× دیدی آخرشم با کارات یسری چیزارو که نباید میفهمید رو شنید.. میتونستی بدون دعوا بیای باهم حرف بزنیم..
_ مگه قرار نیست یروز حافظه اش برگرده؟ آخرش میفهمید
+ آره ولی نه الان، ما میترسیم که بهش شوک وارد بشه.. میدونی چند جلسه درمان رو گذرونده که الان حتی میتونه دو کلمه حرف بزنه؟ من خودخواهم؟! تو مگه اینجا بودی ببینی که من چه کارایی برای یونگجه کردم؟
_ ببخشید تند رفتم راستش اعصاب منم تو این چند ماه خیلی ضعیف شده میبینم یونگجه هم هی منو پس میزنه دیگه واقعا از درون خورد میشم... بازم میگم ببخشید ولی من همون اولم ازت تشکر کردم بابت این مدت..
فقط یه سوال رابطه تو با یونگجه چیه الان؟جینیونگی لبخندی زد:
+ میدونستم نمیتونی تحمل کنی و این سوالو میپرسی.. درسته من از یونگجه خوشم میومد و دروغ چرا اما وقتی تو کره بودیم دائم میخواستم بدستش بیارم.. قسم میخورم که من کاری نکردم که رابطتون به هم بخوره اما یسری جاها میدیدم که باهم خوب نیستین خوشحال میشدم و میگفتم یونگجه میتونه پیش من حالش بهتر باشه... تو این مدت که از هم جدا بودین بهترین موقعیت بود که بهش اعتراف کنم.. درسته دکترش گفته بود که فعلا درباره مادرش و تو و خیانتی که دیده بود یا هر اتفاق تلخِ گذشته اش بهش چیزی نگم.. اما خب میتونستم حداقل زودتر ازینا بهش بگم که شما چقد عاشق هم بودیم ولی نمیخواستم یونگجه رو از دست بدم میدونی؟ یه عذرخواهی بهت بدهکارم بابت این تاخیر.. امیدوارم منو ببخشی.. اما وقتی یه روز به یونگجه اعتراف کردم و منو رد کرد و گفت میخواد من فقط درجایگاه هیونگ و برادرش باشم دیگه تسلیم شدم و سعی کردم فراموشش کنم.. الانم با یه دختری که دورگه کره ای آمریکاییه آشنا شدم و یه مدته میریم سر قرار و رابطه خوبی داریم.. همه چیو صادقانه گفتم که بدونی الان هیچ قصد بدی ندارم و عمیقا دوست دارم که رابطه تون مثل قبل بشه و تمام تلاش خودمو میکنم..
جهبوم سر تکون داد و چیزی نگفت..
× یونگجه همراهت میاد کره.. الان دیگه وقتشه که کمکم با گذشتهاش آشنا بشه.. نگران نباش من راضیش میکنم.. بهش میگم برای یه مدتِ کوتاه فقط.. اما این دیگه هنرِ خودته که بتونی موندگارش کنی..
فقط لطفا خودتو کنترل کن خیلی بهش نزدیک نشو و معذبش نکن اینجوری بیشتر ازت میترسه و ازت دوری میکنه..جهبوم ذوق زده و خوشحال بود:
_ حتما سعیمو میکنم..
_ پس من برم بلیط بگیرم..***
پاهاشو تکون میداد و دستاشو دائم به هم میمالید و به ابرها نگاه میکرد.. استرس داشت...حالا که پروازشون بلند شده بود و به آسمون کره نزدیک میشدن واقعا باورش شده بود که قراره زندگیه جدیدی رو با این آقای عاشقی که کنارشه شروع کنه و دلش برای هیونگش تنگ بشه...
جهبوم برعکس اونقدر هیجان داشت و خوشحال بود که احساس جوونی میکرد.. تو سرش هزارتا پلن چیده بود که باهم چیکارا کنن و مثل بچه ها ذوق داشت..
BINABASA MO ANG
I am just a Little࿐2jae
Fanfiction✦ فیک "من فقط لیتل ام" 🍼 ✦ ژانر : لیتلاسپیس - فلاف - همخونهای اسمات - تصویرسازی با عکس و گیف ✦ کاپل اصلی : دوجه (2jae) ✦ کاپل فرعی : یوگبم - جه بوم×هانا ••• در اتاقو کامل باز کرد تا وارد بشه..جهبوم تازه تونست لباس های یونگجه رو ببینه و برای...