چپتر ششم

106 26 2
                                    

*زمان گذشته*
جونگ کوک گازی به بستنیش زد.
_تو زیادی زودرنجی!
الکساندر آهی کشید.
_شاید.
_چرا انقدر برات رفتار بقیه مهمه؟ بهت که گفتم، مردم احمقن!
_من اینجوری فکر نمی‌کنم.
_نباید بخوای تمام آدمای روی کره ی زمین دوستت داشته باشن. اینجوری نمیتونی خودت باشی.
الکساندر لبخندی زد.
_کاش مثل تو بودم!
جونگ کوک پوزخندی زد و ژاکتشو دراوورد. بهار بود. هوا کم کم درحال گرم شدن بود. از گرما متنفر بود.
_حالا اینجوری هم نگو! دنیا به آدمایی مثل توام نیاز داره.
_دنیا...
الکساندر سرشو بالا کرده بود و به درختی که رو به روش بود، نگاه می‌کرد.
_مثل این درخته. نامظم ولی استوار.
_حرفات نیاز به ترجمه داره!
الکساندر خندید. رو به جونگ کوک کرد.
_شاخه هایه یه درخت، خمیدس. این نشون دهنده ی بی نظمیه ولی ریشه ها و تنه اش، همیشه وجود دارن. همیشه باعث استوار بودنش میشن.
_ترجمه ی بیشتر.
_تنه ی درخت، منظمه. همیشه یه شکله. به بافتش کاری ندارم. ریشه های رخت، باعث اصالتش میشن. پس اونم منظمه ولی شاخه هاش، خمیدن.
_خب ریشه ها هم شکلاشون یه جوریه.
_بدون ریشه، درختی نیست.
_پس یعنی نظم از بی نظمی به وجود میاد.
_شاید. داستان آدم و حوا رو شنیدی؟
_دیگه اونو همه شنیدن. یه دورم از هرچی سیبه متنفر شدن!
الکساندر خندید.
_من سیب و دوست دارم.
_اون باعث بدبختیمون شده!
_بعد از هر بدبختی ای، خوشبختی هست.
_خب اینجوری در نظر بگیر. اگه آدم و حوا سیب نمی‌خوردن، ما اینجا نبودیم.
_شاید تجربه های الانمون قشنگ تر از تجربه های اون دنیا باشه.
_تو از کجا میدونی آخه؟!
_فقط... امیدوارم.
_امیدوار بودن الکی، احمقانس!
_نه. امید باعث ادامه ی زندگی میشه.
_ولی میتونه بدترین آسیب و بهت بزنه. اینو تو خوب میدونی. تو زودرنج ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم. یه حرف یا حرکت کوچیک هم، بدجوری ناراحتت میکنه.
الکساندر لبخند محوی زد.
_شاید من علاقه ی خاصی به غم داشته باشم.
_چرا باید اینجوری باشی؟!
_غم توی زندگی نیازه. اگه بتونه از عهده ی غم بربیای، میتونی از عهده ی هر احساس دیگه ای بربیای.
_شاید.
_جونگ کوک.
جونگ کوک خیره به زمین نگاه می‌کرد. این اولین باری بود که اسمشو صدا می‌کرد. آروم به سمتش برگشت. مثل همیشه، درحال لبخند زدن بود. جونگ کوک هیچوقت نمیفهمید، آدمی به غم زدگی اون، چیچوری میتونه همیشه لبخند بزنه. از نظر اون، این عجیب بود.
_اممم؟
_تو خیلی باحالی!
جونگ کوک خجالت زده خندید و با آرنجش، به دستش زد.
_باشه توام!
از نظر خودش آدم باحالی بود ولی کسی جز الکساندر بهش اینو نمی‌گفت. زمانی که زنگ کلاس خورد، الکساندر از جاش بلند شد و دستشو به طرف جونگ کوک، با همون لبخند همیشگی دراز کرد.
_بیا بریم.
جونگ کوک برای مدتی بهش خیره شد. شکوفه های گیلاس درحال ریختن بودن. زمانی که باد اونارو به حرکت مینداخت، جونگ کوک با دیدنشون، حس عجیبی داشت. الکساندر هم به شکوفه ها نگاه می‌کرد. بالا و پایین می‌پرید و سعی می‌کرد شکوفه هارو توی دستش بگیره. جونگ کوک کاری نمی‌کرد. توی این لحظه، فقط تماشاگر بود. با خودش فکر می‌کرد "شاید آزادی، به همین معناست. یعنی شکوفه ای که به وسیله ی باد، به رقص درمیاد." تا حالا به کسی حسودی نکرده بود ولی الان، توی همین لحظه، واقعا به تمام شکوفه های رقصان دنیا، حسادت میکرد.
*زمان حال*
_شکوفه های رقصان...
دفتر و برای ثانیه ای بست و دوباره باز کرد.
_پس بابا به همچین چیزی حسادت میکرده... واو!
براش عجیب بود. پدرش، آدمی نبود که بخواد راجب اینجور چیزا صحبت کنه. به عبارتی، اون همیشه یه جنبه ی خفن از پدرش و دیده بود. این جنبه، خیلی جدید و عجیب بود!
_بابا هم یه آدم عادیه...
گفتنش بنظر احمقانه میومد ولی واقعیت داشت. به نظر بچه ها، پدر و مادرا، یه چیزی فراتر از انسان هان. هیچوقت راجب ناراحتی ها و چیزهایی که باعث ضعیف نشون دادنشون به بچه هاشون میشه، صحبت نمیکنن. برای یوری هم همین بود. روی زمین دراز کشیده بود و به خط آخر نگاه می‌کرد. "به همه ی شکوفه های رقصان توی دنیا حسادت میکنم."
_بابا... تو واقعا خیلی با تصورات من فرق داری!

Flower and Honey Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang