19 : I suoi tocchi

114 28 12
                                    

➜#hannibal

⿻ روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول خوندن یکی از کتابام بودم که توی وسایلم بود . چند ساعتی بود که برای فرار از واقعیت به کتاب پناه برده بودم بی‌فایده بود.
هر خط رو از بی تمرکزیم ۴ بار میخوندم و هربار که خودم رو پیدا میکردم توی چند ساعت قبل بودم.
همه چیز نامفهوم بود و پر از سوال پر از حرفایی کع نمیشد به زبون اورد. چراییم براش وجود نداشت؛
با صدای تقه در در صندوقچه افکارم رو بستم و کتابم رو روی میز کنارم گذاشتم و پلکی زدم*
_ بیا تو
دستیگره در چرخید و ویل با دوتا کتاب توی دستاش وارد اتاق شد ، کمی سرش رو عقب برگدوند و در اتاق رو بست و سرش بالا اورد و بهم خیره شد. لبخند خسته و مصنوعی زد و سمت صندلی کنار تختم اومد اروم پتو‌رو کنار زدم و قبل اینکه بشینه اشاره کردم روی صندلی های جلوی شومینه بشینه و عصام رو برداشتم و خودمو اروم جلو کشیدم اخم ظریفی کردم و کف دستمو به تشک فشار دادم و بلند شدم . اروم دستمو روی شکمم گذاشتم و سمتش رفتم و بالاسرش ایستادم . روی صندلی نشسته بود و وقتی سایه ام رو حس کرد سرش رو بالا اورد. صورتش و لب هاش درست مقابل بین پاهام بودن ، چشماش برق میزدن و موهای فرش روی پیشونیش ریخته بودن.
اب دهنمو صدا دار قورت دادم و چینی به بینیم دادم . اینقدر نگاهش لب هاش و طرز قرار گیریش جلوی بدنم هورنی کننده بود که میتونستم درجا اون دهن کوچیکشو به فاک بودم. اما من خودمو از بوسیدنش دریغ کرده بودم چه برسه به ....
انگشتام بین موهاش بردم و نوازششون کردم مثل بچه گربه ها سرشو سمت نوازشم متمایل کرد و پلکاش کوتاه بست و باز کرد *
_ چه کتابی برای امشب انتخاب کردی بوی ...
نفساش سنگین شده بودن و دستپاچه شده بود نیشخندی به این ‌حالتش زدم و اروم انگشتام پشت گوشش و روی لاله گوشش کشیدم . داغ شده بودن
اینقدر نرم بود که التماس های لبم برای میک زدنشون داشتن از کنترل خارجم میکردن.
اروم دستمو عقب کشیدم و سرمو کج گردم تا بتونم نوشته کتابشو بخونم*
× آه....من...من این کتاب اوردم گفتم شاید...دوست داشته باشید بازم از دانته...بخونیم
اب دهنشو صدا دار قورت داد و نگاهش پر هیجان و شوکه روی بدنم میچرخید. نیشخندم پررنگ تر شد و اروم چونه اشو گرفتم*
_ایزی ویل بنظرم انتخابت عالی بوده
اروم انگشتمو زیر لبش کشیدم و بعد صورتش رو رها کردم و روی صندلی کنارش جلوی شومینه نشستم *
_ پلیز...
ابرویی بالا انداختم تا شروع بکنه . نگاهش ازم رو مطیعانه با هول و استرس گرفت و نفس عمیقی کشید تا مسلط بشه و مشغول خوندن شد.
صداش به زیبای ملودی های که از حنجره ی فرشته های بیرون می اومد ؛ بودن . اونقدر که قلب و ذهنم رو اروم میکردن.
پلکام باز کردم و سرم رو بلند کردم جمع شده بود و کمی خم شده بود . سرش رو نسبتا نزدیک کتاب برده بود و فرهای موهوش معلق بودن و روی کتاب بخاطر نور مستقیم شعله های شومینه ، سایه انداخته بودن . هرزگاهی صداش میلرزیدن و سعی میکرد به خوندن تک تک کلمات مسلط باشه. و نفسای کشدار و گرم و لرزونی میکشید و توی جاش مدام وول میخورد .انگار اون بچه خیلی حساس بود که با چندتا لمس ساده اینقدر از خود بیخود شده بود . نیشخندی زدم و نگاهی به ساعت کردم نیمه های شب بود . اروم بلند شدم و خم شدم و کنار گوشش زمزنه کردم*
_ عالی بودی ویل
انگشتام بین صفحات کتاب کشیدم و از دستش بیرون گشیدم و بستم*
_ میرم چیزی بیارم بخوریم
اروم کتاب رو برداشتم و روی میز روز دفتر طراحیم گذاشتم و عصام رو برداشتم و از در اتاق بیرون رفتم‌ .
چند قدمی نگذشته بود که ویل پشت سرم از اتاق با شتاب بیرون ادمد. مکث کردم و بالا تنه ام رو سمتش چرخوندم و نگاه کنجکاوری کردم‌ یه دستش پشتش برده بود و انگار چیزی رو مخفی میکرد . نفس عمیقی کشید و سعی کرد شرایطش رو عادی جلوه کنه که به وضوح مشخص بود که توش اماتورا بود *
× من...چیزی نمیخورم هنیبال...خیلی خسته ام میرم بخوابیم...ممنون
بهش خیره شدم و اخم ظریفی کردم سری تکون دادم که بالافاصله چرخید و سمت اتاقش رفت . به مسیر رفتنش نگاه کردم نگاهم رو سمت دیگه ای بردم مکث کردم و طبقه پایین رفتم*
➜#Will

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz