30:fuga riuscita

143 26 6
                                    

╰─────. ゚・🦌

#fanfic
#germoglio_Damore ²

➜#Will

⿻ انگار داشت همه چیز درست میشد ، با حس چنگ چیزی پشت کمرم اخمی کردم و تکوونی خوردم و سعی کردم تیکه های کاه پشتمو عقب بکشم اما حرکت مدامش پشت کمرم باعث میشد بفهمم که اشتباه فکر کرده بودم . وقتی چنگ بیشتری رو پشت کمرم حس گردم متقابل چنگی روی قفسه سینه هنیبال زدم و توی لحظه ای که باید کمترین تکون رو میخوردم ، سیخ نشستم و کمرم رو جلو کشیدم و بالا تنه امو عقب دادم تا بتونم کمکی به خودم بکنم. نگاهم توی اون لحظه به قیافه متعجب هنیبال برخورد کرد ، اینقدر وول خورره بودم ک با شدت حلقه دستشو باز کرد و ارنجش به چنکگ کنارش خورد و با برخورد محکمش با فانوس روی دیوار ، صدای بدی رو توی کل اصطبل ایجاد کرد . هردومون نفسامون رو حبس کردیم ، حالا دوباره صدای قدم ها بدبختی جدیدمون بود . باوحس گرمای دست هنیبال پشتم بهش چسبیدم و جمع شدم ، نفس لرزونی کشیدم و گذاشتم دستش پشت کمرم حرکت کنه و وقتی چیزی رو پشت کمرم ثابت نگه‌ داشت ، از اینکه قرار نیست دوباره چنگ تیزشو حس کنم نفس راحتی کشیدم ، از روی لباسم به سمت پایین کشیدتش و اخی از بین لبام خارج شد ، وفتی بیرونش اورد‌ نگاهی متعجب و اخمالود به موش کردم . واقعا این چیزی نبود که انتظار داشتم هرچند از بچگی بورلی سر موش های داخل اصطبل جیغ میزد ولی خب فکر نمیکردم این الان باعث بدبختی بیشترم بشه ..
اروم نفس زدم و نگاهم سمت دود خفیفی که از اون‌ حفره مشخص بود رفت و گرمای غیر عادی که توی فضا پخش شده بود... نگاهم رو جلو بردم و غلظت هول رو نفس کشیدم که باعثدشد سرفه ام بگیره . نگاهی به هنیبال کردم که مستأصل به دیوار تکیه داده بود و سعی میکرد با اخم بی صدا سرفا کنه. پلکاشو روی هم فشار داد*
+ میدونم اونجایید بیاید بیرون
صدای سرفه مرد باعث شد بفهمیم نزدیکه اما بخاطر اتیش که دقیقا کنارمون شعله گرفته جلو تر نمیاد . هنیبال بازوهامو گرفت و جاشو باهام عوض کرد بهش خیره شدم ..دوباره همون صحنه داشت تکرار میشد ، نمیخواستم دیگه نمیتونستم ببینم‌‌ داره خودشو فدای حماقتای من میکنه . خواستم جلوشو بگیرم که انگشتاشو بین لباش گذاشت و اخم‌ غلیظی کرد که باعث بشه سر جام بشینم . موفق هم بود ، توی نگاهم التماس مشخص بود اما نگاه هنیبال چیز دیگه ای بود ... از این وضع نفرت داشتم از این همه سختی و این همه عذابی که انگار تمومی نداشت . هنیبال دستشو به نشونه تسلیم بالا اورد و ایستاد درحالی که بهم خیره شد بلند گفت*
_ من اینجام..
سرفه بلندی کرد و تیکه ای از موهاش از بین ربانش بیرون ریخت. بازتاب شعله هایی ک‌هر لحظه داشت سرکشانه بیشتر میشد روی صورتش مشخص بود و نگاهش رو تیز تر ، غمگین تر و عمیق تر میکرد. انگار داشت با چشماش باهام حرف میزد مجبور بود دل بکنه و اروم روی پاشنه چرخید و نگاهش سمت مرد رفت*
+ پیرمرد لعنتی بخاطر تو چندماهه خواب نداریم بیا بیرون
هنیبال سرفه ای کرد و جلو رفت و همزمان مرد هم جلو اومد جوری که خواست چک بکنه کس دیگه ای باشه یا نه . هنیبال پلکاشو روی هم فشار داد و نفسشو بیرون کشید و صداشو بلند کرد تا توجه مرد رو به خودش جلب کنه*
_ اوه نمیدونستم اینقدر مایه عذاب بودم
مرد درحالی که پشت بهم ایستاده بود داشت با هنیبال بحث میکرد . غلظت هوا و دود داشت بیشتر میشد و خفگی داشت دستاشو دور گلوم میپیچید و فشار میداد. سر انگشتام رو روی زمین کشیدم و فشارش دادم. نمیتونستم و نمیخواستم دوباره همه ی چیزی ک‌ دارم رو از دست بدم .
نگاهی به اطراف کردم و بی صدا سرفه سختی کردم . اخمام توی هم رفته بود و انگار جلوم هرلحظه تار تر میشد. دستم به چنگکی کنارم خورد .‌نگاهی بهش کردم و توی دستام گرفتمش و سعی کردم بدون جلب توجه برش دارم ، هنیبال که دید به کارام داشت دستاشو کمی پایین اورد و بلند ادامه داد*
_ تو که واقعا اینکارو نمیخوای بکنی
دوباره توجه مرد رو سمت خودش برد ، سرفه ای کرد و کلافه از گرما دستشو بین موهاش کشید *
+ کدوم کار؟ اینکه تورو تحویل بدم؟ اوه معلومه که‌ میکنم هرچقدرم که‌ حقت نباشه اما‌حق من هست برم خونه
دیوار رو تکیه گاه قرار دادم و بلند شدند و درحالی که کمرم خم بدد چنگک رو توی دستم محکم تر گرفتم . دیگه نمیتونستم فکر کنم و نه میتونستم هیچ کار دیگه جز این بکنم . بالاخره روی پام وایستادم و حالا بعد سرفه کوتاهم دو دستی چنگک رو گرفتم و کمی بالا اوردم*
_ من واقعا متاسفم که مجبور شدی اینکارو بکنی
+ تاسف تو کمکی نمیکنه ولی خودت چرا
میتونستم بفهمم مخاطب حرفای هنیبال منم نه اون مرد . بالاخره تونستم زورمو توی دستام بریزم و چنگک و بالا اوردم و محکم توی سر زدم . فضا از ترس و خفگی به شوکه بودن رنگ گرفت . سرش رو سمتم کوتاه برگدوند و خون از گوشه سرش روی صورتش سرازیر شد .نفس تیزی کشیدم و دستام یخ کرد انگار همه اون جونی که برای زدنش داشتم ، از بین رفته بود نمیتونستم حرکت کنم فقط شل شدن انگشتام حس گردم و بعد افتادن چنگک از دستام ‌ . کامل سمتم برگشته بود و با صورت خونی و عصبی بهم خیره شد ...یه قدم عقب رفتم از سر درد و شدت همه اتفاقا چنگی به قفسه سینه ام زدم ، نیازوبه هوا داشتم دیگه نمیتونستم تحمل کنم ....

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now