27 : Ritorno al passato

110 27 22
                                    

╰─────. ゚・🦌

#fanfic
#germoglio_Damore ²

➜#guis

⿻ مرلین همه وسایلمو حاضر کرده بود ، برای نبودنم بهونه مریض بودن مادر مرلین رو اوردم و قرار بود مثلا بهش سر بزنم و به سختی اوتر رو راضی کرده بودم تا چند روزی دست از سرم برداره . اروم با قدمای شمرده سمت اسب قدم برداشتم ، مرلین که به وضوح معلوم بود استرس داشت و نگاهش داد میزد داره چیزی رو مخفی میکنه ، افسار اسب رو گرفته بود و منتظرم بود و هرزگاهی به طرفین نگاه میکرد.
اروم دستمو روی شونه اش گذاشتم که با لرزش کوتاهی سمتم برگشت . ابرو بالا انداختم و نگاه معنا داری بهش کردم *
○ همه چیز اماده است؟
نفسشو عمیق بیرون داد و اروم سر تکون داد*
+ اره گایس مراقب باش
با نگاهم تایید کردم و دستمو روی زین اسب گذاشتم و خودمو بالا کشیدم ، افسارشو گرفتم و بعد از نگاهی برای خداحافظی با مرلین پشت پام روی پهلو اسب زدم و راه افتادم . فرصت زیادی نبود ، تقریبا فردا شب بود که‌ ارثور راه میوفتاد و باید زودتر خودمو میرسوندم .
پام محکم تر زدم و افسار سفت تر گرفتم تا نیوفتم و سرعت حرکت اسب رو زیاد تر کردم .

طرفای صبح بود که به روستا رسیدم ، همه چیز اروم بود و سکوت همه جا بود . گنجشک ها روی درخت ها میخوندن ریز و کوتاه و هوای خنک صبح خواب از سرم پروند.
اخر روستا جاده سرسبزی بود که به عمارت ارل ختم میشد ، حالا که رسیده بودم میتونستم بقیه راه کوتاهمو با دیدن مسیر زیبام طی کنم . باریکه های نور خورشید به شاخه درختا اویزون شده بود و رنگ نسکافه ای رنگ جاده رو براق تر میکرد .
همه چیز خیلی زیبا و بی سر و صدا و به طرز عجیبی اروم بود. کم کم عمارت بزرگ از پشت درختای بزرگ سبز پیدا شد . افسار اسب رو توی دستم حرکت دادم و کمی تند تر راه افتادم .
دیدن ستون های جلوی در نشون میداد که باید از اسبم پیاده بشم ، اروم پایین اومدم و افسارشو گرفتم و داخل بردم . توی فکر بودم که برای یه عمارت زیادی ساکته که صدای خنده شیرین دخترکی طناب افکارمو پاره کرد.
اروم افسار رو دور گردن اسب انداختم و کنجکاو سرمو کمی رو به پایین خم کردم و جلو تر رفتم و ستون های سنگی از دیدم کنار رفت و باغ و حیاط عمارت جلو چشمم نقش بست.
خدمتکاری جلو حیاط کمی مصطرب وایستاده بود و دخترک با موهای بلوطی داشت بازی میکرد . اروم تک سرفه ای کردم که شونه خدمتکار پرید سمتم برگشت و بهم با جدیتی خیره شد. نیم نگاای به سمت چپم بردم و نگاه براق و ابی دخترک رو روی خودم حس کردم لبخند ملایمی بهش زدم و رومو دوباره سمت خدمتکار بردم*
+ از مهمان های ارل و داکتر لکتر هستم خبر مهمی دارم
با حرفم سری تکون داد و سمت دخترک رفت*
○‌ ابیگل لطفا اینقدر شیطنت نکن اسیب میبینی
اروم خم‌ شد جلوش روی زانوهاش نشست و همینجوری که پایین لباسشو تمیز میکرد بهم نیم نگاهی انداخت *
○ باید بگم‌ کی‌‌ اومده؟
+ گایس
اروم بلند شد و دامنش رو تکون دست ابیگل رو گرفت و جلوم ایستاد و گمی سرشو به نشونه احترام خم کرد*
○ لطفا منتظر باشید
اروم سری تکون دادم به نگاه پر از شیطنت و براق ابیگل‌ خیره شدم لبخندی زدم و‌‌ اروم‌ دستمو پشت کمرم قفل کردم و نگاهی به اطراف انداختم و هوای خنگ باغ رو توی ریه هام بردم و سرمو سمت خدمتکار و ابیگل بردم که‌ ازم دور میشدن ، اروم‌ دستی برای ابیگل که بهم خیره شده بود تکون دادم و اون هم با لبخند همینکارو کرد و همراه خدمتکار داخل رفت .‌ سرمو پایین انداختم و کف کفشمو روی زمین کشیدم به صدای حرکت سنگ ها زیر پام گوش میدادم و منتظر ارل یا هنیبال موندم*

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now