_یعنی...یعنی اون نتونست.. نتونست باهام...
پسرک از شدت ترس و خجالت از سوالی که میخواست بپرسه چونهاش شروع کرد به لرزیدن و سرشو پایین انداخت..
جهبوم برای اینکه بیشتر اذیت نشه زودتر جوابشو داد:+نه نگران نباش..وقت نکرد...
یونگجه نفس عمیقی کشید..خوشحال بود..خیلی خوشحال..درسته قبلاً بدنش به زور مورد تصاحب قرار گرفته بود اما دیگه نمیخواست این اتفاق بیفته..
_خداروشکر
+حالا غذاتو بخور
_باشه چشم ممنون
یونگجه که حالا خیالش راحت شده بود و از دیشب چیزی نخورده بود با ولع و ملچ مولوچ شروع کرد به خوردن...
جهبوم لبخندی زد:+دیشب من از اونجا داشتم رد میشدم که صداتو شنیدم. خداروشکر در خونه باز بود و تونستم نجاتت بدم
یونگجه دست از غذا کشید:
_خیلی خیلی ممنونم..نمیدونم چطور براتون جبران کنم
+نیازی به جبران نیست..وقتی به یکی کمک میکنم حس خوبی دارم..
یونگجه بازم به غذا مشغول شد..
+چرا تنها بودی؟! هیچکس نبود کمکت کنه؟
_از خونه فرار کردم..
+آها که اینطور...پس زودتر غذاتو بخور که برسونمت خونهتون
_نه من اونجا برنمیگردم گفتم که فرار کردم
+دو روز دیگه یا پدر مادرت دنبالت میگردن یا تو دلت تنگ میشه پس بهتره زودتر برگردی خونتون...اینجوری در امانی و مثل اتفاقات دیشب برات نمیفته..
یونگجه نمیخواست به حرفاش گوش بده..اینکه بازم داشت نصیحت میشد کلافه اش میکرد:
_من قسم خوردم که به اونجا برنگردم...اون گفت منو دوست نداره..گفت من باعث حقارتشم..(به گریه افتاد) اون...اون گفت از اینکه منو به دنیا آورده پشیمونه..(به هق هق افتاد و نمیتونست درست حرف بزنه) اون.. منو...هل داد...و..پهلوم به میز خورد..هنوز...درد...میکنه..اون..نمیزاره از...خونه بیرون برم..
دیگه نتونست حرف بزنه و دست گذاشت رو صورتش و گریه کرد...
جهبوم بازم تعجب کرد چون تا حالا یه پسر ۱۹ ساله انقد دل نازک و خواستنی ندیده بود..اون درست مثل یه بچه حرف میزد و رفتار میکرد..جهبوم از اینکه انقد راحت حرفایی رو به زبون آورده که باعث گریه و مرور خاطرات بدش شده ناراحت شد..در واقع فکر میکرد تقصیر خودشه که اون داره گریه میکنه..از جاش بلند شد و به سمت پسرک رفت و دست کشید رو سرش:
+باشه باشه گریه نکن..اصن برنگرد اونجا باشه؟
دستای کوچولوشو تو چشماش کشید و سر تکون داد:
_هوم..من دیگه دوسش ندارم و پیشش برنمیگردم
+اما جایی رو داری بری؟!
_نه..هیچ جارو نمیشناسم و هیشکیو ندارم!!
«چقدر فشار روش بوده که بدون هیچ فکری از خونه فرار کرده»
اولین چیزی بود که به ذهن جهبوم اومد..دلش براش سوخت..میخواست بهش بگه بمونه فقط برای حس انسان دوستانه و قلب مهربونی که داشت و شایدم بخاطر اینکه این کوچولو زیادی خواستنی و مظلوم بود..براش فرقی نداشت اگه اتاق خالی خونشو به یکی بده و صبح ها دیگه تنهایی صبحونه نخوره پس گفت:
+میتونی اینجا بمونی، البته اگه دوست داشته باشی
با خوشحالی سرشو بالا آورد و با حالت کیوتی به چشمای جهبوم زل زد...چشماش پر از حس قدردانی و خوشحالی بود..اما یه لحظه صورتش ناراحت شد و نگاهشو ازش گرفت:
_اما من چجوری میتونم بهت اعتماد کنم؟! اون آقاههِ دیروزم اولش باهام مهربون بود اما...
+من تو رو نجات دادم..و تو از دیشب تا امروز صبح در کمال امنیت تو خونه من خوابیده بودی؛ اگه نیت بدی داشتم قطعا اینکارارو برات نمیکردم...
حرفاش به شدت منطقی و درست بود..یونگجه مثل عادت همیشگیش که وقتی فکر میکرد لباشو غنچه میکرد و کمی جلو میآورد به فکر فرو رفت و به این نتیجه رد که جهبوم قطعا فرشته نجاتی بودی که خدا بخاطر سختی هایی که کشیده جلو راهش گذاشته؛ چرا باید ردش کنه؟!
دوباره لبخندی زد و بلند شد ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد:
+شما درست میگید ببخشید اگه بهتون اعتماد نداشتم، واقعا ممنونم. امیدوارم همخونه خوبی باشم و لطفتونو جبران کنم..+نیازی به اینکارا نیست عزیزم..میتونی باهام راحت تر صحبت کنی..راستی اسمت چیه؟!
_یونگجه..چوی یونگجه
جهبوم دستشو دراز کرد:
+منم ایم جهبومم..از آشناییت خوشبختم
_منم
شاید نیازی نبود که جهجه رو بشناسه!!
***
میدونم این پارت کوتاه بود اما از الان میگم پارت بعد خیلی خوبه و در واقع ژانر لیتلاسپیس پر رنگ تر میشه...🥺
YOU ARE READING
I am just a Little࿐2jae
Fanfiction✦ فیک "من فقط لیتل ام" 🍼 ✦ ژانر : لیتلاسپیس - فلاف - همخونهای اسمات - تصویرسازی با عکس و گیف ✦ کاپل اصلی : دوجه (2jae) ✦ کاپل فرعی : یوگبم - جه بوم×هانا ••• در اتاقو کامل باز کرد تا وارد بشه..جهبوم تازه تونست لباس های یونگجه رو ببینه و برای...