4 : I suoi dolci cipigli

148 34 11
                                    

╰─────. ゚・🦌

➜#Will

⿻ تنها چیزی که به یاد دارم سردرد بدی عه که موقع باز کردن‌ چشمام ، داشتم. نفس عمیقی کشیدم و اخمام‌ از شدت تیر کشیدن شقیقه هام ، توی هم رفت.
اروم‌ انگشتای یه دستم رو روی شقیقه‌ هام گذاشتم و دست دیگمو روی نرمی تشک گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم . چندبار پلک زدم و چشمام رو بالاخره باز کردم . ابرو هام‌ گره محکمی خورده بودن و‌ نگاهم سمت اطراف چرخید . اتاقم بود!
یک لحظه کل دیشب تا قبل قبل۳ لیوان ویسکی یادم اومد. و الان توی اتاقم بودم. از فکر اینکه چطوری اومدم توی اتاقم و اینکه چه کار هایی کردم دوباره سرم تیر کشید
صورتم جمع شد ؛ از شنیدن‌ حرکت دستگیره در سریع زیر پتو برگشتم و از شرمندگیِ رو به رویی با مادر ، لعنتی زیر لب گفتم.
صدای قدم‌ های آهسته ای رو میشنویدم که به تختم نزدیک میشد . نفس اروم کشیدم و تظاهر کردم خوابم*
_ فکر کنم زمان تظاهر کردن تموم‌ شده ارل
با شنیدن صدای آشنایی چشمام گرد شد و مکث کردم *
_میتونم حرکت های ریزتون رو ببینم و این فقط یه معنی داره...
صدای پر شدن اب رو توی کاسه ی مرمری طرح ، کنار میزم رو شنیدم*
_ که بیدار هستید.
پتو‌ رو از صورتم کنار زدم و با اخم بهش خیره شدم . چند بار پلک زدم تا مطمئن بشم‌ اینجاست. چرا اینحا بود ؟ نکنه برای ماجرای کتاب اومده و همه چیز رو به کنتس و ارل گفته؟ نکنه جاشو فهمیده ؟ بالافاصله نگاهی به گنجه کردم .
متوجه شدم خیلی کوتاه و به ارومی سرشو سمت گنجه کج کرد و نگاهی بهش انداخت ، وقتی متوجه شد از نگاه کردن‌ به گنجه دست برداشتم و دارم‌ نگاهش میکنم .
خونسردیش‌ رو با نگاهش بهم ،منتقل کرد .
بهم چند دقیقه‌ای خیره شد و آستین هاشو بالا زد و نگاهش سمت ظرف آب برد و حوله رو داخلش خیس کرد*
_ سکوتت برام‌ عجیبه ، هرچند باید بگم
من ، چیزی که توی گنجه پنهان کردید رو برنداشتم و قرار نیست به مادرتون بگم چه کتاب هایی میخونید.

از شُک نمیتونستم حرفی بزنم ؛ نگاهش با خونسردی به ظرف اب بود . اروم حوله رو توی دستش پیچوند و خشکش کرد . جلو اومد کمی عقب رفتم و اروم حوله خیس رو روی ظرفی گذاشت ، دستشو خشک کرد و یه دستشو بین موهام پشت سرم برد و دست دیگه اش رو روی پیشونیم گذاشت*
_خوشبختانه حالتون خوبه و فقط سردرد هاتون ناشی از مصرف الکل بالاعه اما....
حوله رو برداشت و توی دستش تا کرد جلو اومد و کمی خم شد حوله و روی پیشونیم و شقیقه هام دایره وار کشید ، از گرمای خوب حوله کوتاه چشمام بستم و دوباره باز کردمشون و اخم کردم *
_ این اخم و سکوتتون نمیدونم برای چیه
پشت دستمو زیر دستش بردم و کنار زدمش*
× اینجا چیکار میکنی؟
جا خورد و مکث کرد بهم خیره شد. اونقدر نگاهش پر از ابهت بود که فقط فرصت کردم هوا رو ببلعم . نگاهش روی تک تک اعضای صورتم چرخوند و دوباره با سکوت بی حسی و خونسردی بهم خیره شد*
_ برای مراقبت کردن ازتون
با حرفش نفسم رو بیرون دادم و یقه لباس خواب سفیدم رو بالا تر دادم*
×من لازم ندارم ؛ سباستین هست. در ضمن چرا تو باید توی اتاق من باشی؟
با صدای جدی مادر سرجام خشکم زد*
♤ من‌ ازشون خواستم
اروم سرمو سمتش برگردوندم و بهش نگاه ارومی کردم*
× سلام
♤ سلام ویلیام
وقتی با اسم کاملم صدام کرد،متوجه وخامت اوضاع شدم
نیم نگاهی به کنارم‌ انداختم. اون مرد با آستین های تا شده تا زیر ارنجش ، موهای بسته شدش درحالی که ‌دستاشو جلوی بدنش به هم‌ قفل کرده بود و حوله هنوز توی دستاش بود، با غرور کنارم وایستاده بود و به مادر نگاه ‌ میکرد .
کلافه نفسی کشیدم و اروم‌ روی تخت بالا تر نشستم*
× مادر من نیازی ندارم کسی ...
اروم کنارم نشست و با اشاره اش ، اون‌ مرد کوتاه سر خم‌کرد و وسایلش رو برداشت از اتاق بیرون رفت.
اروم دستشو کنار صورتم گذاشت و گونمو نوازش کرد*
♤ من حرفم و دیگه تکرار نمیکنم
کلافه بودم و سردردگم ، نمیدونستم باید نگران باشم یا نه . اروم با کنار‌ انگشتش گونم رو نوازش کرد ، چونم رو بالا اورد تا بهش‌ نگاه کنم*
♤ تو هنوز جوونی ویل ، مطمئن باش همه با چنین دورانی رو بدون‌ انجام‌ کار اشتباه نگذروندیم . داکتر‌ لکتر اینجان تا کنارت باشن و مراقبت .
اخمم بیشتر توی هم رفت اما با حرف هاش نمیتونستم زیاد مخالفت کنم*
♤اگه اون دیشب اتفاقی پیدات نکرده بود، الان باید هنوز دنبالت میگشتیم
نیم‌ نگاهی به در کردم و بعد به مادر ، ناچار بودم موافقت کنم و نفس عمیقی کشیدم صورتم رو از دستش عقب‌ کشیدم اروم و سر تکون دادم*
× باشه
لبخندش رنگ گرفت و بلند شد و کنارم‌ ایستاد *
♤ داکتر لکتر از امروز پزشک‌ ، استاد و همراه شخصی توعه باهاش راحت باش
اروم خم شد موهام‌ رو بوسید ، از طرفی خوشحال بودم. از زیر قضیه دیشب‌ قسر‌ در رفته بودم و از طرفی کلافه بودم ، بخاطر این پزشک ، استاد یا هرچی یه مزاحم.
عطر مادر رو نفس کشیدم و کمی‌ اروم شدم و وقتی از در بیرون رفت زنگ کنا‌ر تخت ام رو کشیدم تا سباستین بیاد*
➜ #hannibal

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now