5 : Un percorso bello come te

142 30 4
                                    

╰─────. ゚・🦌
➜#Will

⿻ اروم دستم‌ رو روی یال اسب کشیدم و نفسم رو به ارومی بیرون دادم. دستمو دور گردن فردی حلقه کردم و بینیم رو به نرمی روی گردنش کشیدم و نوازشش کردم . دستمو پشت کمرش کشیدم و خندیدم . و از ارامشی که وقتی کنارشم لبخند عمیقی میزنم . سرم رو سمت در اصطبل چرخوندم؛ با دیدن لکتر مکث میکنم و دوباره نگاهم رو سمت فردی بردم. خم شدم از سطل کنارش سیبی برداشتم و جلوی دهنش گرفتم . وقتی خوردتش و لبشو روی روی کف دستم میکشید میخندیدم و اروم یالش رو نوازش میکردم *
×هی پسر داری قلقلکم میدی
سرش رو بین گردنم و روی شونه ام میبره و نوازشش کردم، سعی میکردم حضور لکتر رو نادیده بگیرم اما نمیشد. دلیلی هم نداشت اینقدر بی دلیل روی ترش نشون بدم. به فردی خیره شدم و همین طور که یالش رو برس میکشیدم زمزمه کردم *
× من اسمتون رو نمیدونم داکتر لکتر
لبخند نرمی از دیدن فردی زد . کمتر میشد روی صورتش لبخند رو دید اما به طور عجیبی جذاب بود
بهم خیره شد و با نگاهش ازم اجازه گرفت تا بهش دست بزنه ، با لبخند کمرنگی سر تکون دادم *
_ اسب تروآ به فرانسوی Troie
داستانی از جنگ تروآ بود ، که در انه اید‌، شعر حماسی لاتین ویرژیل بیان شده . در سرشناس‌ترین نسخه، پس از محاصره بی‌ثمر تروآ ، یونانی‌ها پیکره‌ای عظیم از اسب ساختن تا مردانی منتخب را درونش پنهان کنن ‌ یونانی‌ها اینطور وانمود کردند که اونجا رو ترک کردن، و تروآیی‌ها اسب را به عنوان نشان پیروزی به داخل شهر بردن. اون شب نیروی یونانی از اسب خارج شد و دروازه‌های شهر را برای باقی ارتش یونانی که در تاریکی شب برگشته بودن ، باز کرد .
ارتش یونانی با ورود و تخریب شهر تروآ، با پیروزی قاطع به جنگ پایان داد.
سرش رو سمتم‌ اورد و نیم‌ نگاهی بهم کرد . خم شد و از سطل کنار سیبی برداشت و جلو دهن فردی گرفت*
_ هرچند این داستان افسانه‌ای هست اما تروآ وجود داشته و برخی تاریخ‌دانان معتقدند که جنگ تروآ واقعاً رخ داده‌
وقتی حرفش تموم شد یه تار از ابروی نازشو بالا اورد و بهم از گوشه چشم نگاه کرد‌ .تمام مدت بهش خیره بودم و مشخصا از شنیدن داستانش لذت برده بودم. وقتی پشت سرم اومد و دستشو روی دستم گذاشت، کامل‌ حضورش رو و بدنش رو پشت سرم و چسبیده به کمرم حس کردم دم گوشم ادامه داد*
_ باید مراقب اسبتون باشید لرد جوان
دستم رو توی دستش گرفت و روی یال های اسب با ظرافت میکشید. یه دست‌‌ دیگه اش رو دور کمرم برد و حلقه کرد ؛ گرمای نفسش رو پشت گوشم حس میکردم
گونه هام داغ شده بودن و نفس لرزونی کشیدم.
دستپاچه شده بودم خیلی نزدیک بود ...و بدترین قسمتش اینجا بود که انگار‌ تمایلی نداشتم بیرون بیام
اینو بعد ۵ دقیقه که توی بغلش بودم و اجازه میدادم بهم بگه چطوری یال های اسبم رو برس بکشم ، فهمیدم ‌.
اروم سرمو بالا بردم و بهش خیره شدم.
تک تک‌ اجزای صورتش رو از نظر گذروندم
لبای کشیده اش ، صورتش گونه هاش چشمای اروم و نگاه خونسرد و مسلطش.
از رشته افکارم که داشت توی سرم شکل میگرفت اخمی کردم. نفس عمیقی کشیدم و وقتی سرشو سمتم‌ برگردوند و بهم خیره شد خیره موندم‌.
با نگاه نافذش بهم خیره شده بود و من هم توانایی فرار کردن از نگاه و اغوشش رو نداشتم. یعنی..نمیخواستم
و این برام تازه و عجیب بود.
گونه هام رنگ گرفته بود و نفسم لرزون شده بود خواستم‌ حرفی بزنم که انگشت کشیده اش رو ظریف روی پهلوم کشیدم و نوازش کرد*
_ هوای خیلی خوبیه ارل مایل هستید سواری کنیم؟
سری تکون دادم و اروم دستش رو عقب کشید و سمت جایی ک زین ها رو نگه میدارن رفت و برای من رو اورد . دستم داد تا روی فردی وصلش کنم.
وقتی اسب دیگه ‌ای بیرون میاورد ، همزمان که زین توی دستم بود . بهش خیره شدم . نفس عمیقی کشیدم با صدای نفس فردی به خودم‌ اومدم . زین رو روی کمرش وصل کردم افسارش رو گرفتم و سمت بیرون کشیدم کمی صبر کردم تا بیاد.
اروم پام رو روی لبه جای پای زین ، گذاشتم و دستم رو روی دو طرف بالایی کمر زین؛ و سواروشدم. افسار گرفتم و توی دستم کمی عقب کشیدم پشت پاشنه پام کمی نرم به کمر فردی زدم و جلو رفتم و داکتر لکتر هم با اسبش بیرون اومد. مسلط و محکم سوار شد و افسارشو عقب کشید و جلو اومد اروم . به مسیر رو به رو خیره شدم*
× پیر شدید داکتر
لبخندی زدم و اروم جلو راه افتادم وقتی بهم رسید و سوالی نگاهم کرد،کوتاه نگاهش کردم و بعد با لبخند به مسیر خیره شدم*
× اسمتون
_ هنیبال
به جلو خیره شدیم و مسیر زیبای جلو رو پیش گرفتیم
نگاهی به سمت چپمون که دریاچه بود کردم و از زیبایی برق زدنش که ناشی از انعکاس پرتوی خوردشید بود ، لبخند زدم.
ارامش خاصی بود. تنها سوالی ک باعث شد به خودم بیام‌این بود که ‌این‌ ارامش بخاطر حضور اون بود یا سواری توی این مسیر تابستونی سبز و زیبا؟
افسار اسب رو رها کردم جلیقه طلایی رنگم رو روی پیرهن ‌گشاد سفیدم که توی شلوارم چرم‌ مشکیم کرده بودم رو ، مرتب کردم و وقتی افسار گرفتم
پشت پاشنمو به شکم اسب زدم و حرکتمو تند تر کردم توی مسیر تا رسیدم به لب دریاچه تاختم؛ باد توی موهام میپچید و لبخندم عمیق تر شده بود . سرمو عقب بردم و بهش خیره شدم ؛ لبخند و برقی رو توی نگاهش دیدم. افسار رو کشید و دنبالم تاخت .
کمرمو جلو کشیدم تا سرعت بیشتر بشه که نفس زنان کنارم گفت *
_ مراقب باشید لرد ممکنه توی دریاچه بیوفتید
وقتی نگاهم ازش گرفتم به رو به رو خیره شدم متوجه شدم‌به انتهای مسیر رسیدیم ؛ کمرم رو رو صاف کردم و افسارش رو محکم کشیدم عقب. فردی روی پاهای عقبش بلند شد و بعد وایستاد . نفس نفس زدم و سرم رو به عقب برگدوندم ، اون با فاصله ازم ایستاده بود و به نرمی کنارم اومد ، از اسب پیاده شد و به تقلید ازش پیاده شدم و اروم لبه اب رفتم دستمو پشتم قفل کردم و زمزمه گردم*
+ در داستان‌ تروآ که توی اصطبل تعریف کردید
باید اضافه کنم در اصل ساخت اسب تروآیی ایده اودیسیئون ( قهرمان نامدار یونانی در جنگ تروآ) بود...
کاهن لائوکوئون طرحش رو حدس زده بود و به تروجان‌ها هشدار داد، در عبارت مشهور ویرژیل که
«من از یونانی‌ها حتی اگر هدیه بیاورند هم می‌ترسم»
؛ اما ایزد پوزئدون باعث اختناق و خفه شدن اون شد. کاساندرا (دختر شاه پریاموس )، پیشگوی تروآ هم اصرار کرد که اسب باعث سقوط شهر و خانوادهٔ شاهی خواهد شد، اما اون هم نادیده گرفته شد، و در اخر شکست در جنگ اتفاق افتاد.
بعد از اینکه از برخورد نسیم خنک به موهام لذت بردم و چشمام باز کردم، سرمو سمتش بردم و‌ نگاهش کردم با لبخند بهم‌خیره شده بود که باعث شد کوتاه با اخم‌ بخندم*
_ کنتس نباید نگران‌ خردمندی و دانش شما باشند .
سری با لبخند تکون دادم و و وقتی زمانی رو گذروندیم سوار اسب شدم و سمت عمارت برگشتیم.
➜#hannibal

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now