46. دلتنگی

703 107 9
                                    

یک هفته‌ای میشد که از یونگجه خبری نبود و جه‌بوم تو این مدت هر ثانیه‌ـش رو با یه بغض گنده تو گلوش گذرونده بود... نه شرکت می‌رفت و به کارمنداش سر میزد و نه دیگه حوصله کارای روزمره‌ـشو داشت! فقط در حدی که زنده بمونه میخورد و می‌خوابید.. موهاشو نه به نشونه دلتنگی و قلبِ شکسته‌ـش، بلکه بخاطر اینکه دیگه حوصله نگهداری و شونه کردنشونو نداشت کوتاه کرده بود...!

هرکاری از دستش برمیومد برای پیدا کردن یونگجه انجام داده بود و بقیه کارارو دست پلیس سپرده بود تا اگه خبری شد اونو در جریان قرار بدن و الان دو روزی میشد که برگشته بود به شهری که تمام کودکیش رو توش گذرونده بود تا شاید آغوشِ پدر و مادرش کمی از دردشو تسکین بده و از دلتنگیش کم کنه...

عرق روی پیشونیشو پاک کرد و توره ماهیگیری رو از قایق بیرون کشید... خیلی وقت بود که به این آب و هوا عادت نداشت و تو همین دو روز صورت و دستاش کلی آفتاب سوخته شده بودن...

_ چجوری هر روز اینکارارو انجام میدین؟ خیلی سخته!

با دقت به دستای پدرش نگاه میکرد و سعی داشت کاراییکه انجام میده رو کپی کنه...

+ اینجا همه همینقدر سخت کار میکنن تا بتونن زندگی کنن، تازه من و مادرت به لطف تو وضعیتمون خیلی بهتر از بقیه‌ـس

پدرش با قدردانی به چشم های تنها پسرش نگاه کرد و جه‌بوم با شرمندگی خندید..

_ من فقط دارم زحمات و لطفتونو جبران میکنم پدر، می‌دونم با چه مشقتی منو مدرسه و یه دانشگاه خوب فرستادید،

+ مگه من و مادرت چیزی بیشتر از دیدنِ خوشحالی و پیشرفتت از این زندگی می‌خوایم؟

جه‌بوم لبخند دردناکی زد و سرشو پایین انداخت،‌ پدر و مادرش در جریان همه چی بودن.. تا قبل از این، فقط میدونستن جه‌بوم تو رابطه‌ـس اما اینکه پسرشون گی‌ـه و چه اتفاقاتی برای پارتنرش افتاده رو دیشب تازه فهمیده بودن و حتی اگه شوکه شده بودن بخاطر پسرِ داغدارشون سکوت کرده بودن...

آقای ایم دست از کار کشید، دستکش هاشو درآورد و پسرشو بغل کرد و درست به یاد قدیم روی سرش دست کشید...

_ همه چی درست میشه عزیزم...

هم جه‌بوم و هم پدرش خوب میدونستن که این حرف صرفاً فقط یه دلداریه‌ اما فعلا تنها کاری که از دست اطرافیانش برمیومد همین حرف ها بود...

جه‌بوم سعی کرد به پدرش لبخند بزنه اما لب هاش میلرزیدن و بالاخره بعد از دو روز تظاهر به خوب بودن بغضش ترکید و گریه کرد...
جه‌بوم طی این یک هفته به اندازه کل ۲۶ سال زندگیش گریه کرده بود !

پدرش حالا فهمیده بود پسری که همیشه سرش با درس و کار گرم بود، می‌تونه عاشق هم بشه...!

***

I am just a Little࿐2jaeWhere stories live. Discover now