18 : germoglio d'amore

119 32 0
                                    

╰─────. ゚・🦌

#fanfic
#germoglio_Damore

➜#hannibal

⿻ با برخورد پرتو های نور از بین پرده های نیمه باز اتاق ، روی مژه هام اخمی کردم. پلکی زدم کوتاه و اروم و با مکث چشمام باز کردم ، نگاهی به اطراف کردم و سرم رو بلند کردم و دستی پشت گردنم کشیدم . نگاهم به پنجره که باز بود انداختم، پتوی روی بدنم رو اروم با دستم برداشتم و همون‌ دستمو با پتو روی شکمم گذاشتم و کف دست دیگه ام رو روی دسته صندلی گذاشتم و بلند شدم . اخمی از درد بدنم که حالا خفیف تر شده بود کردم و سمت پنجره‌ به سختی قدم برداشتم . هوای صبح رو وارد ریه هام کردم و نفس راحتی از برخورد نسیم به صورتم کشیدم . نگاهم رو پایین‌‌ بردم ، ویل درحالی که پیرهن گشاد شیری رنگی تنش کرده بود داشت یال های اسبشو شونه میزد .‌ بهش خیره شدم و محو حرکت دستاش روی گردن اسب شدم. باد بین موهای فرش میپیچد و حرکتشون میداد و باعث میشد لباس گشادش توی تنش حرکت بکنه و گه‌ گاهی قسمت هایی از بدنش رو ناخواسته نمایان کنه . لبخندی زدم ارامش کل وجودم رو پر کرده بود اما دلخوریم رو رفع نکرده بود.
امروز دیگه باید از اتاق بیرون می اومدم و پایین میرفتم و کمی قدم میزدم . به پتوی کوچیک‌ توی دستم‌ نگاه کردم و بالا اوردم و روی لبام گذاشتمش و سرم رو کمی‌ خم کردم و عطرشو نفس کشیدم. لبخندی زدم و دورم پیچیدمش با صدای خنده شیرین ویل مکث کردم ؛ سرم رو بالا اوردم و به ارثور که از اسب افتاده بود خیره شدم . از درد غر میزد و ویل بالاسرش میخندید و خم‌ شده بود از شدت خنده و یه دستشو روی زانوش گذاشته بود و دست دیگه اشو سمت ارثور دراز کرده بود تا بلندش کنه . ارثور هم‌ با اخم بلند شد و اروم برای تشکر پشت کتف ویل زد و لنگ‌لنگان‌ داخل برگشت. ویل با لبخند و‌ خنده نگاهش کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد و دوباره مشغول کارش شد.
سمت تخت اروم با لبخند قدم برداشتم و پتوی کوچیک دورم بود و با صدای تقه در چینی به بینیم دادم و سرم رو بالا اوردم . کلارا بود و میخواست وارد بشه ، نفسی کشیدم و سعی کردم خونسرد بمونم و اجازه دادم در رو باز کنه. گونه هاش رنگ‌ عوض کردن وقتی سرش رو بالا اورد و بهم خیره شد . اروم و نرم سرم رو سمت دیگه‌ای متمایل کردم و بهش جدی خیره شدم و بعد نگاهم روی سینی توی دستش پایین اومد . باویه دستم لبه پتو رو گرفتم و از روی خودم برداشتمش و با دستم اشاره کردم سینی رو جلوم روی تخت بزاره. با خجالت سری تکون داد و جلو اومد سینی رو گذاشت و اروم بلند شد و نگاهم کرد *
_ چیزی میخوای بگی؟
+ برای عوض کردن زخمتون مشکلی ندارید؟
_نه ممنون
اروم سمت در رفت و‌ از پشت دیوار بیرونی در عصایی رو با سری به شکل گوزن اورد و به لبه تخت تکیه اش داد*
+ پیتر گفت براتون بیارم تا بتونید راحت تر راه برید
اروم نگاهم سمت عصا بردم و بعد سمت زخمم. انگشتام روی باند کشیدم و لبه اش رو پیدا گردم و‌اروم‌از دور شکمم‌ بازش کردم و نفسی کشیدم. مشغول تعویضش شدم و اخمی‌از سوزش جزئیش کردم وه با صدای ضعیف دختر سرم کمی بالا اوردم و نگاهم رو از پایین بهش دوختم*
+ مرلین بهم گفت دیروز چی دیدید...
کامل زخم بستم نفس تیزی کشیدم که شونه هاش بالا پرید ، کامل سرم رو بالا اوردم و کمی خم شدم پیراهنم رو برداشتم و توی دستم گرفتم*
_ خب
+ من و ویل....منظورم ارل جوان میخواستیم دنبال ابیگل بگردیم برای همین باهم رفتیم
_ چرا به من اینارو میگی کلاارا
+ چون من ...متوجه هستم چه حساسیتی روی ارل دارید. خواستم سو تفاهمی رو ایجاد نکنم
نفس راحتی کشیدم پیراهنم رو تنم کردم و اروم سمت کلاارا ک‌ه طرف دیگه تخت بود قدم برداشتم . کمی‌ جلو خم شدم و دسته عصارو گرفتم، برای اینکه بهش نخورم شونه هاشو جمع کرد و با اخم ظریفی صاف ایستادم و عصارو توی دستم جابه جاش کردم و با سر انگشتام روی بدنه اش کشیدم و پایینش رو بالا اوردم و کمی به دستام تاب دادم و نگاهی دقیق بهش انداختم و بعد با لبخند به کلاارا خیره شدم*
_ از پیتر تشکر کن
وقتی نگاهشو کوتاه به‌ نگاهم دوخت همه ترس هاش از بین رفت و لبخندی زد سری تکون داد و اروم سمت در قدم برداشت روی پاشنه پا کوتاه چرخیدم بهش نگاهی کردم *
_ لطفا در رو نبند
چشمی زیر لب گفت و حالا توی اتاق تنهام گذاشته بود. نگاه دیگه ای به عصا کردم و از برداشته شدن‌ حجمه سنگین حسادت و افکارم، نفس راحتی کشیدم و حالا میتونستم راحت تر فکر‌کنم و روون‌ تر نفس بکشم.
دارومو خوردم و عصارو روی زمین گذاشتم و انگشتام روی سرش کشیدم و توی دستم گرفتم و اروم و قدم قدم سمت در رفتم . نگاهم رو بالا اوردم و وزنمو روی عصا انداختم از در بیرون رفتم و بالای پله ها ایستادم نگاهی به اطراف خونه کردم و وجودم رو پر از تحسین معماری بینظیرش کردم . نفسی بیرون دادم و نگاهم رو از تابلو های بینظیر گرفتم و پله به پله، با قدمای کوتاه و بسیار‌ اروم پایین اومدم*
مرلین که کاسه پر‌ار ابی دستش بود با دیدنم نزدیک‌ پله های پایینی ، لبخندی زد و چشماش برق زدن *
+ اوه داکتر...پایین اومدید
لبخندی زدم و سری تکون دادم و ویل که با حوله ای توی دستش ، دستاشو خشک میکرد سرشو بالا اورد و موهای فرش تاب خورد . با دیدنم جا خورد و‌ابروهاش بالا رفتن ، نقس تیزی کشید سعی کردن بین جدی و معذب بودن یکدوم رو انتخاب کنه و حوله رو توی دستاش جا به جا کرد و با انگشتاش باهاش بازی میکرد *
× متعجب شدم داکتر
_ ترجیح دادم صورت متعجبت اولین چیزی باشه که صبح میبینم ..مای لرد
کمی گیج بود اما وقتی بین لحن دیشب و امروزم تفاوت پیدا کرد تونست راحت نفس بکشه و لبخندی زد سری تکون داد . بهشون خیره شدم و نگاهم سمت‌ گردن مرلین رفت از جای کبودی روش جا خوردم ، اخرین پله رو اهسته پایین‌ اومدم و‌ با اخم ظریفی سمتش خم شدم*
_ امیدوار بودم دستمال گردن بلند تری رو انتخاب میکردی مرلین
از حرفم چشماش گرد شد جا خورد و خواست گردنشو بپوشونه یه دستش از زیر کاسه سنگین اب برداشت ، قبل اینکه بخاطر سنگینی اب کاسه بیوفته خم‌ شدم و گرفتمش . از درد اخمی‌ کردم و با صدای ارومی غریدم ‌ زیر لب ، مرلین نفسی رد و دستپاچه کاسه رو‌ گرفت گرمای دستی رو روی بازهام حس کردم.
ویل دستاشو دور بازوم حلقه کرده بود و کف یه دستش روی کفتم گذاشت تا کمکم کنه صاف بشم . سرم رو سمتش برگدوندم و بهش از فاصله نزدیک خیره شدم . چشمام بعد از زیر نظر گرفتن مژه های بلندش یراست سمت لباش چرخیدن و با صدای اهم مرلین . سری با لبخند براش تکون دادم و اون هم متقابلا همینکارو کرد
وقتی ارثور لنگ لنگان وارد پذیرایی شد تشری به مرلین زد*
○ مرلین... فکر کردی من وقت دارم برای تو هدر بدم؟ بجنب باید برگردیم کملوت
سرشو با حرص تکون داد و مرلین قدم هاش رو تند کرد و چشمی زیر لب گفت و با عذرخواهی کوتاه از کنارمون رد شد و رفت. نگاهم سمت ارثور بردم و خونسرد لبخندی زدم*
_ خوشحالم میبینمت ارثور ... چطور شد که توام اینجا اومدی اتفاقی افتاده؟
ارثور جلو اومد و لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد*
○ اومدم امانتی که بهتون داده بودم رو پس بگیرم ...مرلین رو
ویل که ناخواگاه لبخندش رنگ شیطنت گرفت و هنوز دستش دور بازوم مونده بود . انگشتاشو روی پارچه لباسم کشید ، کوتاه سرم رو سمتش برگدوندم و نیم‌نگاهی بهش کردم اما‌ نه جوری که متوجه بشه و ازم فاصله بگیره . از اینکه اینجوری بهم چسبدیه بود غرق خوشحالی و ارامش بودم و وقتی اون بدن ریزشو کنارم میدیدم باعث میشد ‌لذت افکارم رو دو برابر کنم و نگاهم رو روی نقطه نقطه بدنش سریع ببرم.
نگاه خاص و شیطنت وار ویل به ارثور نشون میداد اون هم مثل من‌ راجب رابطه مرلین و ارثور میدونه .لبخندی زدم و سرم رو دوباره سمت ارثور برگدوندم*
_ باید ازت تشکر کنم ارثور اگه تو و مرلین و گایس نبودید من معلوم نبود چه اتفاقی برام میوفتاد
لبخند متواضعانه ای زد و یه دستش رو روی کمربند چرمش کشید *
○ نمیتونستم دوستی به خوبی شمارو از دست بدم
لبخندی زدم و اروم دستم رو روی بازوش گذاشتم*
_ از گایس تشکر کن و سلام من رو برسون
سری تکون داد و نگاهش سمت ویل و حلقه دستش ک‌ دور بازوم بود برد. تک سرفه ای کرد که ویل به خودش اومد و دستش رو عقب کشید و سعی کرد با اخم ظریفی جدی باشه و اینکارش فقط اون رو بامزه تر و خوردنی تر میکرد*
○ فردا شب جشن بالماسکه ای داخل عمارت مادرت مثل هر سال برپا میشه ، ازم خواهش کرد بهت بگم . میتونید بیاید چون همه ماسک روی صورت دارن کسی نمیشناسدتون
ویل جا خورد ، اینقدر دلش تنگ شده بود که موافقت کنه تا برگرده . نگاهی سمتم برگردوند و با ملاحظه زمزمه کرد. انگار میترسید که بازم با حرفا و لحن سردم خوردش کنم *
× میتونیم بریم مگه نه‌ داکتر؟
کمی‌ فکر‌ کردم و گذاشتم اون‌ نگاه منتظرش رو قاب چشمام بکنم. چشمای پاپی ایزش رو بهم دوخت و تا اخر قلبم رو سوراخ کرد . لبخندی زدم ابرو بالا انداختم نیم‌نگاهی به ارثور کردم و بعد به ویل*
_ به کنتس بگید خیلی نامحسوس فقط برای یه شب برمیگردیم
ویل لبخندی زد انگار روحش جون گرفته بود و کنارم صاف ایستاد و دستاشو پشتش قفل کرد ، ارثور سری تکون داد و دستش روی شونه ویل گذاشت*
○ لطفا دوباره خراب کاری نکن ویل
اخمای ویل باعث شد خنده اش بگیره و حرصی نگاهشو سراسر صورت ارثور رد میکرد*
× مراقبم
لبخندی زدم و بعد از دست دادن باهاش نگاهی به سمت‌ چپش کردم که‌ مرلین سر رسید . نفس میزد و دستمالی رو توی دستش گرفته بود*
+ میتونیم بریم‌ ارثور
نگاهم رو روی مرلین نگه داشتم *
_ ممنون مرلین
لبخند بزرگ و دندونمایی زد و انگشتاشو پشت موهای مشکیش برد و کمی خاروندش*
+ از دیدنتون خوشحال شدم داکتر
بعد از من نوبت خداحافظی های ویل بود . اروم تا دم در همراهیشون کردیم و وقتی ارثور سوار اسبش شد ، دستشو برای مرلین دراز کرد و اون رو پشت خودش نشوند.
دستای مرلین دور کمر ارثور گرم حلقه شدن و با دست تکون دادنی برامون کم کم توی جاده محو شدن.
نفس عمیقی کشیدم و به محو شدن اسب توی جاده رو به رو خیره شدم و از نوازش نسیم روی صورتم چشمام بستم و ریه هام رو پر از هوا کردم . ویل کنارم توی سکوت ایستاده بود و بعد از چند ثانیه داخل رفت. پشت سرش قدم برداشتم و وارد شدم و قبل اینکه خیلی ازم فاصله بگیره زمزمه کردم*
_ ابیگل کیه
ایستاد و سمتم برگشت و با تعجب و اخم ظریفی نگاهم کرد *
× وقتی اون شب رفتم دارو پیدا کنم. دختر بچه‌ کوچولوی رو دیدم و بهم کمک کرد منم میخواستم ازش تشکر کنم برای همین میخواستم با کلارا دنبالش برم.
سری با لبخند ملایم تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و اروم یه قدم جلو برداشتم*
_ باید بابت سو تفاهمی که برام پیش اومده بود ازت معذرت بخوام ویل
اخمش غلیط تر شد درست مثل روز های اول که رگه های تخس بودن رو توش میشد دید. انگار منتظر شنیدن حرفی راجب دیشب بود*
× پس این دلیل اون رفتارتون بود داکتر؟
اروم نگاهم رو سمت شونه اش بردم تا توی اون‌ چشما خیره نشم . قدم هام رو جلو تر برداشتم به یه قدمیش رسیدم‌ ابروهاش بهم گره محکمی خورده بودن اما با هر قدم نزدیک تر شدنم انگار از شدتشون کم میکرد و نگاهش رنگ دیگه ای میگرفت. اون چهره و نگاه معصوم توام با سرکشیش داشت دیوونه ام میکرد دیگه نمیتونستم تحمل کنم . این جنگ که توی ذهنمم شروع شد از هر جنگ دیگه ای بدتر بود.‌انگشتام کنار صورتش بردم و روی گونه اش رو نرم با کنار انگشست شستم لمس کردم و بعد سر انگشتام رو پشت گردنش و بین موهاش سر دادم . پیشونیش رو به پیشونیم چسبوندم پلکام رو روی هم گذاشتم و مست و غرق حسش شدم . عطرشو عمیق نفس کشیدم و شیرنیش رو توی وجودم پخش کردم . اروم پلکام باز کردم و اول به مژه های مشکیش و مردمک های لرزونش خیره شدم بعد به اون لبای صورتیش که تشنه بوسیدنشون بودم .
اینقدر که نمیتونستم جلوی سرم رو بگیرم تا کج نشه . جنگیدن با خودم سخت تر از همیشه بود چون حالا فقط من نبودم که این لمس رو میخواست .
اون هم برای چشیدنشون لب هاش باز کرد و بهم با نگاه معصومی خیره شد. کنار انگشت شستمو پشت موهاش و گودی گردنش کشیدم و اروم بهش خیره شدم*
_ متاسفم ویل
اروم سرم رو عقب بردم و دستم رو برداشتم و روی شونه اش گذاشتم و کمی ازش دور تر شدم*
_ امشب به اتاقم بیا تا مثل همیشه کتاب بخونیم ویل
جوابی نداد. توی شوک بود یا غم یا مخلوطی از انواع حس ها که توی منم پیچیده بود .سرم رو سمتش بگردوندم و یه تار ابرومو بالا دادم*
_ منتظرت باشم؟
× بله ...هنیبال
با شنیدن اسمم لبخندی روی لبام نشست و چند دقیقه بهش خیره شدم اروم نفمسو بیرون دادم و وزنمو روی عصام انداختم و سمت اتاقم رفتم*

➜#Will

⿻ حس میکردم قلبم یه ضربان جا انداخت. توی وجودم پر از سوال ، عصبانیت ، ناامیدی و غم بود.
جوابم رو نمیداد و این عصبیم میکرد . وقتی جلو اومد همه وجودم یخ کرد ، داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟
شوکه درحال تشخیص رویا از واقعیت بودم که انگشتشو کنار صورتم حس کردم انگار برقی از وجود و قلبم گذشت . صدای ضربان قلبم اینقدر بلند بود که مطمئن بودم داره میشنوتش ‌. حالا نگاهم هرچی توی قلبم بودن رو داشتن توی چشماش فریاد میزدن .
وقتی انگشتاش پشت موهام سر خورد و پیشونیش به پیشونیم چسبید. پلکام بستم و نفس عمیقی کشیدم این لحظه حقیقی ترین اتفاق زندگیم بود. حقیقی ترین خواسته ام بود
انگشتاش داشتن من رو لمس میکردن همه تمرکزش روی من بود و اینقدر نزدیک بود که.... که وسوسه ای رو توی وجودم بکاره . این وسوسه اینقدر قوی بود که هردومون رو به باتلاق میکشوند. لبام از هم باز کردم تا شاید قبل غرق شدن توی این اتفاق بتونم بهتر لبای کشیدشو حسشون کنم. توی این افکار توی حس حرکت انگشتاش قوطه ور بودم و داشتم از تک تکشون لذت میبردم محو و گیج میشدم. که انگشتاشو عقب کشید و عذرخواهی زیر لب بهم گفت. متوجه نشدم چرا این روگفت.
چون همه دیشب رو بهم زهر مار کرد یا چون نخواست ببوستم ...چون نمیتونست چون نمیخواست...
اینقدر بینمون سوال بی جواب بود که روشنایی بینمون تاریک میکرد.
خسته بودم خیلی خسته. افکارم رها نمیکردن و بی لیاقتیمو توی صورتم کوبیدن ‌. مگه خواسته من چقدر بزرگ بود؟
_ امشب به اتاقم بیا تا مثل همیشه کتاب بخونیم ویل
رشته افکارم پاره شد و بهش نگاه نکردم به رو به رو خیره شدم . شاید بهترین کار همین بود ، کاری کنیم همه چیز مثل قبل بشه. خودمون رو به ندونستن بزنیم و ادامه بدیم.
_ منتظرت باشم؟
× بله هنیبال
اسمش رو با درد به زبون اوردم و نفس خسته ای کشیدم و وقتی رفت سمت کتابخوته رفتم تا چند کتاب برای امشب پیدا بکنم.

🖤 vote یادتون نره 🌱
────────────────
⌂ ⌕ ⊞ ♡

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin