part 31: سه دقیقه تا نیمه شب

235 48 85
                                    


یوگیوم سری تکون داد: مرسی دوست من مواظب خودت باش

.
.
.

یونوون خوب به صورت تک تک ادمهایی که اونجا بودن نگاه کرد و با ندیدن سونگجا رو به تهیونگ گفت: پس دروغ گفتی... میدونستم دروغه میدونستم سونگجا خیلی وقت پیش مرده

تهیونگ خواست تکون بخوره که یونوون اسلحش و بیشتر بهش فشار داد و گفت: بهت که گفتم اینبار شوخی ندارم.. یه اینچ تکون بخور تا تو و تمام ادمای اینجا رو به جهنم بفرستم

تهیونگ خندید: بیخیال فکر نمیکنم ساکنین جهنم و دوباره همونجا بفرستن .. راستی عجیب نیست تو به بهشت و جهنم اعتقاد داری؟

یونوون خندید: من فقط به جهنم اعتقاد دارم اونم خودم واسه تک تکتون میسازمش

و بعد با لنزش به تمام سربازاش دستور داد تا به خونه ی تهیونگ بیان..

تهیونگ رو هم به عقب پرت کرد و گفت برو با دوستات خداحافظی کن خیلی زود قراره اون جهنمی که گفتم و با تموم وجودتون حس کنید

هوسوک و بکهیون با نگرانی تهیونگ رو بغل گرفتن و از افتادنش جلوگیری کردن

هوسوک: حالت خوبه؟

تهیونگ سری تکون داد و اول از همه دنبال جونگکوک گشت و با پیدا کردنش، خودش و به خاکستریش رسوند و انقدر سفت بغلش کرد که انگار اخرین باریه که میتونه بغلش کنه!

جونگکوک با حس کردن و شنیدن بوی تهیونگ دستاش و دور تنش پیچید و همینکه سرش و توی گودی گردنش برد، بغضی که ساعتها اذیتش میکرد سر باز کرد و به اشکایی روی گردن الفا تبدیل شد..

یونوون با دیدن اون دو احمق خندید، واقعا سرگرمی خوبی پیدا کرده بود...

تهیونگ: جونگکوکا گوش بده زیاد وقت نداریم... من میرم سمتش و قبل ازینکه اون تفنگ فاکیش‌و بکار بگیره میندازمش زمین و براتون وقت میخرم ولی وقت خیلی کمیه پس همتون با تمام توانتون بدویین و سعی کنید تا سه چهار دقیقه ی دیگه اینجا نباشین فهمیدی؟

جونگکوک: نخیر حق نداری همچین کاری کنی کسی قرار نیست فداکاری کنه همه با هم میریم

تهیونگ: چجوری؟؟ نمیشه.. هیچ راهی نمونده فقط تا جه ووک اینجا نرسیده فرار کنید

جونگکوک دو دستی لباس تهیونگ و چسبیده بود و مدام توی ذهنش دنبال یه راه فرار امن میگشت.. ولی خیلی زودتر از اینکه جونگکوک فرصت فکر کردن داشته باشه، با اومدن شخصی به داخل خونه که جونگکوک کاملا تار میدیدش، همه چی عوض شد...

یونوون با چشمای گشاد شده به سونگجا خیره بود و دهنش باز مونده بود

سونگجا نگاهی به تهیونگ و جونگکوک و جیمین و پسرش یونگی انداخت که انگار خواب بود!!

Brave New WorldWhere stories live. Discover now