part 23: مجازات

223 53 49
                                    


می نا و هوسوک پیش بقیه برگشتن و همگی شروع به بحث کردن.. تصمیم گیری برای همشون خیلی سخت بود، هم فرار کردنشون ریسک بود هم برگشتنشون..

بعضی هاشون بیشتر از برگشتن میترسیدن بعضی ها بیشتر از تو بلاتکلیفی موندن..

حرف ها و بحث کردن هاشون تا بعد از نهار ادامه داشت و در اخر تصمیم گرفتن تا وقتی که آری چند ماهه نشده و خودشون برای جنگیدن اماده نشدن به اون جهنم برنگردن ولی هنوز ساعتی از تصمیم گیریشون نگذشته بود که توسط تانک ها و سرباز های مسلح دنیای مدرن محاصره شدن..

به همین راحتی تا به خودشون اومدن دست و پا بسته در حال برگشت به دنیای مدرن بودن... اینبار حتی فرصت ترسیدن هم بهشون ندادن، به همشون دستبند زدن و به جهنمی که ازش فرار کرده بودن برشون گردوندن..

.
.

صدای داد و فریاد زیاد و گریه ی بچش تو گوشش پیچید و از کابوسش بیدار شد و به کابوس واقعیش برگشت، نگاهی به اطرافش انداخت.. انقدر تاریک بود که حتی خودش رو هم نمیدید چه برسه به اینکه بخواد بفهمه کجاست و کی یا چی اطرافشه...

از سینه هاش شیر جاری شده بود و خیسی پیراهنش و حس میکرد، با یاد آری کوچولوی خوشگلش چونش لرزید و اشکاش جاری شد...

اون بچه خیلی کوچولوتر و ضعیفتر از این بود که بخواد دوری از مادرش و گرسنه موندن رو تاب بیاره و همین الانش ساعت ها بود که شیر نخورده بود...

چشم گردوند تا حداقل بفهمه کجاست و چی در انتظارشه ولی فقط تاریکی مطلق بود که نصیبش شد، مطمئن بود دخترش و ازش‌گرفتن ولی باز هم دستاش و تو تاریکی به دنبال جسم کوچیکش گردوند تا شاید پیداش کنه.. اما هیچی نبود..


می نا با ناامیدی داد زد: کسی اونجا نیست؟ کسی اونجا نیست؟

یک مرتبه صدای جونگکوک از یه جای نزدیک بلند شد: هیشش می نا آروم بگیر

می نا با خوشحالی گفت:‌ جونگکوک؟ جونگکوک خودتی؟ تو کجایی من نمیبینمت.. ما الان کجاییم اینجا چرا انقدر تاریکه؟ بقیه کجان؟ ما رو کجا اوردن اون حرومیا .. دخترم کجاست؟

جونگکوک: بازی روانیه.. انقدر کجا کجا نکن، سعی کن به خودت مسلط باشی .. اینکه ما رو کجا آوردن و قراره چه بلایی سرمون بیارن بستگی به این داره که چقدر از من و کارایی که کردم میدونن ولی احتمالا همه چی رو میدونن و برای شکنجه اینجاییم

می نا با کمی لرزش گفت: شکنجه؟

جونگکوک: اره که اعتراف بگیرن و بعدش نیست و نابودمون کنن.. احتمالا بعد از این محیط تاریک میبرنمون یجای خیلی روشن و سفید تا با بازی کردن با عصبهای چشممون و درد زیادی که بهمون تحمیل میشه زودتر به حقیقت اعتراف کنیم

Brave New WorldWhere stories live. Discover now