روز چهارشنبه بود. زنگ سوم، زبان کره ای داشتن. معلم درحال تدریس بود که جونگ کوک وارد کلاس شد و کیفشو روی میز انداخت. معلم با عصبانیت گفت:
_جئون جونگ کوک! الان میای کلاس؟!
جونگ کوک لبخندی زد و سرشو تکون داد.
_چرا که نه آقا؟ یادتون میاد هفته ی پیش گفتین که حتی اگه زنگ کلاس بخوره، به این معنا نیست که شما حق پا شدن از جاهاتونو دارین؟
_خب که چی؟
_خب اگه زنگ بهم زمان و نگه، من که نمیدونم باید کی بیام توی کلاس!
_برو بیرون.
_آقا من تازه اومدم تو. این همه پله اومدم بالا!
_وظیفته! یادت رفته که دانش آموزی؟!
_اما آقا شما که بیشتر باید توجه کنین که به این شغل نیاز دارین. چرا یک شنبه نیومدین؟
_چرا باید به تو توضیح بدم؟!
_دقیقا. ما آدما نمیتونیم توی زندگی هم دخالت کنیم.
_گفتم بیرون!
_خیله خب.
_تکلیفتو بزار و برو.
دفترشو از توی کیفش بیرون اوورد و روی میز گذاشت. معلم سریع بهش نگاه کرد.
_صبر کن. چرا تمام جوابات شبیه جیمینه؟
_نمیدونم. شاید چون هممون به سوالای شبیه به هم جواب میدیم؟!
_بیرون!
_من که داشتم میرفتم. فقط یه سوال.
_چی؟
_میتونم سر راه دستشویی هم برم؟
کل کلاس شروع به خندیدن کردن. معلم محکم به میزش زد تا همه ساکت شدن. جونگ کوک با افتخار به وضعیتی که ایجاد کرده بود، نگاه میکرد.
_دقیقا چرا اونوقت؟!
_که دروازه ی شرارت و باز کنم. اینجوری کلی جادوگر بدجنس میان و تمام دنیارو نابود میکنن. این چه سوالیه آخه؟! کی به شما مدرک داده؟! همین معلوم میکنه که چقدر کنکور توی هوش بی تاثیره!
معلم فریاد زد:
_بیرون!
جونگ کوک از کلاس بیرون رفت و روی پله ها نشست. خوراکیاشو بیرون اوورد و بلند زیر خنده زد.
_مرتیکه ی احمق! چقدر اون دستشویی رو باحال گفتم!
گازی به کیکش زد.
_خب، نفر بعدی کی باشه؟ امسال میخوام از خجالت همشون دربیام!
*زمان حال*
روی زمین افتاده بود و نمیتونست خندشو کنترل کنه.
_وای... وای دیوونه!
بعد از مدتی، در اتاق باز شد و پدرش نگاهی بهش انداخت. اونم متقابلا خندید! زمانی که چشم تو چشم شدن، لبخند پدرش محو شد.
_ببینم کصخل بودن انقدر خوبه؟! چرا دلقک نمیشی؟ کارت خوب میگیره!
نگاهی به اتاق انداخت.
_بهمش بریز تا بندازمت توی یتیم خونه!
_نکه میتونی!
_امتحانم کن، بچ!
بعداز پوزخندش، چشمکی زد و در و بست. با ناامیدی به در نگاه میکرد.
_بابا هنوز دیوونس!
*زمان گذشته*
جونگ کوک روی نیمکتی که توی حیاط مدرسه بود، دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. لبخندی زد.
_بتاب ای خورشید بتاب! بتاب و من و سیاه سوخته کن! حداقل یکم روی چهره ی جذابم کار کنم!
_یعنی چی؟
با شنیدن صدا، از جاش پرید. بعد از چند ثانیه، به صاحب صدا نگاه انداخت. دانش آموز انتقالی، الکساندر بود. فحشی زیر لب داد.
_مرتیکه ی مریض!
الکساندر لبخندی زد و جلوش ایستاد. طوری که دیگه نور خورشید بهش نمیخورد. جونگ کوک کلافه بهش مشت میزد که کنار بره ولی الکساندر متوجه اش نمیشد و با حالت سوالی بهش نگاه میکرد. جونگ کوک آهی کشید.
_چرا انقدر خنگی تو آخه...
سرشو بالا اوورد و توی چشماش نگاه کرد.
_تو فرانسه مردم به هم نمیگن برو کنار؟! چرا انقدر موی دماغ منی تو!
الکساندر لبخندی زد.
_خیلی باحالی!
_چی؟! اومدی اینجا همینو بگی؟! اوه خدايا...
دستشو جلوی صورتش تکون داد.
_اهای! الک خل و چل، تا حالا آدم ندیدی؟!
الکساندر زیر لب زمزمه کرد:
_الک خل و چل...
کنار جونگ کوک نشست.
_یعنی چی؟
جونگ کوک درمونده عقب رفت.
_برای چی میای میشینی تو؟! برات فاصله ی اجتماعی معنایی نداره؟!
_بهم بگو. الک خل و چل یعنی چی.
_یعنی خودت!
_یعنی خودم؟
با ذوق ادامه داد:
_یعنی چی؟
_چقدر تو خنگی!
سیلی آرومی به صورتش زد ولی هنوز الکساندر لبخند میزد.
_آدمارو نمیمونی! ببینم توی زندگی قبلیت، توله سگی چیزی بودی؟
_پاپی؟
_آره، همون. چه عجب! یه چیزی رو درست فهمیدی!
_من پاپی دارم.
یکی از انگشتاشو بالا اوورد.
_یدونه. من یدونه پاپی دارم.
جونگ کوک دستی زد.
_آفرین! مبارکه! به من چه فقط؟! مگه من پولشو میدم؟!
_پول؟
کمی فکر کرد.
_مانی؟(کلمه ی انگلیسیشه. الکساندر هنوز خوب کره ای بلد نیست.)
_نه نظرم عوض شد. تو طوطی ای! طوطی!
الکساندر شروع به دست زدن کرد.
_طوطی، طوطی!
جونگ کوک دستشو روی دهنش گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت.
_بسه دیگه! هر کی ندونه فکر میکنه یه بلایی سرت اووردم!
الکساندر سرشو تکون داد.
_دستمو گرفتم دیگه مسخره بازی درنمیاریا!
سرشو تکون داد.
_باشه. یک، دو، سه.
دستشو که برداشت، الکساندر ساکت نشست. جونگ کوک لبخندی زد.
_آفرین! بلاخره حرف آدم و فهمیدی!
دستشو روی موهای الکساندر کشید.
_خدایا... حس میکنم دارم بچه بزرگ میکنم!
_بچه؟اوه، اینو میدونم.
حالت جدی ای به خودش گرفت:
_بیبی.
چشمای جونگ کوک گرد شدن و دستشو از سر الکساندر برداشت. سرفه ای کرد. بعد، مشتی به شونه اش زد.
_هی! یعنی چی بیبی!
_بیبی؟امممم بیبی، بچه. بچه، بیبی.
_چرا مزخرف میگی؟
_بیبی بچه هست.
_چی؟!
الکساندر آهی کشید.
_ببین، بچه هست بیبی.
_بچه هست بیبی؟!
_همون bebe. (اینجا با لحجه ی فرانسوی میگه)
_خدایا خودت به دادم برس!
آهی کشید و از جاش بلند شد.
*زمان حال*
_چرا انقدر خنگه؟! این همه گفت بیبی میشه بچه. واقعا که! وقتی که انقدر خنگه چرا میگه خنگیت به خانواده ی دیگت رفته؟! واقعا که، واقعا که، واقعا که!
_یوری!
با صدای پدرش که اتاق و باز میکرد، سرشو بابا اوورد.
_تو نمیدونی غذای مایکل کجاست؟
_من از کجا بدونم؟! مگه من خنگ نبودم؟!
_چی؟
بلند شد و در و روی پدرش بست.
_مرتیکه ی دوقطبی!
به سمت دفتر رفت. روی تخت دراز کشید و بهش نگاه انداخت.
_ولی بابا چقدر سخت خطش خوبه! تو این مورد اصلا بهش نرفتم!
آهی کشید.
_الکساندر. حتما خیلی بدبختی میکشیده پیش بابا اون موقع ها! بابا واقعا از اول غیر قابل تحمل بود. اما چرا همه الکساندر صداش میکردن؟ اسم کره ای نداره یعنی؟! بلاخره باباش کره ای بود!
YOU ARE READING
Flower and Honey
Fanfiction[تمام شده] "زندگی گل است و عشق عسلش." کاپل:تهکوک ژانر:برشی از زندگی، درام، جوانی، انگست، عاشقانه زمان آپ:پنج شنبه و جمعه