دستاشو به میز و سرشو به دستاش تکیه داده بود، کلافه و پشیمون بود...
با صدای تلفن سرشو بالا آورد :
_ بله؟
+ رئیس آقای لی باهاتون کار دارن
_ فعلا هیچکسو ملاقات نمیکنم، خودتم تا نگفتم نیاتو
+ چشم
تلفنو گذاشت و یه بار دیگه فولدر new project 13 باز کرد، میخواست مطمعن بشه دفعه اول درست دیده، اینکه یه کپی از تمام پروژه ای که شب قبل روش کار میکرد اینجا هست و بله بود! اون پروژه رو اینجا هم ذخیره کرده و دیشب فکر میکرد تنها نسخهـش نابود شده و اونقدر تند با جهجه برخورد کرده بود..
قضیه به اینجا ختم نمیشد و صبح قبل ازین که حرکت کنه نتونست جلوی خودشو بگیره و خواست به یونگجه سر بزنه و ببینه حالش چطوره، اما یونگجه همونطور که تو خودش مچاله شده بود و مشخص بود اطراف چشماش از اشک های دیشبش کثیفه ، پشت در و روی زمین های سرد خوابیده بود، دیدن این صحنه برای جهبومی که قسم خورده بود نزاره خم به ابرو های یونگجه بیاد باعث میشد قلبش درد بگیره..در کشو کمدشو باز کرد و جعبه کریستالی شفافی رو که یک هفته میشد تهیه کرده بود و بیرون آورد، درشو باز کرد و به حلقه ظریفی که سفارشی برای انگشت های زیبای دوست پسرش ساخته شده بود نگاه کرد...
میخواست یونگجه رو به پدر و مادرش معرفی کنه و رسما همه یونگجه رو عضوی از خانوادش بدونن! اما تاحالا موقعیت مناسبی پیدا نکرده بود، اول قرار بود یه مهمونی ترتیب بده و اونجا ازش خواستگاری کنه اما باتوجه به شخصیت درونگرای دوتاشون ترجیح داد طی یه مراسم ساده و رمانتیک دونفره همه چی رو تموم کنه!
خب مطمعن بود که یونگجه نظرش مثبته اما این باعث نمیشد که خواستگاری ای هرچند ساده برگزار نشه؛چی میشد که امشب همون شبی باشه که بله رو ازش میگیره؟ اول بابت دیشب ازش عذرخواهی کنه و بعدش ازش بخواد که تا ابد شریک زندگیش بمونه...!
ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود و در همین حین یونگجه تو خونه درگیر دستور پخت و درست کردن یه کیک شکلاتی بود، کیکی که به عنوان هدیه عذرخواهی بابت خراب کردن لپتاپ جهبوم بود و قرار بود تا قبل از اومدن جهبوم از سر کار تزئینش کنه! یعنی هنوز دست کم ۷ ساعت وقت داشت..
بیتجربگی تو پختن کیک و به علاوه مهم بودن مناسبت این کیک باعث شده بود هم از کتاب آشپزی، هم ویدیوهای آموزشی یوتیوب و هم از بم بم برای درست کردن کیک کمک بگیره..!***
سبدی پر از رزهای سرخ و حلقه ای که کنار گل ها تو جای مخصوص خودش نصب شده بود روی میز بود و جهبوم کم طاقتی که هر لحظه ساعت مچیـشو چک میکرد تا پایان وقت اداری سر برسه...
تقه ای به در خورد و قبل ازین که جهبوم اجازه باز شدن بهش بده باز شد، حتی بدون نگاه کردن بهش و فقط با عطر یا صدای کفشای پاشنه بلندش میشد تشخیص داد که پشت در کیه!
هانا همونطور که دو لیوان آب پرتقال تو دستش بود و لبخند درخشانی به لب داشت وارد شد :_ سلام خسته نباشی مستر ایم
جهبوم که بعد از مدت طولانی ای با هانا برخورد داشت یکم گیج بود:
+ سلام ممنون..
_ باهات کار داشتم از منشیـت خواهش کردم اجازه بده من آبمیوهـتو بیارم تا یکم باهم حرف بزنیم، اجازه که هست؟
+ بفرمایید
جهبوم که سعی داشت مسائل شخصی و کاری رو باهم قاطی نکنه رسمی باهاش حرف میزد و از جاش بلند شد تا روی کاناپه روبروی هانا بشینه...
هانا آب پرتقال جهبومو روی میز گذاشت و کمی از آب پرتقال خودشو نوشید :
_ پدر منو فرستادن تا درباره تمدید قرارداد صحبت کنیم، البته که باید یه جلسه رسمی در حضور پدر و بقیه شرکا تشکیل بدیم اما خب من اینجام تا بدون رودرواسی قبل از جلسه نظر شخصی خودتو بدونم.. هنوز میخوای با شرکت ما همکاری داشته باشی؟
جهبوم یک سوم لیوان رو یکدفعه نوشید:
+ این سوالیه که من باید بپرسم، خب این قطعا به نفع من و شرکت کوچیکمه که با شرکت شما شراکت داشته باشم اما ازونجاییکه حدس میزنم این سوالت بخاطر اتفاقات اخیر باشه باید بگم من مسائل شخصی و کاری رو باهم قاطی نمیکنم و تا جاییکه شما و قرارداد اجازه بده مایلم با شرکت شما همکاری داشته باشم...
هانا پا روی پا انداخت و به کاناپه تکیه داد :
_خب این خیلی خوبه، میدونستم منطقی برخورد میکنی! پدر حتما از شنیدن این خبر خوشحال میشه چون خیلی از تو خوشش میاد
+ ایشون لطف دارن
_ درست مثل من..
جهبوم که حدس میزد مکالمه مسالمت آمیزشون به اینجا برسه به قلپ دیگه از آب پرتقالشو نوشید و سکوت معنا داری کرد...
_ نمیخوای حرفی بزنی؟
احساس کرد سرش گیج میره ، در حد چند ثانیه چشماشو رو هم گذاشت و دوباره باز کرد :
+ چی بگم ؟
_ مثلا اینکه این مدت کجا بودم و چیکار میکردم؟
سرش تیر کشید و اخم کرد، همزمان که پیشونیشو میمالید و بخاطر حال بدش گیج شده بود آروم زیر لب گفت :
+ چرا...باید اینارو میپرسیدم..؟
کل بدنش به یکباره داغ شد و عرق کرد، دکمه بالایی پیرهنشو باز کرد و کراواتشو شل کرد،
با همون دیدِ تاری که داشت متوجه لبخند شیطانی هانا شد اما نمیفهمید داره چه اتفاقی میوفته!_ الان معلوم میشه عزیزم!!
هانا از جاش بلند شد و یکم آب پرتقالی که ته لیوان مونده بود و به زور به خورد جهبومی که خودشو روی کاناپه پهن کرده بود و انگار مست بود داد!
_ همشو بخور که آفرودیت* هام هدر نشن !
(*قرص آفرودیت : داروی تقویت کننده میل جنسی )
جهبوم با چشمای خمار مچ دست هانا رو گرفت و بو کشید و زیر لب زمزمه کرد "بوی خوبی میدی.."
_ اینجا نه! باید بریم خونه، یه نفر منتظرمونه
به جهبوم کمک کرد تا بلند شه و قبل ازینکه از اتاق خارج بشن به باکس گل و حلقه نگاه کرد و برای صاحب این هدیه ها که از همه جا بیخبر داشت کیکشو تو خونه درست میکرد خندید..
YOU ARE READING
I am just a Little࿐2jae
Fanfiction✦ فیک "من فقط لیتل ام" 🍼 ✦ ژانر : لیتلاسپیس - فلاف - همخونهای اسمات - تصویرسازی با عکس و گیف ✦ کاپل اصلی : دوجه (2jae) ✦ کاپل فرعی : یوگبم - جه بوم×هانا ••• در اتاقو کامل باز کرد تا وارد بشه..جهبوم تازه تونست لباس های یونگجه رو ببینه و برای...