چپتر یازدهم

81 20 0
                                    

*زمان گذشته*
جونگ کوک با اخم به تهیونگ نگاه می‌کرد.
_ببینم دیوونه ای؟
تهیونگ با گیجی بهش نگاه می‌کرد. متوجه ی حرفاش نمیشد.
_هوم؟
چرا باید همچین چیز گرونی رو بخری؟! تازه خودت میدونی از تولد خوشم نمیاد!
_اما خب... من که برات تولد نگرفتم... فقط کادو گرفتم.
جونگ کوک چشماشو بست و آهی از سر کلافگی کشید.
_واقعا که...
_جونگ کوک...
جوابی نشنید.
_جونگ کوک.
دوباره جوابی نشنید. اینبار جلو رفت. دستاشو دور صورتش گذاشت. اینلار چشماشو باز کرد و با لبخند تهیونگ مواجه شد.
_جونگ کوک؟
تموم شد. این میتونست راه آخر زندگیش باشه. اگه همین الان یه ماشین باهاش تصادف میکرد، عالی میشد. قلبش دیوانه وار تند میزد. نمیتونست نفس بکشه. دستاش توی هوا مونده بودن و می‌ترسید حتی یکم تکون بخوره. موهای بدنش سیخ شده بود. خسمیمرد تمام اعضای بدنش در حال نابودی ان. به عبارتی، حس مردن می‌کرد.
_میشه ناراحت نباشی؟ تولدته!
به خودش لرزید. واقعا ترسیده بود. نگاهش ازش برداشت و ناخودآگاه هلش داد. تهیونگ چند قدم به عقب رفت و با تعجب بهش خیره شد. جونگ کوک تازه متوجه ی کاری که کرده بود، شد.
_نه... خب... نه!
دستاشو توی هوا تکون میداد.
_خب...
آهی از سر کلافگی کشید. هرچیزی که می‌گفت، نمیتونست وضع الان و درست کنه. برای همین، سریع به سمت اسکیت برد رفت و بهش نگاه انداخت.
_چه خوشگله! خیلی خفنه!
تهیونگ هم به نادیده گرفتن اوضاع واکنش مثبت نشون داد.
_قشنگه؟
_آره، خیلی.
شونشو گرفت و برای ثانیه ای فشرد. نه بیشتر، نه کمتر. گرچه همون ثانیه، برای به خاطر سپردن کافی بود. لبخند زورکی ای زد.
_معلومه! نیست؟
تهیونگ لبخندی زد. دستشو گرفت و فشرد. جونگ کوک توی ذهنش، مدام درحال فحش دادن به تهیونگ بود. نباید مدام اینکارارو می‌کرد . براش اذیت کننده بود.
_بلدی باهاش کار کنی؟
جونگ کوک سرشو به علامت نه تکون داد.
_من بلدم. میخوای بهت یاد بدم؟
_الان؟!
_کار ی داری؟
_خب، نه.
تهیونگ لبخندی زد.
_پس بریم؟
آهی از سر کلافگی کشید.
_از غلطی میخوای بکن!
زمانی که داشتن از خونه بیرون میرفتن، مادر جونگ کوک فریاد زد:
_کجا میرین؟
_بیرون.
_مگه نفهمم؟! کجا میرین؟
تهیونگ ایستاد و دست جونگ کوک و گرفت.
_میریم اسکیت برد و امتحان کنیم.
_چی هست؟
اسکیت برد و بالا گرفت. مادر جونگ کوک سرشو تکون داد. خندید و بهشون اشاره کرد که برن.
_باشه، باشه. برین. خوش بگذرونین.
تهیونگ متقابلا خندید و سرشو تکون داد. دست جونگ کوک و محکمتر گرفت و شروع به دویدن کرد. جونگ کوک روی نیمکت نشسته بود و به تهیونگ نگاه می‌کرد. درحال اسکیت برد بازی بود.
_ببینم اومدی به من یاد بدی یا خودت بازی کنی؟
تهیونگ ایستاد. نفس نفس میزد. عرق روی پیشونیشو پاک کرد.
_ببخشید... حواسم نبود. توام بیا.
_ولش کن. حوصله ندارم.
تا خواست روی نیمکت دراز بکشه، تهیونگ ازروی نیمکت پرتش کرد.
_بس کن دیگه! همش دراز میکشی!
جونگ کوک از درد به خودش پیچید و بلند به تهیونگ فحش داد.
_پسره ی بیشعور! به چه جرعتی من پرت میکنی!
_پاشو. باید یاد بگیری.
_من شوخی کردم. ولم کن. اصلا نمیخوام یاد بگیرم.
_پاشو جونگ کوک!
_نمیخوام!
تهیونگ آهی از سر کلافگی کشید. دستی زد و بزور جونگ کوک و از روی زمین بلند می‌کرد. جونگ کوک مدام بهش ضربه میزد ولی اهمیتی نمی‌داد.
_تو چه آدم بی خودی هستی!
_ساکت. بیا.
_ساکت؟! شوخیت گرفته؟!
_تمومش کن!
بعد از نیم ساعت، تهیونگ با دو تا دستاش به کمرش تکیه داده بود و با ناامیدی به جونگ کوکی که اسکیت بردشو توی هوا بالا گرفته بود و تظاهر می‌کرد که میتونه پرواز کنه، نگاه می‌کرد.
_دارم پرواز میکنم!
مردم با تعجب از کنارشون در میشدن. تهیونگ فقط می‌خندید و سرشو تکون میداد. یکم که گذشت، جونگ کوک و گرفت و به سمت دیگه کشوند.
_دارم بازی می‌کنم!
_آره، دیدم.
_کجا داریم میریم اصلا؟
_جهنم!
جونگ کوک خندید.
_خوبه که! خوش میگذره!
_دیوونه ای واقعا!
_تو از اولش میدونستی دیوونم! به من چه که بیخیال بودی؟
_اشتباه کردم!
_تو گفتی باحالم!
_میگم دیگه؛ اشتباه کردم!
_چه خبر،جونگ کوک؟
به سمت صدا برگشتن. یکی از پسرای محله بود. جونگ کوک چشم غره ای رفت.
_باز این اومد!
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک و اون شخص کرد.
_چرا؟ پسر خوبیه که!
_تو از کی خوشت نمیاد؟!
دوباره چشم غره ای رفت و به یه سمت دیگه نگاه کرد. تهیونگ برگشت. لبخندی زد و برای اون پسر دست تکون داد. جونگ کوک با دیدن لبخند روی لبش، ناباورانه بهش نگاه کرد.
_خدایا... باورم نمیشه!
اون پسر با خوشحالی به سمت شون دوید و دوتاشونو در آغوش گرفت. جونگ کوک بلافاصله از آغوشش دراومد و بزور، تهیونگم کشید. برای ثانیه ای، تهیونگ و اون پسر گیج به نظر می‌رسیدن ولی بعد به حالت عادی برگشتن.
_دارین چیکار میکنین؟ هوا خیلی گرمه!
تهیونگ سرشو تکون داد.
_آره، خیلی. اومدیم اسکیت برد بازی کنیم.
_جدی؟ من عاشقشم!
جونگ کوک پوزخندی زد.
_چه حرفا! من یه بارم دستت ندیدم.
_چرا دیدی! چند بار که با هم اومدیم بیرون دستم بود.
جونگ کوک اخمی کرد. چرا یادش نمیومد؟!
_جیمین میخوای با ما بازی کنی؟
_میتونم؟
نگاهی به جونگ کوک انداخت. جونگ کوک بی تفاوت شونه هاشو بالا انداخت.
_چه فرقی داره حرف من!
این و گفت و روی نیمکت نشست.
_تو بلدی؟
تهیونگ سرشو تکون داد.
_بچه تر بودم، خیلی بیشتر بازی می‌کردم.
_حتما خارج باید اینکارا بیشتر باشه.
_آره، بیشتره. یه قسمتایی هست برای همین کاراس.
جونگ کوک دست به سینه شد و چشم غره ای رفت. مدتی بود که درحال حرف زدن و بازی کردن بودن. جونگ کوک دستی زد که باعث شد به سمتش برگردن.
_خب. بسه دیگه! داره شب میشه. بریم تهیونگ.
_ساعت شیشه!
جونگ کوک به سمت جیمین برگشت و حالت چندشی به خودش گرفت.
_مگه پرسیدم ساعت چنده؟!
_خب... نه. فقط همینجوری گفتم...
_بهرحال...
رو به تهیونگ کرد.
_بیا بریم.
_اما الان زوده. جیمین راست میگه. میتونیم بیشتر بیرون بمونیم.
جیمین لبخندی زد و با ذوق به دوتاشون نگاه کرد. جونگ کوک آهی کشید.
_الان مثلا بر ضد من شدین؟!
تهیونگ دستشو روی شونه ی جیمین گذاشت.
_بزار بمونیم. خوش میگذره!
جونگ کوک نگاهی به دستش که روی شونه ی جیمین بود انداخت. برای ثانیه ای، چیزی نگفت و بعد، سرشو تکون داد.
*زمان حال*
_جیمین؟
نگاهی به اطراف انداخت تا موبایلشو پیدا کنه. بعد از اینکه عکسی که می‌خواست و پیدا کرد، برای پدرش فرستاد.
*عکس*
یوری: بابا عمو جیمینم اونجاست؟
جونگ کوک: چرا عکس جیمین و برای من میفرستی؟ آره.
یوری: از کی باهم دوستین؟
_شوخیت گرفته؟!
_نه. برام سوال شد.
_الان؟!
_آره.
_چقدر ناراحتم برات... تو دوست نداری، نه؟
_بابا! جدی میگم.
_من از کجا بدونم؟ دبیرستان بودیم. دیگه پیام نده. دارم خوش میگذرونم.
یوری چشم غره ای رفت و موبایلشو خاموش کرد.
_خب... پس، با عمو جیمین اول خوب نبوده. چه مسخره! الان که باهاش خیلی صمیمیه! حداقل تهیونگ باهاش خوب بوده. بیچاره عمو جیمین!
***
جیمین

 بیچاره عمو جیمین! ***جیمین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Flower and Honey Where stories live. Discover now