چپتر چهارم

120 32 0
                                    

*زمان گذشته*
شش ماه بود که از سال تحصیلی گذشته بود. جونگ کوک مثل همیشه، روی نیمکت، دراز کشید بود. درحالی که به آهنگ گوش میداد، چشماشو بسته بود. این حسی بود که عاشقش بود. توی دنیای خودش، به موسیقی هایی گوش می‌کرد که باعث حال خوبش میشدن. چقدر خوب میشد اگه همچین دنیایی فقط توی سرش نبود! سرزمینی که متعلق به اون بود. سرزمین جئون جونگ کوک. باید خیلی باحال باشه که سرزمین خودتو داشته باشی. سرزمینی که همه توش خوشحالن. از دنیای واقعی خیلی دوره. این میتونست واقعا فوق العاده باشه!
با ضربه ای که روی دستش حس کرد، چشماشو باز کرد. الکساندر بود. آهی کشید و موسیقی رو قطع کرد.
_چیه؟
_چرا همیشه تنهایی؟
_چی؟
الکساندر کنارش نشست. بنظر خیلی جدی بود.
_خب... تو خیلی باحالی. چرا همیشه باید تنها باشی؟
جونگ کوک لبخندی زد و دستشی به سرش کشید.
_آفرین بچه! کره ایت بهتر شده ها!
الکساندر لبخند محوی زد.
_چرا تنهام؟ تو اسم اینو میزاری تنهایی؟
سرشو تکون داد.
_به آدمای اطرافت نگاه کردی؟ پیش اونا بیشتر تنها نیستی؟
الکساندر اخمی کرد. زیاد متوجه ی حرفاش نمیشد.
_از آدما خستم. فقط بلدن به مشکلاتت اضافه کنن.
_اما اینجوری تنها میمونی.
_برای خوب زندگی کردن باید یاد بگیری از تنهاییتم لذت ببری وگرنه همه میتونن کنار بقیه خوشحال باشن!
_خیلی جالب بود!
دستی زد. جونگ کوک لبخندی زد.
_آره. بعضی وقتا حرفای باحالی میزنم. کاش زمانهایی که نزدیک به کتک خوردنمم، یه همچین چیزایی یادم بیاد!
_چرا میگی آدما خسته کنندن؟
_نیستن؟! همین تو. از وقتی که اومدی، چند نفر فقط بخاطر خارجی بودنت خواستن خودشونو بهت بچسبونن؟ همه دنبال منفعت خودشونن! حوصله سربره!
_زندگی گل است و عشق عسلش. (اینجا فرانسوی حرف میزنه.)
جونگ کوک با حالت سوالی بهش نگاه کرد.
_چی؟
_شعر L amour est le miel. از ویکتور هوگو.
_اوه... شعر میخونی؟
_مامانم عاشق شعره.
_آها. از این چیزا زیاد میخونی؟
سرشو تکون داد.
_دیگه چی گفته؟
_آهنگش عاشقانس.
_اوه از این عاشق پیشه هایی؟
الکساندر خجالت زده خندید.
_پدر و مادرم عاشق هم شدن. فکر کنم بخاطر اونا به این مسائل علاقمند شدم.
_عشق مردمم با هم فرق داره ها! مامان و بابای منم عاشق هم شدن. مامانم توی مغازه ی مرغ سوخاری کار می‌کرد، بابامم پیک اون مغازه بود. انقدر با هم دعوا کردن تا آخر من اینجام!
الکساندر خندید.
_چه جالب!
_برای تو چیچوری بودن؟
_پدرم استاد دانشگاه بود. توی فرانسه درس میداد. مادرمم توی همون دانشگاه درس میخوند. یه روز، زمانی که مادرم توی کافه ی دانشگاه نشسته بود و فیگور می‌کشید، پدرم اونجا نشسته بود. مادرمم فیگورشو کشید. بعد که پدرم دیدش، خیلی خوشش اومد.
_اینجوری بود؟
_نه. این اولین آشناییشون بود. یه روز زمانی که بارون می‌بارید و پدرم توی خیابون به اجرای ویالون یه هنرمند گوش میداد، مادرمو دید که یه گوشه نشسته و درحال نقاشی کشیدن از اون هنرمنداس. بعد، با هم تا خونه رفتن و اینجوری با هم دیگه قرار گذاشتن.
_چه رمانتیک! پدر و مادر من با هم از خونه فرار کردن. از دگو اومدن سئول. بعدم داییام دنبالشون کردن، پدرمو تا پای مرگ زدن ولی چون فهمیدن مامانم خواهرمو حاملس، بیخیالش شدن. درکل شانسی بود!
الکساندر خندید.
_جالبه!
_تفاوت فرهنگی بیداد میکنه!
_مهم عشقه.
_حالا هرچی!
_تو اعتقاد نداری؟
_به چی؟ عشق؟
سرشو تکون داد. جونگ کوک پوزخندی زد.
_حالت خوشه ها! عشق چی چیه دیگه... این مال قدیما بود. الان فقط دردسره. باید درس بخونی، بعد بری دانشگاه، کار پیدا کنی، ازدواج کنی و بچه دار بشی، آخرشم توی پیری میمیری. چه فایده ای داره دیگه؟!
_باید با دید بازتری بهش نگاه کنی.
_یعنی چی؟
_زندگی ارزشمنده. باید تا جایی که میتونی، خوب زندگی کنی. اینجوری میتونی خوشحال باشی.
جونگ کوک از روی نیمکت بلند شد و دستشو روی شونه ی الکساندر گذاشت.
_اینا همه شعاره.
لبخندی زد و رفت. الکساندر از دور بهش نگاه می‌کرد. زمزمه کرد:
_زندگی گل است و عشق عسلش.
کمی فکر کرد.
_همچین چیزی نمیتونه شعار باشه...
*زمان حال*
_زندگی گل است و عشق عسلش.
اینو مدام زیر لب زمزمه می‌کرد.
_زندگی گل است و عشق عسلش.
از جاش بلند شد و نشست.
_میتونه باشه.
سرشو تکون داد.
_خب، چرا بابا همچین چیزی رو قبول نداشت؟ معمولا کسایی باورش ندارن که توی عشق بزرگ نشدن اما بابا شده بود. فکر نکنم میخواست الکساندر و ناراحت کنه؛ همچین شخصیتی نداره!
کمی مکث کرد.
_اما خب... الکساندر باید خیلی اون لحظه ناراحت شده باشه.

Flower and Honey Where stories live. Discover now