16: Il riflesso dei suoi occhi

178 35 4
                                        

╰─────. ゚・🦌

#fanfic
#germoglio_Damore

➜#Will

⿻ رور نسبتا خوبی بود ، بر خلاف دیشب . البته از اینکه نتونسته بودم پیش هنیبال باشم اونم بعد همه سختی های دیشب عذاب وجدان داشتم. توی فکرم بودم و توی حیاط با کلارا قدم میزدیم ، وقتی صبح راجب دختر بچه ای که دیشب دیدیم به اون و پیتر گفتم ، کلارا تصمیم گرفت بعد از نشون دادن باغ و کارای پیتر بریم دنبالش بگردیم. میگفت روحیه ام بهتر میشه و اینجوری بهتر از هنیبال مراقبت میکنم . هرچند اون جوری رفتار میکرد که انگار هیچ وقت به مراقبت من احتیاج نداشته و تقریبا بخاطر همین مراقبت من بوده که زجرکش شده.
و فکر کنم دقیقا بعد از بازگو کردن همین فکر بود ک تصمیم گرفت قبلش باغ رو نشونم بده تا فکرم رو اروم بکنه. تا با این کلمات و افکارم خودم و‌ هنیبال رو زجر ندم ، ناچار اما نه بی میل موافقت کردم . از وقتی اومده بودیم همه اس توی اون اتاق بودم و نیاز داشتم یکم هوا بخورم تا فکرم رو جمع کنم.
داشتم قدمم رو از در بیرون میزاشتم که مرلین رو دیدم ، سینی ای توی دستش بود و با لبخند بهم سلامی داد. مشخصا داشت میرفت تا به هنیبال رسیدگی کنه و بی عرضگی من مثل سیلی توی صورتم خورد.
لبخندی زدم و بهش یاداوردی کردم اگه تا چندساعت دیگه نیومدم ، پانسمانشو عوض کنه. شاید این نرفتن پیشش برای هردومون بهتر بود ؛ شاید هم نبود درهرحال بدترش که نمیکرد‌ . فقط دیگه حس بدی راجب خرابکاری هام بهم نمیداد حداقل امروز رو از دست اون‌ نگاه خونسردش که سعی داره بجای تیکه انداختن بهم راجب کوتاهیام ، افتخار رو نشون بده که دارم کارایی رو امتحان میکنم و انجام میدم که برام تازگی دارن ، خلاص بشم.
نگاه هایی که عاشقشونم‌ .
کلافه دستی بین موهای فرم کشیدم و اروم با کلاارا عرض حیاط رو طی کردیم . حس سوزش و سرمای باد توی صورتم حقیقی ترین حسی بود که امروز حس کردم . روزای قبل با گرمای دست هنیبال بود و امروز با وضوح داشت نشون میداد چقدر فرق داره با روزای قبل و چقدر عجیبه. حس میکردم صدای افکار گیجم بلند بود چون کلارا اروم دستشو روی بازوم گذاشت و ابرو بالا انداخت، از اون ‌نگاه ها که مجبور بودی حتی افکارت رو هم خاموش کنی. تسلیم شدم و لبخند عمیقی زدم بهش. درسته شببه بورلی نبود اما جای خالی اون رو داشت با مهربونی و توجهش بهم پر میکرد‌ . نفس راحتی کشیدم و هوا رو داخل ریه هام کشیدم و به جوک های کوتاه گاه و بیگاهش میخندیدم ‌ . موهای روشنش ناخواگاه من رو یاد مادرم انداخت ، نگاهم روش طولانی و عمیق موند و این رور از سرخ شدن‌گونه هاش فهمیدم ‌. دستپاچه از اینکه مبادا قصد نگاهم رو بد برداشت کنه دستی بین موهام کشیدم و سعی کردم براش توضیح بدم چقدر موهاش، اون هم فقط رنگ موهاش شبیه مادرمه ‌.
خندید بلند و سری تکون داد وقتی نزدیک ورودی باغ رسیدیم دستم رو اروم گرفت و کمی توی دستش فشار داد*
+ هی...میدونم نمیتونی‌ از فکر داکتر بیرون بیای و میخوای اونجا باشی...اما این نیازه تا با روحیه خوبی پیشش باشی هوم؟
سری تکون دادم و لبخند ارومی زدم و باهاش مسیر باغ رو طی کردم اونقدر که عمارت از دیدمون محو شد.
محو و مست‌ عطر گل ها بودم و روحم رو توشون به نوازش درمیاوردم. به خودم قول دادم هنیبال رو اینجا بیارم و بهش نشون بدم که این همون بهشت کشف نشده است . شاید اینجا هم مثل دفعه های قبل توی حصار دستاش گیر بیوفتم .
لبخند ریزی زدم و اروم سر رو از بین چمنا و گل ها بلند کردم . بین موهای فرم چند تیکه سبزه و گلبرگ گیر کرده بود و موهام بهم ریخته شده بود. کلاارا خندید و دستشو کف چمن ها گذاشت و بلند شد *
+ داره دیر میشه
با حرفش نگاهی به اسمون که رو به تاریکی میرفت کردم ، با یاداوری که قرار بود دنبال ابیگل بریم اما نرفتیم ، ناامید نگاهش کردم و از جام بلند شدم لباسام رو تکوندم*
× باید یه روز حتما دنبال ابیگل برم
یه تیکه از موهاش رو پشت گوشش برد و سری تکون داد و وقتی کنارش اومدم سمت عمارت قدم گذاشتیم و راه افتادیم.‌
وقتی از در وارد شدیم نگاهی به اطراف کردم ، کلارا بلافاصله به اشپزخونه رفت تا شام رو اماده کنه و خبری از مرلین‌ نبود. اخمی کردم و دستمو روی پلکان کشیدم و بالا اومدم *
× مرلین ‌..
یعنی رفته بود؟ شونه ای بالا انداختم و جلوی اتاق هنیبال ایستادم باید ازش خیلی با وقار عذرخواهی میکردم هم برای تاخیر‌طولانی امروز هم برای کم کاری های دفعه قبل. تقه ای به در زدم *
_بیا تو
با صداش لبخندی زدم و سعی کردم جلوشو بگیرم کف دستم رو به دستیگره فشار دادم و بازش کردم و وارد شدم. به پشت سرم چرخیدم و‌ در رو بستم . سرم رو بالا اوردم و بهش خبره شدم . نیمه نشسته بود و دفتری روی پاهاش بود و قلمی توی دستش و انگار مشغول طراحی چیزی بود ‌.‌صدام صاف کردم و با اکراهی که به وضوح مشخص یود سرش رو بالا اورد. اینقدر نگاهش جدی و سرد بود که پشت کمرم کامل یخ زد ‌ .
انگار حرفام پشت لبام قفل شدن و هر متنی که توی ذهنم اماده کرده بودم از یادم رفت‌. سعی کردم منفی بین نباشم و همه اش رو بر حسب حالش بزارم . نگاه خیره جدیش روم، وقتی قلمش رو روی کاغذ گذاشت ، سنگین تر شد*
_ شبتون بخیر ارل ..‌. کاری باهام داشتید؟
لحن حرفاش ، جوری که صدام کرد توی سرم میپیچید‌. انگار حسم واقعا درست بود و اتفاقی افتاده بود. به سختی یه قدم جلو گذاشتم و پایین پیرهنم رو گرفتم *
× من...اومدم که‌...یعنی میدونم...دیر وقته...من
نفس عمیقی کشیدم و اون‌ برعکس همیشه که‌ انتظار داشتم به‌ ارامش دعوتم کنه ، بدتر بهم با خشم خیره شده بود‌ . حس میکردم بغض داره گلوم رو پاره میکنه و سوزش بدی پشت چشمام و گلوم شکل گرفته بود. بالاخره اون لبای کشیده اش رو از هم باز کرد اما قبلش قلمش رو از بین کاغد برداشت و دفترشو بست و به سختی کنار گذاشت ، از حرکت خودش اخمی کرد و نیم نگاهی بهم انداخت و یه تار ابروی بی رنگش بالا‌ اومد*
_ خسته ام لرد ، ممنون میشم زودتر کارتون رو بهم بگید شاید بتونم کمکی بهتون بکنم
از حرفاش و تک تک‌ کلماتش که مثل چاقو توی قلبم فرو میرفتن برای بار چندم جا خوردم. داشت از اتاقش بیرونم میکرد . بهم جوری نگاه میکرد که انکار منفور ترین ادم دنیا جلوش ایستاده و جوری باهام‌حرف میزد که انگار مزاحمشم. شایدم حق داره بالاخره مسبب تمام حال بدش جلو روشه ، حتما داره خودش رو لعنت میفرسته که پاشو از اول توی عمارت گذاشته.
لبام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم و صدای لرزونم رو به سختی کنترل کردم *
× میخواستم بابت...دیشب معذرت بخوام و امروز
بعد از کلمه امروز بود که انگار اتیشی توی نگاهش شعله گرفت ، نفسش تیز شد اونقدر که قابل شنیدن بود. لرزیدم و سمت در یه قدم عقب برداشتم*
_ متوجه شدم ، شبتون بخیر
با ناباوری ترس تعجب شایدم مخلوط همه این حس ها نگاهش کردم و انگشتای یخ کرده ام رو سمت دستگیره بردم . حتی دستیگره ام از دستم لیز خورد و مبجور شدم تمام زورمو بزنم تا بازش کنم . همه چیز روی قفسه سینه ام بود و‌ سنگینی میکرد ، نفس کشیدن برام سخت ترین کار دنیا بود ‌. من چیکار کرده بودم که در نظرش مستحق چنین چیزی بودم ؟ چشمام پر شد و قدم هام با تکون دادن سرم از اتاق بیرون کشیدم.
صدای بسته شدن در پشتم اخرین چیزی بود که تونستم بشنوم و بعد‌‌ انگار توی دنیای دیگه ای رفتم. دنیای گیجی و غم . نفسم سنگین بود و انگار چیزی راه گلوم بسته بود تمام تلاش امروزم برای حال خوبم‌ از بین رفت .
سمت‌ اتاق رفتم حتی صدای کلارا رو هم که صدام میزد رو نشنیدم. بی میل در رو باز کردم و پشت سرم بستمش و همینجوری که دستم روی دستگیره بود ، کمرم رو به در تکیه دادم و نفس عمیق و سنگینی کشیدم و سرم رو به پشت سرم تکیه دادم و کمی از موهای فرم روی در کشیده شد و پلکام رو بستم .
یعنی چون امروز پیشش نبودم اینقدر عصبی بود؟ شاید چون تا صبح کنارش نبودم؟ امکان نداشت اون چنین ادمی نبود . دستمو از پشت کمرم برداشتم و کتفم رو به پشت در تکیه دادم و و وزنمو روش انداختم و خودمو جلو کشیدم و سمت تخت رفتم . خودمو روش انداختم که‌ تشک نرمش بالا پایین‌ شد. زانوهامو‌ جمع کردم و بیحال گونه ام رو روی نرمی بالشت کشیدم . حس میکردم دارم توی تخت غرق میشم و توی خودم مثل جنین جمع شدم.
شاید ازم خسته شده....جز‌ این چی میتونه باشه؟
شاید مرلین بدونه. پلکام طولانی بستم و باز کردم؛ حتی اگه میدونست هم اینجا نبود. چطور تونسته بدون خداحافظی بره؟ نفس بلندی کشیدم و گونم رو روی بالشت کشیدم و صورتم رو روش پنهان کردم به شکم خوابیدم روی تخت و بدنم رو تکون دادم .دستام کامل دور بالشت حلقه کردم بهش چسبیدم .
افکارم ساکت نمیشدن ، به دامن‌ تصوراتم دست بردم . در چوبی فکرم رو باز کردم و پلکام روی هم فشار دادم ، شاید توی دنیای دیگه ای میشد. میشد که اون روی تخت‌ خوابیده باشه و من اروم در رو باز کنم ، بهش خیره بشم و اون با دیدنم لبخند بزنه ، کتابش رو کنار بزاره و من سمت تخت قدم بردارم ، زانوم رو روی لبه تخت فشار بدم و خودم رو توی بغلش بندازم . سرم توی قفسه سینه پهنش پنهان کنم و گونه ام رو روش بکشم و اون هم یه دستش رو دور کمرم حلقه کنه و انگشتای کشیده دستشو بین موهای فرم ببره . بینیش بین موهام بکشه و بوسه ای روی سرم بزنه و اون زمان من خوشحال ترین مرد انگلستان میبودم.
پلکام رو باز کردم و گونم رو به چپ بردم و روی بالشت ، سمت پنجره کشیدم . تموم شدن اون‌ خیال ؛ مثل مشت به شکمم خورد . جمع شدم سعی کردم از یاداوری اون نگاه سرد و تلخش دوباره حالم بد نشه و بغضم نگیره .
همه این فکر ها و غلتیدن هام توی تخت بنظرم فقط چند لحظه طول کشیده بود اما در واقعیت ساعت ها گذشته بود. ضعف کردم از‌ گشنگی و دستم رو روی تشک کشیدم و زیر بدنم روی معده خالیم
گذاشتم تا از ضعفش کم تر بکنم . کمی خودم رو عقب کشیدم و به کمر روی تخت خوابیدم و به زور خودمو بلند کردم ، نشستم به در نگاه کردم و توی فکرم التماس میکردم کاش کلارا با سینی غذا بالا بیاد اما بعد از چند ثانیه فهمیدم قرار نیست ارزوم براورده بشه . از تخت پایین اومدم و در رو باز کردم و بیرون رفتم ، از جلوی در نیمه باز اتاق هنیبال رد شدم . کمی مکث کردم وویه قدم عقب برداشتم یه دستم رو کنار دیوار گذاشتم و از لای در به داخل اتاق سرک کشیدم ، هنیبال از جاش بلند شده بود و روی صندلی جلوی شومینه اتاقش نشسته بود و غرق فکر بود . نمیتونستم نگاهم رو عقب بکشم اون صحنه اینقدر جذاب بود که نفسم رو بند اورده بود ‌.
هنیبال پیرهنشو دراورده بود و فقط با پارچه سفیدی که دور شکمش بسته شده بود توی تاریکی جلوی شومینه گرم نشسته بود . شعله ها جلوی نگاهش میرقصیدن و انعکاسشون توی مردمک چشماش اینقدر دیدنی بود که نگاه نکردن رو سخت تر میکرد.
تنها منبع نور اتاق شومنیه روشن بود و تضاد روشنایی و تاریکی اتاق سایه ای روی گونه استخونیش ایجاد کرده بود و لبای کشیده اش رو جذاب تر نشون میداد.
حرکت سایه وار شعله ها روی بدن برهنه اش باعث شد گونه هام داغ بشه . نفس لرزونی کشیدم و مسیر دستشو دنبال کردم ، روی پاهاش همون دفتر طراحی بود انگار چیزی روش کشیده بود. ارنج رو به دسته مبل تیکه داده بود و چونه اش رو به دستش تکیه داده بود. نگاهش پر از حسای مختلف بود . خشم جذابیت غم ترس جدیت نگرانی...نمیتونستم تشخیص بدم .زمان زیادی بود اونجا وایستاده بودم ، ترس اینکه مبادا متوجه حضورم بشه و دوباره اون نگاه تلخش رو بهم یدوزه باعث شد با کنجکاوی نگاه اخری به دفترش بندازم و سرم رو عقب بکشم .
اب دهنمو صدا دار قورت دادم و یقه پیرهن سفیدم رو از خودم فاصله دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم پایین رفتم و بدنم رو سمت آشپزخونه بزرگ عمارت کشیدم . روی صندلی چوبی نشسته ام و از شیرنی های توی ظرف روی میز بزرگ برداشتم بین لبام گذاشتم و دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و توی افکارم غرق شدم . بهتره بگم به تصویری که دیده بودم غرق شدم با صدایی از بیرون آشپزخونه سرم رو بلند کردم و نگاهی به در انداختم . اخمی کردم و وقتی صدا نزدیک‌تر شد از جام بلند شدم اخرین تیکه شیرینی رو قورت دادم و زبونم رو روی لبم کشیدم ، ماهیتابه که روی دیوار اویزون بود برداشتم و به بیرون در خیره شدم . قدم های کجی برداشتم و سمت در رفتم اروم اروم ، صدای پچ پچ هایی به گوشم میخورد ‌. با دیدن سایه کسی نفسمو حبس کردم و قلبم توی قفسه سینه ام کوبید ‌به دیوار تیکه دادم تا وقتی نزدیک تر شد بزنمش .... وقتی سایه کوچیک و کوچیک تر شد و مرد جلو اومد نگاه ناامیدانه ای به ماهیتابه کردم و فهمیدم شاید فقط بتونم باهاش از خودم دفاع کنم. اخمی کردم و چشمام ریز کردم . با دیدن مرلین که جمع شده بود و پاورچین راه میرفت نفس راحتی کشیدم و اخمم پرنگ تر شد*
× مرلین...
شونه هاش پرید و سمتم برگشت ، نفس راحتی کشید و لبخند دندونمایی زد و دستمال دور گردنشو بالا تر کشید و دستپاچه بهم نگاه کرد*
+ اوه ویل...سلام
نگاه مشکوکی بهش کردم که ارثور یا غرغر پچ پچ مانندی کنارش اومد *
○ مرلین په غلطی میکنی...چرا وایسادی
رد نگاه مرلین رو دنبال کرد و با دیدنش نفسمو بیرون دادم*
× ارثور... اینجا چیکار میکنی
وقتی بهم خیره شد ابرو بالا انداخت و دستشو پشت لباس مرلین برد و محکم گرفت که بدن مرلین کمی جلو تکون خورد*
○ اومدم این موش کوچولوی فراری رو برگردونم
مرلین چشماش چرخوند و بهش خیره شد*
+ مطمئنی فقط اومدی برم گردونی؟
ارثور تشری بهش زد و لبخند مصنوعی بهم زد ، خیلی مشکوک بودن مخصوصا وقتی که مرلین مدام دستمال قرمز دور گردنشو بالا تر میکشید و وقتی ارثور رهاش کرد جلو تر اومد و اخمی کرد ، انگار حالش خوب نبود.
دستم رو بازوش گذاشتم و با کنجکاوی و اخمی نگاهش کردم*
× خوبی مرلین؟
ارثور دستش پشت کتفش گذاشت و جلو هولش داد*
○ اون عالیه الانم باید بریم بخوابیم من خیلی خسته ام
ابرو بالا انداختم و از شکی که حالا داشت به واقعیت تبدیل میشد خندیدم و سر تکون دادم و ماهیتابه رو سمتشون گرفتم و بینشون حرکت دادم*
× توی یه اتاق میخواید بخوابید؟
ارثور اخمی کرد که بخواد رد گم کنه*
○ معلومه که نه ...چرا فکر کردی من با این یجا میخوابم ویل
خندیدم و شونه بالا انداختم*
× چون نخواستی اتاقی برات اماده کنن ارثور
مرلین که صبرش از خنگی ارثور تموم شده بود ، خودش از دست ارثور بیرون کشید و بازوشو گرفت *
+ من اتاق براش آماده میکنم
ارثور سری تند تکون داد *
○ اره مرلین اینکارو میکنه
سری تکون دادم به طرفین و وقتی مرلین لنگ لنگان ارثور برد ، برای بار اخر نگاهشون کردم. ماهیتابه رو سرجاش گذاشتم و طبقه بالا اومدم . انگشتای دستم رو روی لبه نرده ها کشیدم و بالا اومدم و وقتی بالای پله رسیدم انگشتام روی نرده فشار دادم . خواستم بی تفاوت باشم اما نمیشد برای بار اخر به اتاقش نگاه کردم هنیبال خوابش برده بود ، لبمو گزیدم و در رو باز کردم اروم و از صدای جیر جیر در اخمی کردم و جمع شدم سمتش رفتم اروم دستم جلوی صورتش حرکت دادم . یاد اخرین بار ک توی قصر بودیم افتادم لبخندی زدم و بهش خیره شدم . توی خواب اروم بود و خونسرد جوری که همیشه بود جز امشب. سمت تختش رفتم بالشت و پتویی رو برداشتم روی یه زانوم نشستم و پاهاش رو گرفتم و زیرشون بالشت رو گذاشتم تا پاهاش توی شکمش خم نمونه و به زخمش فشار نیاد . اروم پتو رو روی بدن برهنه جذابش کشیدم و عقب رفتم دفترشو از روی پاهاش برداشتم و خواستم توش سرک بکشم که اخمی کرد و گونه اش رو روی پشتی مبل کشید ، ترسیدم و دفترشو روی میز گذاشتم و اهسته از در بیرون رفتم ، در رو بستم به ارومی رو سمت اتاقم راه افتادم*

🖤 vote یادتون نره🌱
────────────────
⌂ ⌕ ⊞ ♡ 🦌

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now