1.لطفا منو درک کن

7.7K 940 251
                                    

«قبل از اینکه فیکو شروع کنید حتما چپتر قبلو بخونید توضیحاتش خیلی مهمن...»
...
مچ دست کوچولوشو گرفته بود و محکم دنبال خودش میکشید..مگه اون چقدر زور داشت که دستاشو بیرون بکشه؟!

نالید:_آخ مامان دردم گرفت

+به جهنم

مادرش همون‌طور که در خونه رو باز کرد و پرتش کرد تو گفت
پهلوش به میز برخورد کرد و ضعف کرد اما اتفاقاتی که قرار بود بیفته کنار درد پهلوش هیچ بود.
منتظر بود تا مادرش دعواش کنه و هرچی از دهنش درمیاد بگه...
انتظارش خیلی هم طولانی نشد...

+پسره ی نفهم آبرومو جلو دوستام بردی...میدونی چقد متنفرم از نگاه های تحقیرآمیزشون؟!

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:_توکه میدونی جه‌جه کنترلی رو رفتارش نداره

دوباره صداشو بالا برد:
_اسم تو یونگجه اس..انقد اون اسم مسخره رو نیار..چطوره که الان جه‌جه درکار نیست اونوقت وقتی پیش دوستامم جه‌جه ای؟!

اون هیچ درکی از شرایط پسر کوچولوش نداشت...

+مامان دست من که نیست..میشه یکم درکم کنی؟!

چرا برای چیزی که مقصر نبود باید انقد جواب پس میداد؟!
مادرش کلافه شده بود..پوفی کشید و کمی راه رفت و زیر لب هی یچیزایی رو تکرار میکرد:

"خدایا من با این پسره نفهم دست‌ و‌ پاچلفتی چیکار کنم؟!!..آبرو برام نزاشته"

یهو بین زمزمه هاش صداش بلندشد و به سمت یونگجه حمله کرد و یقه اشو گرفت:

+تو باید با یه دختر بچه سه ساله همبازی بشی و باهاش نقاشی بکشی؟! تو همسن اونی؟! هم قد اونی که با شکم رو زمین خوابیدی و پاهاتو تکون میدی؟! (مکث کرد که کمی نفس بکشه) پسرِ دوستمو دیدی؟! همسن توعه ولی زمین تا آسمون فرق داره با تو..آدم دلش میخواد چنین پسری داشته باشه.‌.(با انگشتاش محکم به قفسه سینه‌اش ضربه زد)...مرد بود..مرد میفهمی؟! نه مثل تو که معلوم نیست چی هستی؟! بالغی، بچه ای، دختری پسری..این مرضم که شیش ساله افتاده به جونت...فقط مایه خجالتی...!!!

قلب پسرش هزار تیکه شد...احساس پوچی میکرد..وقتی آدمی که باید تکیه گاهت باشه و بهت دلداری بده این حرفارو میزنه دیگه چه دلیلی برای زنده بودن هست...؟ قطره اشکی غلتید و از چشماش پایین اومد..با هق هق حرف میزد:

-چرا منو بدنیا آوردی پس؟!

مادرش با یادآوری خاطرات تلخش دندون هاشو رو هم فشرد.

I am just a Little࿐2jaeWhere stories live. Discover now