╰─────. ゚・🦌
#fanfic
#germoglio_Damore➜#sebastian
⿻ تقه ای به در زدم و چند ثانیه صبر کردم. وقتی صدای کنتس رو شنیدم ، در رو باز کردم و وارد اتاق تاریک شدم . درو پشتم بستم و انگشتای اشارمو رو روی لبه درگذاشتم تا بی صدا ببندمش. روی صندلیش پشت بهم و رو به پنجره نشسته بود . اروم کنارش پشت میز ایستادم و دستم روی شونه اش گذاشتم ، سرش رو بالا اورد و دستش رو روی دستم گذاشت *
♤ سباسیتن...نمیتونم بزارم...
اروم لبخندی زدم و نگاهم سمت چشمای آبیش بردم . نفس راحتی کشیدم و جلوی پاهاش روی یه زانو نشستم*
+ تو نمیتونی اون رو نگه داری الیزابت... اون هرگز پسر اصلی ارل نبوده...نباید ازش بخوای زندگیش مثل اون باشه
دستش رو گرفتم بالا اوردم و روی انگشتای کشیده و نارکش بوسه زدم*
+ ویل پسر ماست ... نه پسر اون. بزار بره ، بزار زندگی کنه جوری که میخواد پیش کسی که میخواد .
من بهشون سر میزنم و مراقبشونم
انشگتشو روی دستم کشید*
♤ فکر میکنی این براش خوبه؟
+ اینکه مثل کسی که پدرش نیست ، زندگی نکنه .. اره
لبخندی زد و معلوم بود تونسته بودم قانعش کنم . اروم خم شدم و انگشتام روی پیشونیش گذاشتم چتری هاش رو کنار زدم و بوسه نرمی روی پیشونیش گذاشتم . چشمای اقیانوسیش رو بست و لبخندی زدم. اروم دستش رو دو طرف صورتم گذاشت نوازشش کرد *
+ میرم وسایلشون رو جمع کنم..
سری تکون داد و اروم کف دستم رو پشت دستش گذاشتم سرمو سمت دستش متمایل کردم و لبم رو روی کف دستش کشیدم و اروم بوسیدم.
بلند شدم ایستادم کتم رو مرتب کردم و سمت در رفتم . ماریا رو خبر کردم تا تمامی وسایل ویل و هنیبال رو جمع کنن و زودتر به منچستر ببرن . سمت اتاقم رفتم ، درشو باز کردم و بدون اینکه ببندم پشت میزم ایستادم . برگه ای با عجله برداشتم و به خدمتکارمون توی منچستر تلگراف زدم تا به خونه بره و وسایل رو اماده کنه. برگه رو بین دوتا انگشت اشاره و وسطم گرفتم؛ از در بیرون رفتم و دست یکی از پسر های خدمه دادم تا برسونن.➜#Will
⿻ با گرمای دستی ، اخمی کردم و کمی روی صندلی وول خوردم و یه چشمم رو به سختی باز کردم. تصویر ناواضح مادرم رو دیدم . چندبار پلک زدم و وقتی به خودم اومدم بالافاصله دستمو روی دسته مبل گذاشتم و خودم بالا کشیدم. هوا رو بلعیدم تا بفهمم کجام ، نگاهم فقط یجا رفت، سمت تخت .با دیدن هنیبال روش، نفس راحتی کشیدم و اروم به مادر خیره شدم.*
× چیزی شده؟
♤ وقت دیگه ای نیست ویل
اخمی از نفهمیدن و خستگی کردم و اروم جلو اومدم و فشاری به دسته صندلی دادم و بلند شدم . یه قدم عقب رفت و جلوم ایستاد*
♤ دوساعت دیگه افتاب طلوع میکنه باید برید.
با اخر جمله اش چند بار پلک زدم و لبخندی روی صورتم شکل گرفت*
× میزاری؟...من باهاش برم؟
مادر با لبخند تلخی چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید تا بتونه حرف بزنه*
♤ اره ویل ، اونا میان و اگه اونو نباشه بجاش تورو میبرن پس باید برید.
لبخند عمیقی زدم که برای مادرم دور از انتظار بود ، قدم برداشتم دستشو گرفتم و بغلم کرد*
× ممنون
دستشو پشت کمرم کشید و کمی فشردم. نفس عمیقی کشیدم و سباستین وارد شد . با صدای قدم هاش مادر ازم جدا شد و پشت انگشت اشارش رو گوشه چشمش کشید.*
+ همه چیز آماده است کنتس
سرس تکون داد و سباستین کت و کلاهم رو دستم داد . بهشون کوتاه خیره شدم و بعد به هنیبال. از هضم اتفاق های دورم و افکارم کوتاه لرزیدم ، از دستش گرفتم و کتم رو تن کردم و بوسه ای روی گونه مادر زدم . کلاهم سرم کردم و از در بیرون رفتم و پله ها رو یکی یکی طی کردم.
جلوی در بورلی ایستاده بود ، با دیدنش قدم تند کردم *
× بورلی
سرش رو با ناراحت بالا اورد و یه دستش توی قفسه سینه اش جمع شده بود ، اروم دستمو دور صورتش قاب کردم و بالا اوردمش.*
× مراقب مادرم باش . دوباره هم رو میبنییم
سری تکون و داد و لبخندی زد درجوابش لبخندی زدم.
داشتم از این خونه میرفتم ، حداقل برای مدتی و به یکباره .اینقدر همه چیز سریع بود . باعث شده بود سردرد بگیرم ؛ درحالی ک جلوی بورلی وایستاده بودم ، نگاهی به چپ و به عمارت کردم . نفسم رو بیرون دادم و اروم دستم رو گرفت و وقتی هنیبال رو به سختی سوار کاسکله بزرگی کردن با صدای سباستین ، رومو سمتش برگدوندم . اروم برای بار اخر دست بورلی رو فشار دادم و کف کفشمو روی سنگ ریزه ها کشیدم و سمت کالسکه رفتم . مادر دوباره بغلم کرد و منم اینبار دستام دورش حلقه کردم ؛ لبخندی زدم و به سباستین خیره شدم با لبخندش مواجه شدم. وقتی مادر ازم دل کند ازش جدا شدم و دستمو دو طرف در کالسکه گذاشتم و نگاهی بهشون کردم و سوار شدم . جایی خیلی ای نبود ، کالسکه درحد خوابیده نگه داشتن بدن هنیبال بود و من هم گوشه ای جمع و جور نشستم. وقتی راه افتاد قلبم طاقت نیاورد رومو عقب بردم از شیشه پشت کالسکه نگاهشون کردم و انگشتام رو ناامید بالا اوردم
وقتی محو شدن ، رومو سمت جلو برگردوندم و نگاهی به هنیبال کردم. چشماش بسته بود و حالا.... ققط من و اون بودیم . من و اون و یه خونه توی منچستر. برای اینکه بتونم باورش کنم نیشگونی از پام گرفتم تا متوجه بشم بیدارم. نقس عمیق و لرزونی کشیدم و چندبار پلک زدم ؛ نور ماه از داخل کالسکه روی موهای جوگندمیش میخورد و روی لب هاش رو روشن تر کرده بود. و این اینقدر وسوسه کننده بود که نتوتستم جلوی خودم رو بگیرم. اون بیهوش بود و این لمس برای مطمئن تر شدن قلبم ، هیچ ایرادی نداشت. اروم جلو رفتم یه زانوم خم کردم و روی پام نشستم ، انگشتام سمت لبش بردم . نزدیکای صورتش بود که مکث کردم و بهشون خیره شدم.
لب های کشیده و جذابی که داشتن برای چیزی فرای لمس ، بهم التماس میکردن. سری تکون دادم نباید اینقدر جلو میرفتم ، فقط یه لمس.. انگشتام از گوشه لبش تا روی وسطاش کشیدم و به ملامیت لمس یه پر ، لمسشون کردم. بعد از انگشت شستم ، نوبت انگشت اشاره ام بود که توی این لذت سهیم باشه . وقتی کامل نرمی لبای کشیده اش رو زیر انگشتام حس کردم ، افکارم دیگه منطقی نبودن . کمی سرم رو جلو بردم و جلو تر....جلو تر...
دستمو روی قفسه سینه ام گذاشتم ، حالا نور ماه روی صورتامون بود . سرم رو کج کردم و انگشتامو روی خط فک کبودش کشیدم میخواستم بزارم لب هامم اون برجستگی کشیده و جذاب روی صورتش رو لمسشون کنن، از بین مژه هام کوتاه بهش خیره شدم و به ملایمت بستمشون و اینبار سرم برای جلو رفتن جرئت بیشتری پیدا کرد . با کم شدن سرعت کالسکه ، چشمام محکم بستم و نفس کلافه و ناامیدی کشیدم و با مکث سرم رو بالا اوردم . همونجوری که نشسته بودم از پنجره به بیرون نگاه کردم. فضای اشنایی برام تداعی شد ؛ نگاهم دوباره سمت لب هاش بردم ، لبم رو گزیدم و عقب رفتم. برای از دست دادن بهترین فرصتم ، زیر لب لعنتی گفتم . حالا چرا فرصت؟ چون ممکن بود هنیبال کسی باشه که به احساساتِ من رو...
نمیخواستم حتی به کلمه بعدی فکر کنم ... نمیخواستم نیومده این احساسات باعث بشن از فکر زیاد بمیرم.
وقتی ایستادیم . نفس عمیقی کشیدم اروم کمرمو خم کردم و از در بیرون رفتم و هوای خنک صبح رو توی ریه هام کردم ، هنوز هوا تاریک بود اما از خیلی دور میتونیستی سلام های خورشید به اسمون رو ببینی.
نگاهی به طرفین کردم و بعد به عمارت رو به رومون . لبخندی زدم و نگاهم عقب بردم وقتی پیتر، باغبون عمارت، جلو اومد از تجدید دیدار دوباره باهاش لبخندم بزرگ تر شد. مرد مهربون و ارومی بود و همیشگی وقتی بچه بودم میزاشت توی باغ تو کاشتن گلها کمکش کنم . لبخندی با شوق بهم زد و دستش رو گرفتم*
× دلم تنگ شده بود
دستش روی دستم گذاشت*
+ من هم مای لرد
سری توام با لبخند تکون دادم ، نگاهی به کالسکه کرد ، چند نفری اومدن و اروم هنیبال رو بیرون اوردن و داخل بردنش. خواستم باهاش برم که با حرف پیتر مجبور شدم بمونم *
+ با تلگرافی که سباستین بهمون زد ، سریع خونه رو اماده کردیم و اتاق و وسایلتون رو چیدیم .
دستم رور وی بازوش گذاشتم و کمی حرکت دادم*
× ممنون پیتر .
کلاهم رو برداشتم و قدم تند کردم ، به اطراف نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم . دستمو روی نرده ها گذاشتم و از پله ها بالا رفتم ، جلوی اتاقش ایستادم . به چهارچوب در تکیه دادم و بهش خیره شدم و با سرفه یکی از دخترای خدمه به اسم کلارا به خودم اومدم سرم چرخوندم سمتش*
+ کی براتون ناهار رو اماده کنیم؟
× دوساعت دیگه
خواست بره اروم زمزمه کردم که ایستاد و سمتم برگشت*
× کسی اینجا بلده پانسمان عوض کنه؟
با حرفم چندبار پلک زد و کمی فکر کرد *
+ من بلدم
لبخند صدا داری زدم و کلاهم محکم توی دستم گرفتم*
× بهم یاد میدی؟
با لبخند سری تکون داد*
+ حتما مای لرد
نگاهش ازم گرفت و پایین رفت ، سمت اتاقم رفتم درو باز کردم و پشت سرم بستم . روی تخت به کمر خودمو انداختم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام روی هم گذاشتم و توی فکر رفتم . توی کاری ک داشتم میکردم ، توی کاری که هنوزم میخوام بکنم.
پلکام باز کردم و به سقف خیره شدم . اون مرد ... نمیتونستم جلوی تپش قلبمو بگیرم وقتی بهش فکر میکنم ، گونه ام گر میگیرن و دیگه خبری از اون سد که جلوی احساساتم ، نبود. در واقع اینقدر احساساتم نسبت بهش شفاف و واضح شده بود ک میترسم وقتی بیدار بشه متوجهش بشه. چشمام من رو لو میدادن اگه بهشون خیره بشه و مردمک لرزونشون رو ببینه.
اروم بلند شدم و لباسام عوض کردم ، پیرهن سفیدمو پوشیدم و اروم دستمو بین موهدی فرم کشیدم ، در اتاق باز کردم و یراست جایی رفتم که باید میرفتم . اتاق هنیبال...
در اتاقشو باز کردم، هنوز چشماش بسته بود. روی صندلی نشستم و اروم به دستش که کنار بدنش بود خیره شدم . اروم انگشتام روی دستش کشیدم ، انگشتام به ترتیب روی دستش حرکت دادم و اروم توی دستم گرفتمش بهش خیره شدم . انگشتاش کشیده و جذاب بود
فکری که کردم مثل برقی از سرم گذشت سریع دستم رو عقب کشیدم و نفس عمیقی کشیدم . چندبار پلک زدم با صدای تقه در ، سرم رو بالا اوردم و نگاهی به در کردم *
× بیا تو
در باز شد و کلارا وارد شد . سینی ای توی دستش بود ، اروم روی میز کنار تخت گذاشت*
+ خواستید بهتون یاد بدم
سری تکون دادم ، اروم جلو اومد پیرهنش رو بالا اورد و نگاهم وقتی دستش بالا رفت روی بدنش افتاد . فکر چند دقیقه پیشم دوباره توی سرم پیچید. چشمام سمت پانسمانش بردم بخاطر من بود که اینجوری شده بود.
کلارا همینجوری که پانسمان باز میکرد، بهممیگفت باید چیکار کنم. اینقدر محو بدنش بودم نمیتونیستم گوش کنم چیمیگه . بلند تر صدام کرد*
+ لرد
وقتی نگاهم بالا اوردم ، بهم خیره شده بود. نفس گرمی کشیدم اروم باند رو گرفتم و با قبلی که خونی بود عوض کردم . پشت انگشتای خمم وقتی روی باند رو صاف میکردم ، زیر دلش کشیده میشد .ابدهنمو صدا دار قورت دادم ، کارش که تموم شد با لبخندی ازش تشکر کردم و سمت صندلیم رفتم . چشمام میسوخت و احساس سنگینی توی بدنم داشتم ، اروم و دستمو روی تخت گذاشتم درحالی ک دستش رو گرفته بودم و سرم رو روی بازوم گذاشتم . گونم رو روی بازوم بالا کشیدم بهش نکاه کردم و چشمام بستم اروم.*🖤 vote یادتون نره 🌱
───────────────────
⌂ ⌕ ⊞ ♡ 🦌
YOU ARE READING
𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬
Fanfiction ╭════•✧🦌✧•════╮ 𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 ⿻ #Hannigram ⿻ #fanfic ⿻ #gay ➜Name: #germoglio_Damore ➜ship: hannigram - ̗̀ ⋮ season: 2 تعداد پارت هر فصل : 23 ୧ نویسنده : ୧ Aiden ⿻ و من درتمام این مدت...