمیشه. غذا میخوری؟
_تو دهنم غذا بزار.
_شوخیت گرفته؟!
_من زیادی فعالیت کردم.
_تو کجا فعالیت کردی؟!
_هیس!
تهیونگ دوباره آهی کشید. هر لحظه بیشتر ناامید میشد.
_خیله خب. چی میخوری؟
_هرچی.
_چقدر هرچی میگی!
از اتاق بیرون رفت و مدتی بعد، با خوراکی برگشت. لگد آرومی با پاش به جونگ کوک زد.
_بلند شو.
_نه. من الان زمینم.
_مون ژو!
ظرفهارو روی میزش گذاشت. روی زمین، کنار جونگ کوک نشست.
_بلند شو دیگه!
_نه.
دستشو روی شونه هاش گذاشت و سعی کرد تا بلندش کنه ولی فایده نداشت. تهیونگ کلافه شده بود ولی در عوض، چونگ کوک بلند می‌خندید.
_با این زورت حتی یه مورچه رو هم نمیتونی بلند کنی!
بعد از یه مدت، تهیونگ عصبی شده بود. از تمام قدرتش استفاده کرد و بزور، جونگ کوک و بلند کرد. جونگ کوک با چشمای گرد شده بهش نگاه می‌کرد. دهنش از تعجب باز مونده بود. تهیونگ لباشو روی هم گذاشت و با افتخار سرشو بالا اوورد.
_حالا چی؟!
جونگ کوک چشماشو ریز کرد و ناباورانه سرشو تکون داد.
_توی خوراکیاتون مواد هست؟!
_چه ربطی داره!
دوباره شونه هاشو بالا انداخت.
_بیا بعد از خوراکی خوردن، دوباره ویالون تمرین کنیم.
جونگ کوک با دهن پر، بلند حرف می‌زد ولی تهیونگ متوجهش نمیشد.
_چی؟
دوباره چیزی گفت ولی متوجه نشد. تهیونگ خندید و دستشو روی سرش گذاشت.
_قورت بده، بعد بگو.
جونگ کوک سرشو تموم داد و گاز دیگه ای زد. این باعث خنده ی دوباره ی تهیونگ شد.
_مدرسه چیزی راجب موهات نمیگه؟
جونگ کوک شونه هاشو بالا انداخت. بهش تذکر داده بودن ولی خیلی براش اهمیتی نداشت.
_موهات خیلی خوشگله.
اگه بخاطر دهن پرش نبود، تهیونگ صد در صد متوجه ی سرخی گونه هاش میشد. برای همین گاز دیگه ای زد. به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد تهیونگ همچین چیزی رو ببینه. همینجوریشم خیلی خودشو مسخره کرده بود.
_فکر کنم توی خانوادتون همه موهاشون قشنگه، نه؟ برای ما اینجوری نیست.
جونگ کوک برای ثانیه ای بهش نگاه کرد و بعد، شونه هاشو بالا داد. بنظرش حرفش احمقانه بود. موهای تهیونگ از نظر اون، خیلیم قشنگ بود.
بعد از تموم شدن خوراکی ها، تهیونگ پیجرشو چک کرد.
_ببخشید، از فرانسه برام پیام اومده.
_برو حرف بزن. به من چه!
تهیونگ سرشو تکون داد و به سمت تلفن رفت. اینم یکی دیگه از فرقاشون بود. توی تک تک جاهای خونه ی اونا، تلفن بود. این درحالی بود که جونگ کوک یادشه چند سال پیش، خانوادش به سختی تونسته بودن تلفن بخرن. البته الان اوضاعشون مثل قبل بد نبود. فقط با یادآوریش، اذیت میشد. تهیونگ پشت تلفن به زبان فرانسوی حرف می‌زد. طبیعی بود. دیگه برای جونگ کوک عادی شده بود. روی زمین نشسته بود و جوری رفتار می‌کرد که براش مهم نیست. درحالی که داشت با دقت گوش میداد. تهیونگ با لحن جدیدی صحبت می‌کرد. نمی‌دونست دقیقا چیجوریه. صمیمی؟ دوستانه؟ مهربون؟ نمی‌دونست. باید به اسمی که بکار می‌برد دقت می‌کرد. بلاخره ممکن بود یه اسمی رو بگه. یکم که گذشت، اسم فرانسیس و گفت. البته با چیزی که باید، فرق داشت ولی اینطوری در نظر گرفته بود که اسمی که گفته بود، فرانسیس بود. تنها چیزی که متوجه شده بود، مون ژو بود. این کلمه رو زیاد به کار می‌برد. زمانی که این کلمه رو گفته بود، درحال خندیدن بود. اما متوجه ی نوع خندش نشده بود. چه نوعی بود؟ عصبی؟ زوری یا اینکه کاملا عادی بود؟ چرا انقدر تشخیصش براش سخت بود؟ نیم نگاهی بهش انداخت. صورتش جدی بود. یعنی چه چیزی بهش گفته بود؟ تهیونگ خیلی کم جدی میشد. حداقل تا الان که همینو ازش دیده بود. مدتی که گذشت، تلفن و قطع کرد. به سمت جونگ کوک برگشت و لبخندی زد.
_خیلی طول کشید؟
_مهم نیست. کی بود؟
_فرانسیس.
_خیلی جدی بودی.
_واقعا؟
دسنشو پشت گردنش گذاشت.
_نمیدونم. مثل همیشه بودم.
_باهاش دعوا کردی؟
_نه. عادی بودم.
_پس چقدر با الانت فرق داری!
_جدی؟
_کلا جدی بودی. لحنتم فرق داشت.
_واقعا؟!
_اصلا نفهمیدی؟
سرشو به علامت منفی تکون داد.
_نه.
_شاید تهیونگ با الکساندر فرق داره.
_نمیدونم. فرق دارم؟
_توی کره نمیگم. شاید توی فرانسه اینجوریه.
_ممکنه.
*زمان حال*
یوری سرشو تکون داد.
_موافقم. بابا توی ایتالیا همیشه یه آدم دیگه میشه.
در اتاقش باز شد. پدرش به چارچوب در تکیه داد و پوزخندی زد.
_یکم دیگه توی همون حالت بمونی، تبدیل به زمین میشی!
یوری چشم غره ای رفت. مدتی نگذشت که جیمینم اومد و کنار پدرش ایستاد.
_چه خبره؟
_دارم میگم کم کم تبدیل به زمین میشه.
_زمین‌؟
به یوری نگاه کرد و خندید. دستشو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت.
_انقدر اذیتش نکن!
_کاریش ندارم!
یوری کلافه گفت:
_شماها کار دیگه ای ندارین؟
_بیا بیرون. یه چیزی بخور. خیلی وقته این تویی.
_آره. بابات از این ساندویچایی که دوست داری خریده.
_واقعا؟!
_باید از خودت خجالت بکشی که انقدر از من بد میگی!
روی صندلی آشپزخونه، کنار میز نشسته بود. گازی به ساندویچش زد.
_بابا تو ویالون بلدی؟
پدرش برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. یوری با یادآوری قضیه، سرفه ای کرد. پدرش توی لیوانی آب ریخت و جلوش گذاشت.
_یه چیزایی.
_فکر میکردم فقط گیتار بلدی.
_اونو بلدم. ویالون و خیلی بلد نیستم.
جیمین هم وارد آشپزخونه شد.
_چیشده؟
_داشت می‌پرسید ویالون بلدم یا نه.
_جدی؟ از کجا میدونی؟
_خب.... توی اتاقت، اینجا نه البته، یه ویالون بود.
_آره.
رو به جیمین کرد.
_یدونه دارم.
_همونی که تهیونگ بهت داده؟
_آره.
جیمین خندید و سرشو تکون داد.
_خوبه دیگه! اسمش چی بود؟
جونگ کوک برای مدتی ساکت موند. کمی آب خورد و جواب داد:
_سانی.
چشمای یوری گرد شدن. این اسمش نبود.
_اما...
جونگ کوک به سمتش نگاه کرد. حالا، با دقت بیشتر. یوری سرفه ای کرد.
_خب، یکم دخترونه نیست؟
_چه ربطی داره!
جیمین گفت:
_میخوای یا ما بیای بیرون؟
_هودونگ نیومده؟
_هودونگ؟ بعدا با مامانش میاد. نمیدونم مدرسشون چه کوفتیه!
جونگ کوک گفت:
_تابستونم مدرسه میره؟
_آره. خیلی مسخرس!
_نباید میذاشتی بره اون مدرسه.
_به من چه! مادرش اصرار کرد.
_بازم به هرحال! الان یه دوست همسن و سال خودش نداره.
_خب... اینجوریم نیست! یوری هست.
_که چی؟! منظورم مدرسس.
یوری بی تفاوت پرسید :
_کی میان؟

_شاید یک یا دو ساعته دیگه برسن. توی راهن.
جونگ کوک رو به دخترش کرد.
_خب، میای یا نه؟
_بستگی داره! کجا میرین؟
_دور بزنیم.
_نه. هوا گرمه.
_باشه.
رو به جیمین کرد.
_بیا بریم.
بعد از اینکه از هم خداحافظی کردن، یوری به اتاقش برگشت.
***
مواظب خودتون باشین💜

Flower and Honey Where stories live. Discover now