کاملاً زمان و مکان رو گم کرده بود. گیج و سرگردون تو پارکی که به سختی آدرسش رو پیدا کرده بود دنبال گمشده اش میگشت...
۱۴ ساعت رو تو پرواز گذرونده بود تا الان اینجا باشه، اونطرف کره زمین، نیویورک! بهش خبر رسیده بود اینجا میتونه دوست پسرِ کوچولوشو بعد از ماه ها پیدا کنه. با بغض قدم هاشو تند کرد تا زودتر این دوریِ لعنتی رو تموم کنه، براش مهم نبود که این خبرو جینیونگ بهش داده ..! چیزی که الان مهم بود پایان یافتنِ دلتنگی و تو آغوش گرفتنِ امیدِ زندگیش بود...
تو ۴۸ ساعت گذشته هیچی نخورده بود و فقط به زور یوگیوم و بمبم یکم وسایلشو تو یه چمدونِ کوچولو جمع کرده بود تا توی سفرش به مشکل بر نخوره....درست میدید... اون جثه ظریف فقط متعلق به یونگجه بود! چند قدم دیگه جلو تر رفت و وقتی باد، چتری هاشو از روی صورتش کنار زد مطمعن شد خودشه...
اشک تو چشماش حلقه زد و برای چند لحظه بی حرکت فقط نگاهش کرد.. تند تند پلک میزد تا مطمعن بشه خودشه.. یونگجه متوجه شد یه نفر بهش خیره شده و وقتی چشمش به چشم های خیسِ جهبوم افتاد با گیجی اخم کرد... سرشو کج کرد و چند بار پلک زد تا بهتر بتونه ببینه.. بدونِ اینکه بدونه چرا، دیدنِ چهره جهبوم آشوبی تو دلش به پا کرد !! تا به خودش اومد دید اونم مثل مردِ روبروش داره اشک میریزه.. البته نه به شدتِ اون...
جهبوم فاصله چند متریشونو طی کرد و محکم یونگجه رو به آغوش کشید... دائم دستاشو رو کمر یونگجه جابجا میکرد و گردن و موهاشو بو میکرد و توجه ای به نگاهِ متعجبِ مردمی که برای گذروندن اوقات فراغتشون به اونجا اومده بودن نداشت..._ کجا بودی... عزیزم ؟
و یه بارِ دیگه به خودش فشارش داد که یونگجه دردش اومد... دستاشو روی سینه جهبوم گذاشت و مجبورش کرد تا ازش جدا بشه... چهره سرد و متعجب و شاید ترسیدهاش با قطره های اشکِ روی صورتش پارادوکس داشت...
دستشو دو طرفِ صورتِ یونگجه گذاشت و بهش یادآوری شد چقدِ دلتنگِ تکتکِ اجزای صورتش بوده... لب های گوشتی و صورتیش، چشم های پاپی طورش و خالِ کیوتِ زیرِ چشماش...
با لبخند، قطره اشکی از چشماش اومد و زیر لب قربون صدقهاش رفت...
دوباره خواست به آغوشش بکشه که یونگجه پسش زد:+ آقا.. چیکار میکنی؟
دستاش هنوز روی سینه های مردِ روبروش بود تا از خودش دور نگهش داره
× یونگجه.
با صدای جینیونگ سریع خودشو عقب کشید و تقریباً پشتش قایم شد و هنوزم با چشماش جهبوم رو آنالیز میکرد...
جینیونگ دستشو روی کمر یونگجه گذاشت و کمی به جلو هُلش داد و اون یکی دستشو سمت جهبوم گرفت :
× سلام.. از دیدنت خوشحالم.
جهبوم به زور چشم از یونگجه برداشت و با جینیونگ دست داد... هزارتا سوال ذهنشو درگیر کرده بود و کمی خشمگین بود ... یونگجه هم درست وضعیتِ جهبوم رو داشت و بشدت معذب بود..
STAI LEGGENDO
I am just a Little࿐2jae
Fanfiction✦ فیک "من فقط لیتل ام" 🍼 ✦ ژانر : لیتلاسپیس - فلاف - همخونهای اسمات - تصویرسازی با عکس و گیف ✦ کاپل اصلی : دوجه (2jae) ✦ کاپل فرعی : یوگبم - جه بوم×هانا ••• در اتاقو کامل باز کرد تا وارد بشه..جهبوم تازه تونست لباس های یونگجه رو ببینه و برای...