44. همه چی تموم شد؟

740 100 27
                                    

صدای در اومد، هیجان زده از جا پرید و دستپاچه ظرفای کثیفو تو سینک ریخت و با همون دستکش های آشپزی به استقبال جه‌بوم رفت، امیدوار بود که جه‌بوم دیگه از دستش دلخور نباشه و کیک عذرخواهیش به کامشون شیرین بشه!

هنوز اول پذیرایی بود که با صحنه روبروش سرجاش میخکوب شد.. جه‌بوم هانا رو به دیوار چسبونده بود و جوری وحشیانه و با ولع می‌بوسید که هر بیننده ای رو خجالت زده میکرد!!!
دستاشو به چشمش مالید تا مطمعن بشه خواب نیست اما کابوسی بود که هر لحظه بدتر میشد! نمیدونست چرا هنوز اونجا وایساده درصورتیکه اون دو نفر انقد تو حال خودشون بودن که اصلا متوجه اون نشدن و حالا جه‌بوم مشغول درآوردن لباسای هانا بود...

جه‌بوم!! همون که می‌گفت عشقِ اولش یونگجه‌ـس حالا اینجوری جلو چشمش داره بهش خیانت میکنه، فقط بخاطر اینکه دیشب اون اتفاق افتاد؟ یعنی جه‌بوم انقدر کینه ای بود؟ یعنی انقد منتظر بود تا یه اتفاق بیوفته و انقد سریع یه جایگزین جای یونگجه بیاره؟!!!

با افکار تو سرش هر لحظه مشتاش بیشتر میلرزید و به لب های جه‌بوم که چقدر وحشیانه هانا رو می‌بوسید نگاه میکرد، فکر نمی‌کرد تاحالا اونو اینجوری بوسیده باشه!!
حالا هانا روی کاناپه خوابیده بود و جه‌بوم روش خیمه زده بود و گردن و گوش هاشو می‌بوسید و بدن هاشون دائم به هم برخورد میکرد و این حالِ تماشاچی کوچولومونو هر لحظه بدتر میکرد... هانا از خماری جه‌بوم استفاده کرد و به چشمای هدفش نگاه کرد و با همون نگاهی که همون روز اول یونگجه ازش میترسید بهش چشمک زد !!

یونگجه دیگه نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه اما نمیدونست چرا در دهنشو گرفته تا صداش بیرون نره! شاید نمی‌خواست جه‌بوم هم این چهره بیچاره و درمونده‌ـشو ببینه، شایدم نمی‌خواست مزاحم عشق بازی عشقش و رقیبش بشه !

درست لحظه ای که جه‌بوم به سوتین هانا دست برد تا درش بیاره دیگه نگاه نکرد و به سمت اتاقش دوید...
هنوز هم در دهنشو با دوتا دستاش محکم گرفت بود اما بخاطر هق هق هاش کل بدنش می‌لرزید! یعنی جه‌بوم اونقدر محو اون دختر بود که حتی متوجه اون نشد؟ یا از عمد ایگنورش کرده بود؟!
واقعا اینا الان مهم بود؟! جه‌بوم خیانت کرده بود؟ اونم انقدر واضح و به بد ترین شکل ممکن! چرا باید دنبال توجیه و دلیل و فلان میگشت؟!!
هرچی بود و نبود تموم شده بود.

به هیچی فکر نکرد و با همون لباسا و فقط یه گوشی برداشت و از خونه بیرون زد، تازه وقتی که سوز سرما رو روی رون‌ پاهاش حس کرد متوجه شد که برای بیرون اومدن باید شلوار میپوشید اما الان دیگه واقعا نمیخواست تو اون خونه که حالا محل سکس اون دو نفر بود برگرده...
هودی صورتی رنگی که تا بالای زانوهاش بود و وقتی کلاهشو رو سرش میزاشت دوتا گوش های خوک عروسکی نمایان میشدن رو بدون شلوار پوشیده بود... به خیال خودش استایل موردعلاقه ددیشو زده اما الان با همون لباسا و با چشم هایی پر از اشک تو کوچه های تاریک و نم دار تند تند قدم میزد و هدفش مشخص نبود!

آره اون فرار کرده بود، البته فرار که نه، رفته بود... اوندفعه از خونه فرار کرد، فکر کرد قراره بمیره اما اونجوری نشد، با فرشته نجات زندگیش آشنا شد و برای مدت نسبتا کوتاهی زندگی کرد ، الان همون فرشته نجات داشت عذابش میداد پس دوباره گذاشت و رفت، شاید اینبار هم یه نفر پیدا بشه و بازم بهش حسِ زندگی بده! شایدم دیگه از این شانس ها پیدا نکنه !!!

گوشیشو از تو جیب هودیش درآورد و تند تند شماره جین‌یونگ رو گرفت.. اولین بوق، دومین بوق، سومین بوق و .... قطع شد، دوباره و دوباره تماس گرفت... حالا که عمیقاً احساس تنهایی میکرد گریه اش شدید تر شد... الان دیگه نه کسی رو داشت که بهش پناه ببره و نه جاییکه سر پناهش باشه... یه تنهای بیچاره!

نیاز به درد و دل داشت و با اینکه کسی نبود اما همه چی رو برای جین‌یونگ نوشت و براش اس ام اس کرد.. به امید اینکه پیامشو ببینه و زودتر باهاش تماس بگیره...

سرشو بالا آورد.. قرار بود از محله‌ـشون به سمت خیابون اصلی بره اما الان تو یه کوچه تاریک بود که اولین بار بود میدید... تنها چراغ کوچه، چشمک میزد و آب از آشغال های کنار سطل سرازیر شده بود...
و بدتر از اون ۴ تا پسر لاتی بودن که معلوم نبود اونجا داشتن چه کار غیرقانونی ای انجام میدادن...

حالا هم از ترس و هم از سرما میلرزید، کلاه هودیشو تا میتونست جلو کشید ، سعی کرد با سرعت قدم برداره و از کوچه بگذره که با صدای یکی از اون ارازل متوقف شد:

× گم شدی خوک کوچولو؟!

چیزی نمونده بود ازشون بگذره پس چشماشو بست و تو دلش به هرچی که اعتقاد داشت دعا کرد و قدم هاشو از سر گرفت... میفهمید داره از پشت بهش نزدیک میشه اما تا خواست فرار کنه یه نفر بازوشو کشید... به خودش لرزید و سریع دست پسره رو از بازوش انداخت، پسره با یه لبخند زشت و ابروی شکسته و درحالیکه بوی گند الکل میداد یه قدم بهش نزدیک شد..
یونگجه یه قدم عقب رفت، تو سرش حرفای جین‌یونگ می‌چرخید «اگه جایی گیر افتادی و نتونستی از خودت دفاع کنی فقط سعی کن بدویی تا جاییکه شلوغه و مردم هستن..»
اون پسره دائم جلو میومد و یونگجه به عقب قدم برمیداشت تا یه موقعیت مناسب پیدا کنه و فرار کنه اما درست همون موقع که آخرین قدم قبل از فرارش رو با سرعت برداشت پاهاش با جدول برخورد کرد و با پشت زمین خورد...
سرش تیر کشید اما بنظر می‌رسید که چیزه خاصی نیست، همین که اراده کرد بلند بشه سرش اول سرد و بعد خیس شد... نمیدونست چیشده اما از نگاه های ترسیده اون پسر ها و فرار کردنشون میشد فهمید حالش اصلا خوب نیست و اون خیسی ها خونیه که از سرش داره میره...
چشماش کم کم سیاهی می‌رفت و به این فکر میکرد که زندگیش تموم شده
اونم چقدر غم‌انگیز و کوتاه...

ادامه دارد...

I am just a Little࿐2jaeOnde histórias criam vida. Descubra agora