22.تنبیهِ لجبازی!

3.2K 424 222
                                    

درو باز کرد و چترشو بست و گوشه ای گذاشت..کلِ بدنش خیسِ آب بود..دیگه حتی چتر هم کفاف نمیداد...! اونقدر شدتِ بارون زیاد بود که رانندگی رو سخت میکرد و به زور از شرکت تا خونه اومده بود..
خیلی خسته بود و دعا میکرد سرما نخورده باشه..
چراغ های خاموش و سکوتِ خونه باعث شد متوجه چیزی بشه!
یونگجه کجاست؟!!!

+یونگجه!!!

صداش زد...
اما کسی جواب نداد... در اتاقشو باز کرد و بازم صداش زد... هیچ خبری نبود...
نکنه هنوز نیومده خونه؟؟!! ساعت از نیمه شب هم گذشته...!!
کلِ خونه رو گشت اما نبود...
دستپاچه شمارشو گرفت...در دسترس نبود...
کلافه دست کشید تو موهاش..اون هیچکسو هیچ جارو نداره که بره پس الان کجاست؟! کافه هم که تا الان تعطیل شده...

شماره مارکو گرفت..بعد از سه تا بوق برداشت:

_الو

+الو هیونگ، یونگجه پیش توعه؟

_نه من دو ساعته ندیدمش؟

+دوساعت؟!!

_هوم، امروز چون بارون شدید شد مشتری نداشتیم زودتر تعطیل کردم

+لعنتی

_جه بوم چیزی شده؟! یونگجه هنوز خونه نیومده؟

جه بوم اصلا صدای مارکو نمیشنید!!
بی توجه به حرفش گفت:

+فقط بگو لیتل بود یا نه؟!

مارک درست نشنید:

_چی؟!

جه بوم داد زد:

+لیتل بود یا نه؟!!!

مارک که از صدای بلند جه بوم جا خورده بود تند تند گفت:

_نه نه لیتل نبود..

جه بوم پوفی کشید... کمی خیالش راحت شده بود.. بدون اینکه چیزی بگه گوشی رو قطع کرد..

با همون لباس های خیس دورِ خونه راه میرفت و فکر میکرد الان میتونه چیکار کنه؟!
عصبانی و نگران بود...و تو این موقعیت همش فکرای منفی به سرش میزدن...
نکنه تصادف کرده باشه...نکنه لیتل شده باشه دوباره یه نفر اذیتش کنه..
نکنه...
نکنه دیگه نتونه ببینتش..

شاید نگرانی هاش بی خودی بودن اما اون نمیتونست افکارِ مشوششو کنترل کنه...
سوییچِ ماشینشو برداشت و با فکر کردن به وضعیت خیابونا و اینکه اگه پیاد بره بهتره، سوییچو رو میز پرت کرد و همینجوری از خونه بیرون زد...
کوچه و محلشون ساکت و خلوت بود و انگار همه مردم از ترس رعد و برق به خونه هاشون پناه برده بودن...
محلشونو کامل گشت و حتی خیابون های اطرافم سر زد و هرکیو میدید سراغ یونگجه رو میگرفت اما هیچکس ندیده بودش...!

وضعیتش بدتر از این نمیشد...کلِ هیکلش خیس از آب بود و پاچه های شلوارش گِلی بودن...هربار که باد میومد به خودش میلرزید...وقتی دیگه جایی برای رفتن نداشت دست گذاشت رو زانوهاشو کمی خم شد و نفس تازه کرد... تازه یادش اومد که صبح به یونگجه گفته بود تو این وضعیت بیرون نره... هشدار داده بود که تو خونه بمونه!!
تو همون خیابونِ خلوت با عصبانیت داد زد:

I am just a Little࿐2jaeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang