مرد غریبه همونطور ک یک چشمش به رانندگی بود و چشم دیگهش به پسرک، دستش رو روی رونش گذاشت..
جهجه با تعجب نگاش کرد اما چیزی نگفت..رون های لاغرشو تو مشتش فشرد..جهجه آخ بلندی سر داد و دست روی دست مرد گذاشت تا متوقفش کنه اما مشخص بود که نمیتونست..
دستای اون کنار دستای بزرگ و قدرتمند مرد زیادی کوچیک بودن..اونقدری ساده بود که نمیتونست رفتارهای مرد رو بد برداشت کنه..فکر میکرد از محبت زیاد اینکار رو میکنه..با مهربونی گفت:_آخ عمو درد میگیره...
مرد با لبخند مسخره ای نگاش کرد:
+اااا دردت گرفت؟! اومو ببخشید
دستاشو زیر چونش برد و سرشو به سمت خودش گرفت. فشاری به چونهاش آورد که باعث شد لباش غنچه بشن و کمی از هم باز بشن..
+ببین چه لبای گوشتی داره میخوام گازش بگیرم..
جهجه لبخند مهربونی زد چون منظور مرد رو نفهمیده بود که بخواد خجالت بکشه..
اون الان یه لیتل بود و دقیقا چیزی که نیاز داشت همین بود...! پس تو دلش گفت "انگار فرار کردن از خونه اونقدرها هم بد نیست. وقتی انقد آدم های مهربون این بیرون هستن...!!"....
جهجه سعی کرد به چهره مرد دقت کنه و کمی براندازش کنه...موهای پرپشت و بلندی داشت و با اینکه قیافه اش خوب بود اما خیلی شلخته به نظر میرسید..ریش هاش نامنظم بیرون اومده بودن...اما چشماش به جهجه حس خوبی نداد و راستش یکم ترسوندش آخه انگار داشت دروغ میگفت..!!
چشم ازش گرفت و به دور و برش نگاه کرد..نمیفهمید کجاست و چرا اینجاست..محله های فقیر نشین سئول..
با تعجب به سمت مرد برگشت:_اینجا کجاست عمو؟!
همونطور که تو کوچه تنگ و باریک، پارک میکرد گفت:
+همونجایی که قراره باهم بازی کنیم
یونگجه نگران شده بود:
_اما اینجا که بستنی فروشی نداره
+چرا توش داره
مرد داشت از این سوالای جهجه خسته میشد و از اون طرف نمیتونست برای نقشه شیطانی تو سرش صبر کنه..
دستشو گرفت و دنبال خودش کشید و وارد یکی از اون خونه ها شد..اونقدر عجله داشت که متوجه نشد درو باز گذاشته..پسرک با تعجب و نگرانی به اطراف نگاه میکرد و مدام حرف میزد و سوال میپرسید"عمو اینجا کجاست؟! اینجا که خیلی تاریکه...عمو..عمو چرا جوابمو نمیدی"
بخاطر اینکه دستاشو انقد محکم گرفته بود و بهش بی محلی میکرد شروع کرد به گریه کردن..
مرد وسط اتاق کوچکش روی ملافه ها پرتش کرد...خیلی سریع لباسشو درآورد و رو یونگجه خیمه زد...
جهجه یه بچه معصوم و ساده بود و هنوزم نفهمیده بود قضیه از چه قراره!!! اما با نگاه کردن به بدن مرد، ترس تو وجودش رخنه کرد...
بدنِ درشت و عضلهای که زخم های کهنهای روش بود...با اون لبخند مزحک کنار چشمای ترسناکش...جهجه حالا دیگه وحشت کرده بود و کل صورتش خیس از اشکاش بودن...
عمو گفتناش کمکم به داد و ناله و شکایت تبدیل شده بود..!
از اینکه به حرفاش توجه ای نمیشد متنفر بود...هرچند عادت داشت!!!
مرد دست برد سمت دکمه شلوار یونگجه و معلوم نبود میخواد بازش کنه یا جر بده...
از تقلای های بیثمر و بچگونه یونگجه کلافه شده بود، داد زد:_خفه بمیر!!!
یونگجه هنوز دقیقا نمیدونست میخواد باهاش چیکار کنه اما یه لحظه فقط برای یه لحظه این صحنه رو آشنا دید..صحنه ای که بخاطرش شیش ساله تو عذابه...
~~~
(فلش بک به سیزده سالگیش)چرا هنوز به این اتاق نمور و تاریک و کثیف عادت نداشت؟! چرا هنوزم تمام ترس های دنیارو تو خودش حس میکرد..؟ و چرا هنوزم وقتی اون مرد بهش نزدیک میشه وحشت داشت؟! مگه دفعه اولشه؟! حسابش از دستش خارج شده..سه بار چهاربار پنج بار؟؟؟ اما حتی اگه هزار بار هم باشه بازم درد، درده!!!!
اونم دردی که شاید برای ادم عادی یه درد باشه اما برای پسر سیزده سالهِ ضعیفی مثل اون یچیزی فراتر از ایناس...!
دستای بزرگشو دور گردن یونگجه گذاشت و فشار داد و پوزخند بزرگی زد..
«تو خیلی شیرینی..هنوزم هربار برام تازگی داری و مثل دفعه اولمی...میدونی اگه بخوامم کمی ملایمتر برخورد کنم نمیتونم...(به عضوش که از رو شلوارم بزرگیش مشخص بود اشاره کرد)چون اون اینجوری دوست نداره»
و قه قه بلندی زد...
مثل هربار یونگجه از ترس خودشو خیس کرد...!!!
حتی نفسای اون مرد که به گردنش میخوردن هم ترسناک بود..اون مرد برای رسیدن به هدف کثیفش نه به یونگجه وعده ای داده بود و نه تهدید به مرگی کرده بود...هیچی!! فقط اونو هر هفته گاهی اوقاتم دو روز تو هفته اینجا میآورد و یونگجه هم حتی توان مخالفت نداشت...
اوایل التماس میکرد اما حالا فقط گریه میکرد...شلوار خودشو پایین کشید و موهای یونگجه رو با یه دستش چنگ زد و به سمت عضوش کشوند و کل عضوشو وارد دهن یونگجه کرد..
یونگجه حالا دیگه یاد گرفته بود باید چیکار کنه..بعد از اون کتکی که بخاطر نابلدیش خورده بود خوب درسشو یاد گرفته بود..(پایان فلش بک)
~~~با فکر اینکه قراره دوباره کابوس زندگیش تکرار بشه احساس کرد چشماش دارن سیاهی میرن و سرش به شدت درد گرفت...
آخرین التماس هاشو به اون مرد کرد و دستاشو رو سینهش گذاشته تا خودشو ازش دور کنه اما کم کم بیهوش شد و تنها چیزی که لحظه آخر حس کرد سوزش رونِ پاش بود چون مرد وحشیانه شلوارشو پایین کشیده بود و با ناخن های بلندش روی رون های پاش خراش ایجاد کرده بود...***
نوشتن این چپتر برای خودم خیلی سخت بود..
تمام انگیزه من ووتها و کامنتاتونه پس بهم انگیزه و انرژی بدین♡
YOU ARE READING
I am just a Little࿐2jae
Fanfiction✦ فیک "من فقط لیتل ام" 🍼 ✦ ژانر : لیتلاسپیس - فلاف - همخونهای اسمات - تصویرسازی با عکس و گیف ✦ کاپل اصلی : دوجه (2jae) ✦ کاپل فرعی : یوگبم - جه بوم×هانا ••• در اتاقو کامل باز کرد تا وارد بشه..جهبوم تازه تونست لباس های یونگجه رو ببینه و برای...