8: Non vincolato

131 29 32
                                    

╰─────. ゚・🦌

#fanfic
#germoglio_Damore

➜#hannibal

⿻ اروم سری تیز چوب تیز که سباسیتن بجای شمشیر بهمون داده بودن رو محکم روی سر چوبش زدم.
از وقتی از اونجا اومده بودیم ، تصمیم گرفته بود مهارت هاشو بهتر بکنه . بابت اینکار تحسینش میکردم هم من هم‌ کنتس . کتش رو دراورده بود و پیرهن سفید گشادش ، با هر حرکت ظریف بدنش توی هوا حرکت میکرد و هرزگاهی قفسه سینه سفیدش ؛ مشخص میشد و من سخت تر از قبل میتونستم نگاهم رو بگیرم.
پاشو روی سنگ‌ ریزه های باغ کشید و سریع جلو اومد . پاشنه پام رو چرخوندم و از مسیرش کنار رفتم و به حرکت موهای فرش توی هوا خیره شدم و لبخندی زدم*
_ اینقدر قابل پیش بینی نباشید
نفس زد و نگاهی به چوب کرد و بعد کوتاه، با چوبش خطابم کرد و سمتم گرفت*
× این انصاف نیست داکتر شما از من قوی ترید .
لبم روی هم فشار دادم ؛ حرف هاش مثل عسل از لب هاش پایین میریخت. این پسر مغرور داشت اعتراف میکرد جلوم ضعیفه؟ چینی به بینیم دادم و یه دستم رو مشت کردم پشت کمرم بردم و چوب توی دستم چرخوندم و بالا سمتش گرفتم و یه پام رو عقب تر پای دیگم گذاشتم*
_من از پرنس ارثور قوی تر نیستم و فکر‌کنم به انگیزه نیاز دارید
چشماش کوتاه برق زدن و لبخندی زد . چالش رو پذیرفته بود و تکونی به بدنش داد و با لبخند زیباش که هوش رو از سر میپروند ؛ نگاهم کرد*
× اون‌ انگیزه چیه داکتر؟
جلو اومد و چوبش رو روی چوبم زد و سعی کردم حمله هاش رو که از قبل بهتر بود ، دفع کنم*
× کتاب و ...
کنجکاو با اخم‌ ظریفی نگاهم کرد. روی پاشنه چرخید و برای اینکه ضربه نهایی رو بزنه ، چوب رو سمت پهلوم زد، اخمی کردم و وقتی هنوز روی پهلوم بود گرفتمش . سمت خودم کشیدمش که جلو کشیده شد . جوری کشیدمش که از پشت بهم بچسبه و با دست دیگع ام دستشو قفل گرفتم و به خودم ، بی دفاع و کامل چسبوندمش. نفس نفس زدناش به وضوح مشخص بود ، الان دید بهتری به یقه بازش داشتم و گذاشتم نگاهم هرچقدر میخواد ، بدنش رو جستجو کنه و باعث میشد گر بگیرم.
نفس گرمی پشت گوشش گشیدم و وول خورد توی بغلم؛دستش رو رها کردم خواست تلافی کنه روی سینه پاش چرخید. برخورد سنگ ریزه ها به هم زیر پاش یه گوش میرسید و چوبشو زیر گردنم گرفت . سرم رو کمی بالا اوردم . بهش عمیق و سنگین خیره شدم . گونه هاش سرخ شده بودن و نفس میزد برق نگاهش داشت از خود بی خودم میکرد و لب های از بازش که داشتن نفس میزدن.
این‌ اولین باری بود که این فکر رو پس نزدم و تصمیم گرفته بودم که خودم با لب هام کاری کنم به نفس زدن بیوفته.
اخمی ظریف روی چهره زیباش‌ نشست. بازوش رو محکم گرفتم و جلو کشیدمش به خودم کامل چسبیده بود و دستش روی قفسه سینه ام بود. اب دهنشو صدا دار قورت داد و به لبام و بعد چشمام خیره شد*
× دومیش ...چی بود....هنیبال
از اینکه اسمم رو اینقدر نرم با دلبری نگاهش به زبون اورد ، جا خوردم . مطمئن بودم جز این لحظه چیزی نمیتونست تیر خلاص رو به قلبم بزنه. شنیده شدن اسمم ، رو از بین‌ اون لبای شیرینش با نگاه ظریفش و حرکت باد توی موهاش .
اروم به لباش و بعد چشماش خیره شدم*
_ میبرمتون به یکی از مهمونی هایی ازاد اندیشی
اروم سرم رو کمی کج کردم ، به امید اینکه شاید روی پنجه بلند بشه و لب هام رو ببوسه . اما با حرفم انگار همه دنیاشو بهش داده باشم . وول خورد و محکم خودشو عقب کشید و با ذوق زدگی‌ نگاهم کرد *
× اوه داکتررر....باورم نمیشه...قول دادید میبریدم؟
از اینکه دوباره ، داکتر رو بجای هنیبال به زبون اورد ، همه امیدم خاموش شد و سری تکون دادم و سعی کردم از ذوق زدگیش ، نور قلبم رو روشن نگه دارم*
_یس مای لرد
لبخند عمیقی زد ، بهم‌ خیره شد و چوب رو کنار گذاشت روی یکی‌از صندلی های توی باغ نشست و وقتی از کنارم رد شد ، به تقلید چوب رو کنار گذاشتم و روی صندلی کنارش نشستم. بینمون میز کوچیکی بود .
سرش رو عقب برد چشماش رو بست و سرش عقب برد.
باد گونه و صورتش رو نوازشش میکرد و بوسه ای بین موهاش میزد . حرکتشون میداد و باعث میشد عطر شیرینش توی سرم بپیچه. لبخندی زدم و به عقب تکیه دادم و نگاهش کردم*
_ باید مراقب کتاب هاتون باشید ، بشدت خطرناک هستن
چشمش باز کرد و اروم و خونسرد نگاهم کرد و دوباره چشمش رو بست *
× هستم داکتر . میدونم چقدر میتونن دردسر ساز بشن
_ نظرت راجبشون چیه
× ازادی بیان . ازادی افکار . قانون حق نشر برای عوام و هزارتا مطلب داخل کتاب. همشون رو قبول دارم هرچقدر که پدرم متنفره ازش اما من باور دارم بریتانیا برای اینده روشن تر به این حقوق نیاز داره و من میخوام اینقدر دانسته داشنه باشم که بنونم قدمی بردارم
حرفاش عمیق و زیبا و حقیقی بود. لبخند نرم و پر‌افتخاری بهش زدم و سر تکون دادم*
_ مادرتون باید بهتون افتخار کنه همینجوری که من بابت این تفکر بهتون افتخار میکنم
لبخندی زد و بهم عمیق و طولانی خیره شد *
اروم نفس کشید و نفس کشیدم .انگار چیزی داشت شکل میگرفت و نگاهمون داشت این رو به خوبی دریافت میکرد .
با صدای دادی از پشت سرم همه اون لحظه زیبا یخ زد و خراب شد از جا پریدم و سمت محل صدا برگشتم، سباستین سراسیمه اومد و به ویل خیره شد*
+ شما چیکار کردید ؟
ویل اخمی کرد . گیج بود و نمیفهمید داره چی میگذره*
_ چیشده
+ مامورای سلطنتی...
رنگ‌ از صورتش پرید و از جا پرید و سمت اتاقش دویید . دستم رو روی لبه صندلی گذاشتم و نگاهش کردم و بلد شدم کتم‌ برداشتم و تنم کردم و دنبالش دوییدم .
وقتی به سرعت به اتاقش رسیدم نفس میزد و با اشفتگی لباس هاشو میریخت روی زمین.
وقتی همون کتی رو که اون روز توی قصر پوشیده بودیم رو پیدا کرد ، با استرس و دستای لرزون دستشو سمتش بر‌د و ناامید جای پارگیش رو لمس کرد. پارگی که موقع وقت گذروندن با ارثور به وجود اومده بود.
با مردمکای لرزون نگاهم کرد و سرش رو بالا اورد ، تیله های ابی رنگش پر شد . نفس تیز و بشدت نگران‌کنندا ای کشیدم . اب دهنشو صدا دار قورت داد و کف دستم رو روی چهارچوب در کشیدم . با صدای کنتس سرم رو چرخوندم سمت راست وقتی خشمش رو دیدم کنار رفتم وارد شد . نگاهی به ویل کرد و کتش رو از دستش گرفت*
♧ فکر میکردم بزرگ شدی ویل ....
× مادر
انگشت کنتس روی لباش رفت*
♧هیس... تو ناامیدم کردی و مهم تر از این
انگشتشو لرزون و عصبی سمت پنجره برد*
♧بهم بگو چیکار کنم تا اوتر تورو نبره؟ دستیگرت نکنن
ویل داشت خورد میشد ، از استرس از حرفای مادرش، از فکر آینده بعد از ترک خونه. مردمکش میلزید. طولی نکشید سرباز ها بالا اومدن و وارد اتاق شدن*
□ متاسفم کنتس باید ببریمشون.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هضم بکنم داره چه اتفاقی میوفته. کاری ک ویل از استرس و ترس نمیتونست بکنه. قدم‌ داخل‌ گذاشتم و جلوی ویل ، پشت بهش ایستام*
_ برای من بود...
کنتس نگاه خیره ای بهم کرد و بعد بقیه نگاه ها بهم خیره شدن. یه قدم عقب برداشتم تا هم ویل هم‌ کنتس رو بینیم*
_ اون‌ کتاب مال من بود... شما میخواستید ویل ؛ مرد بزرگی بشه یه ارل واقعی و من‌ کتاب هارو بهش دادم تا از روش خودم اینکارو بکنم
چند ثانیه بعد فقط گزگز صورتم رو حس کردم که ناشی از سیلی کنتس بود. نگاهم سمت فرش و کفش های ویل بردم و صورتم رو صاف کردم و نگاهی به ویل کردم. ترسیده و ناباورانه نگاهم میکرد ،خواست لب باز کنه تا چیزی بگه سری به نشونه منفی تکون دادم . بغضش رو با حرص خورد و پشت کنتس ایستاد . وقتی نگاه مادرش روش رفت سرش رو پایین انداخت*
♧ درسته؟
× بله....
انگشتاش پایین پیرهن سفید قفل شده بود و مظلومانه ترین صحنه رو جلوی جشماش رقم زد. تنها کاری که میتونستم بکنم تا ازش محافظت کنم‌ همین بود. خواستم چیز دیگه ای بگم که سرباز جلو اومد دستام پشت بدنم محکم کشید . اخمی از دردش کردم و به ویل خیره شدم.
یا تیله های خیسش بهم خیره شده بود نگاهش قفل نگاهم بود. برای اخرین‌ لحظه توی اون‌خونه بهش خیره شده بودم. معلوم نبود چی پیش میومد میخواستم باقی روزای زندگیم صورتش رو به یاد داشته باشم.
لبای لرزونش ، مردمکش ، چشماش موهای فر آشفته اش. با کشیده شدن دستم از در بیرون برده شدم و توی مسیر پایین رفتن پله ها پلکام رو بستمو نفس عمیقی کشیدم.
➜#Will

⿻ همه شیرینی و گرمایی که توی قلبم حس میکردم به یکباره محو شد. تاریکی دورم گرفت و بدنم میلرزید و دستام یخ کرده بودن .
چرا...چرا باید او‌ن اینکارو بکنه. چرا نباید بزاره حرف بزنم چرا نباید بزاره بگم مال من بودن و بره.
من اینقدر ضعیف و حقیر بودم که باید ازم محافظ میکرد؟
این حس پر و خالی شدن قلبم برای اولین بار توی زندگیم پیش اومده بود و داشت دیوونه ام میکرد. انگار وزنه روی قفسه سینه ام بود. از در بیرون بردنش و نگاه من هم باهاش رفت. مادر سمتم برگشت و نگاهم کرد دست روی شونه هام گذاشت و به بغل خودش چسبوندنتم*
♧ چیکار کردی ویلیام...
سرم رو بالا آوردم. عصبی نبود و نگاهش نگران و شرمنده بود اما شرمنده چی؟
× اون....کار اون...
♧هیشش میدونم...میدونم کار اون‌ نبود...من مجبور شدم برای حفاظت تو اونکارو بکنم
صورتم رو قاب گرفت و جدی نگاهم کرد*
♧ داکتر ازت محافظت کرد و بابتش تا اخر عمر بهش مدیونیم...
چشمام پر شد و اخمی روی صورتم نشست ، از فکر حرفای بورلی که راجب عواقب پیدا شدن این کتاب گفته بود . لرزیدم. امکان نداشت ، اگه اعدام...
فکرم خوردم و خودم رو عقب کشیدم و بهش خیره شدم*
× چیکارش میکنن؟
نفس ارومی کشید و نگاهم کرد*
♧ هیچ کس نمیدونه
ناباورانه بهش خیره شدم و روی صندلی اتاقم نشستم ، بهم‌ خیره شد و سعی کرد تنهام بزاره . نفسم سخت بالا میومد. از فشار و تحلیل‌ افکار و اتفاقات سوزش قلبم رو حس کردم. با صدای تقه در به خودم‌ اومدم سباستین وارد شد و جلو اومد. نگاهی بهش نکردم*
×اصلا امادگی شنیدن‌ سرزنش ندارم
کاری بی سابقه کرد . روی زانوش نشست و جلوم زانو زد و‌ لبخند ارومی زد*
+ فکر کنم راهی باشه
اخمم باز شد و‌ نگاهی بهش کردم*
+ ولی قبلش لطفا تا قبل اینکه از درد بیشتر اذیت بشید؛ بخوابید و بعدش راجبش حرف میزنیم.
نفس سنگینی کشیدم. سری تکون دادم و سمت تخت رفتم روش دراز کشیدم و پتو رو روم کشید *
+ براتون چای زنجبیل اماده میکنم ، لرد‌ جوان باید بتونید اتفاقای بد رو مدیریت کنید. ارامش مهم ترین اصله
سری تکون دادم و‌ چشمام بستم و غرق افکارم شدم.
به نیم ساعت پیش، بین بازو هاش زندانی بودم و بهم با نگاه نافذش خیره شده بود. این‌ نگاه باعث شده بود ضربان قلبم بالا بره. و بعد یه نگاه دیگه وقتی نشسته بودیم و حرف هاش که توی سرم پیچید. گرمای اون لحظه قلبم ، لبخند روی لبش و ارامشی که بعد از سالها حس میکردم.
من میدونستم داره به سر احساساتم چی میاد و این چند ماه کافی بود تا مطمئن بشم و مقاومت کنم.
اون اینجا نیست جوری تا نگاهم کنه که حس کنم هر لحظه درونم رو میبینه و میفهمه چه حسی دارم. و این‌ فکر دردناک بود. من و این‌ افکار ، وابستگی که بهش پیدا کرده بودم و قبول کردن و فهمیدن احساساتم و غم ... همدیگه رو بغل کرده بودیم و درد میکشیدیم‌ توی اخرین پرده افکارم تصویر نگاهش اخرین بار توی اتاق جلوی چشمام نقش بست.
اون لمس های کوتاهش ، لبخندش ، خونسردیش ارامشش ، مهارت هاش ، محافظت هاش باعث میشد دوباره ازش متنفر بشم .
اگه توی لغت نامه من بگردی میبینی مخالف تنفر کلمه دوست داشتن و وابستگیه.
قلبم تند میزد و افکارم سنگین و چشمام میسوخت . ماه ها بود مخالفت میکردم با احساساتم ، هرشب سعی‌ میکردم بهش فکر نکنم و به حقیقت اینکه حتی اگه ازش یکم هم‌خوشم بیاد، نمیتونیم باهم باشیم ؛ تکیه کرده بودم. اما همه اون مقاومت ها خیلی اسون از بین رفت و بهم فهموند که اون همه تلاش برای ندیدن‌ احساساتم بی فایده است . پلکام بستم و با نفس عمیقی با تصور اینکه میتونه اتفاقی بیوفته که باز بگرده به خواب رفتم.
Vote یادتون نره🌱
───────────────────
⌂ ⌕ ⊞ ♡ 🦌

𝑮𝑬𝑹𝑴𝑶𝑮𝑳𝑰𝑶 𝑫'𝑨𝑴𝑶𝑹𝑬 Where stories live. Discover now