47. بوی اتاقت :)

679 104 11
                                    

+نظرت چیه امشب بریم این رستوران جدیدی که افتتاح کردن؟ شنیدم منوی غذاهای غربیش فوق العاده اس...

_نه ممنون من حوصله ندارم شما برید

+عه اذیت نکن بلند شو بریم، روحیت هم عوض میشه ..

_ روحیه من با این چیزا عوض نمیشه

دستشو گرفت و خواست به زور از تخت بلندش کنه، جه‌بوم محکم پسش زد :

_ ولم کن یوگیوم، گفتم که حوصله ندارم بدون من برید

یوگیوم عصبی شد و با همون تن صدای پایین تند تند کلماتو پشت سر هم آورد :

+ فکر کردی با اینجا نشستن و غصه خوردن چیزی عوض میشه؟ فکر نمیکنی الان دیگه باید فراموشش کنی و یه فکری به حال زندگیت بکنی؟

جه‌بوم بلند شد و روبروی یوگیوم ایستاد :

_ آره می‌خوام اینجا بشینم و غصه بخورم ، نمی‌خوام هیچ کاری برای زندگیِ فاکیم بکنم، اصلا می‌خوام بمیرم، میشه انقد برای من ترحم نکنید و فقط تنهام بزارید؟!

یوگیوم شونه های جه‌بومو گرفت و جدی اما دلسوزانه حرف زد :

+ترحم چیه عزیزم؟ من دوستتم اینو برای خودت میگم، قبول دارم اتفاق سختی رو پشت سر گذاشتی اما تو قوی تر از این حرفایی، همه آدما تو زندگیشون مشکل دارن اما مهم اینکه چجوری باهاش کار بیای و ادامه بدی...

جه‌بوم یوگیوم و به عقب هل داد :

_ یوگیوم تو هیچی نمی‌فهمی، هیچی نمی‌فهمی من چی کشیدم !!! الآنم نیاز به حرفای انگیزشی تو ندارم ... وقتی جای کسی نیستی انقد راحت چرت و پرت نگو ...

یوگیوم ایندفعه صداشو بالا برد :

+ نه تو انگار خودت دوست داری که بدبخت باشی و بقیه برات ترحم کنن، حتی لیاقت محبت هم نداری...

و به سمت در رفت و بم‌بمی که تا اونموقع شاهد دعواشون بوده و اشک تو چشماش جمع شده بودو با خودش کشوند...
بم‌بم لحظه آخر مظلومانه به جه‌بوم نگاه کرد.. میخواست براش یه کاری بکنه اما هیچی التیام بخشِ حالِ جه‌بوم نبود... اون کسی که حتی از ددی خودش بیشتر ازش حساب میبرد الان مثل بیچاره ای اکثر روزشو به بطالت و رو تختِ و اتاقِ یونگجه میگذروند و روز به روز بدتر میشد...

با محکم کوبیده شدن درخونه و دوباره اون سکوت و تنهاییِ وحشتناک خونه دلش گرفت... شاید تو حرف زدن با یوگیوم یکم زیاده روی کرده بود.. این روزا هیچی خوب پیش نمیرفت حتی روابطش با دوستاش...

برای بار هزارم از روزی که یونگجه رفته بود تک تک کمد و کشو هاشو باز کرد و به وسایلِ کیوتش که باهم خریده بودن نگاه کرد...

درحال حاضر بزرگ ترین ترسِ زندگیش این بود که اگه یه روز بوی اتاقِ یونگجه تموم بشه چیکار کنه!

این اتاق قبلا صرفا یه اتاقِ مهمان بود که ماه به ماه کسی بهش سر نمی‌زد و خاک میخورد... اما بعد از اومدنِ یونگجه همه چی عوض شد و اولین های زیادی تو این اتاق رقم خورد...

با احتیاط وسایلو سر جاهاشون گذاشت و از اتاق بیرون اومد... با یه بطری آبجو کوچیک روبروی تلویزیون نشست و بجای بالا پایین کردن کانالا که کارِ مزخرف هر شبش بود ایندفعه تصمیم گرفت ویدیو هاشونو دوباره ببینه... کلا دربرابر اینکه عکس و ویدیو های دونفرشونو ببینه مقاومت میکرد چون یجور خودآزاری محسوب میشد اما امشب دیگه بیشتر از این نمیتونست اذیت بشه! پس اولین ویدیو رو پلی کرد....

"ددی فیلم نگیر دیده(دیگه)~ " با همون شورتک و  تیشرت پاستیلیش درحالیکه چهار زانو نشسته بود دستای کوچولوشو روی صورتش گذاشت...
" چرا نباید این زیبایی رو ثبت کنم ؟ " صدای جه‌بوم از پشت دوربین اومد...
جه‌جه با لبخند آروم دستاشو پایین آورد... روی گونه هاش اکلیل بود و لب هاش صورتی تر از همیشه شده بود... موهاشو با دوتا کش کوچولو خرگوشی بسته بود...

دوربین تکون خورد و یک دفعه گوشه خالی اتاق رو گرفت... معلوم بود جه‌بوم نتونسته خودشو کنترل کنه و گونه‌ی بیبی‌ـشو نبوسه...!

" خب بگو ببینم چیکار کردی کوچولو؟ "

"آلایش کلدم(آرایش کردم)~ "
از وقتی تو اکسپلورش میکاپ آرتیست هارو دنبال میکرد به آرایش کردن و وسایل آرایشی علاقه مند شده بود و امروز برای اولین بار با رژ و رژگونه ای که ددی براش خریده بود خودشو آرایش کرد...

" چرا اینکارو کردی؟ "

" آمممم... تا خوجل بشم؟! "

" تو همه جوره خوشگلی. خب؟ "

سرتکون داد "بله~"

"حالا خداحافظی کن می‌خوام فیلمو قطع کنم"
دوربینو سمت خودش گرفت تا هردوشون تو کادر باشن و دست تکون داد..
جه‌جه بجای بای بای کردن گوشه چشماشو کشید و زبونشو بیرون آورد و چهره مسخره ای به خودش گرفت...
اونموقع جه‌بوم متوجه این شیطونی جه‌جه نشده بود چون با دوربینِ پشتِ گوشیش فیلمبرداری میکرد اما الان که فیلمو میدید میون اشک ریختناش لبخندی زد و زیر لب "شیطون"ـی گفت :)

ویدیو بعدی ولاگِ ' یک روز با ددی ' بود که جه‌جه خودش با تقلید از بلاگرا ساخته بود و ادیت کرده بود اما اون زمان جه‌بوم بهش اجازه نداد تا توی یوتیوب آپلودش کنه..
فیلمبرداریش اصلا خوب نبود و دستاش دائم می‌لرزید اما چیزی که کیوت ترش میکرد صدای آروم حرف زدنش بود : " سلام بیننده های عزیز به ولاگ یک لوزِ (روز) من با ددی خوش اومدین... من املوز(امروز) زودتر از ددی بیدال شدم، ببینید ددی هنوز خوابه "
دوربینو روی جه‌بوم گرفت و‌‌ تا روی صورتش زوم کرد... چهره جه‌بوم تو خواب خنده دار شده بود
" اینجوری نبینیدش، ددی من دراصل خیلی خوجله~فقط باید صورتشو بشوله "
جه‌بوم تک خنده ای کرد و یه لیوان دیگه از آبجوشو سر کشید...

یک شب دیگه رو با مستی و عزاداری برای عزیزِ از دست‌رفته‌ـش گذروند و روی کاناپه به خواب رفت تا شاید تو رویا بتونه بغلش کنه....

I am just a Little࿐2jaeWo Geschichten leben. Entdecke jetzt