پارت 9 : خوشمزه‌ترین پودینگ دنیا!

238 48 15
                                    

روز چهارشنبه خبر رسید که تعمیر خوابگاه خیلی طول کشیده و احتمالا بیشتر هم طول خواهد کشید. در نتیجه، هر هشت نفر همچنان باید باهم توی یک خوابگاه بمونن.

و توی این موقعیت کی از همه خوشحال‌تر شده بود؟

هیونجین! هیونجین هم فکر می‌کرد خودش از همه راضی‌تره؛ اما در واقع نمی‌دونست راضی‌ترین فرد از این موقعیت، همون کسیه که از همه بیشتر به خاطر هم‌اتاقی شدنشون بهش غر می‌زنه.

خب شاید در این مورد خاص، خود فردِ نام‌برده هم هنوز خبر نداشت که این قدر از هم‌اتاقی شدنش با هیونجین راضیه!

در هرصورت تا جایی که معلوم بود، هیونجین حالا حالاها مهمون هیونگ مورد علاقش بود و یه عالمه فرصت داشت تا بتونه مینهو رو اغوا کنه!

پس الانم با خیال راحت روی تخت هیونگش دراز کشیده بود و داشت از بودن توی اتاقش لذت می‌برد.

اتاق مینهو، موردعلاقش بود. البته، هرچیزی که به مینهو مربوط می‌شد مورد علاقه‌ی هیونجین بود. از چشم‌ها و لب‌ها و دست‌ها و "جاهای دیگه‌"ی هیونگش گرفته، تا اتاقش و لباساش و طرز حرف زدن و راه رفتن و رقصیدنش و همه چیش! هیونجین واقعا همه چیز رو راجع به هیونگش دوست داشت و این گاهی وقت‌ها برای خودش هم ترسناک بود!

مثلا مینهو از در وارد می‌شد و پسر کوچیک‌تر به این فکر می‌کرد که "اوه! وارد شدنش چقدر پرفکته!"

یا اینکه مینهو به خاطر تمرینش عرق می‌کرد و هیونجین به این فکر می‌کرد که مینهوی خیس عرق زیادی جذابه، پس عرق کردن هیونگش رو هم دوست داشت!

هیونگ عرق کردش، برای رفع تشنگیش آب می‌خورد و باز مغز هیونجین جیغ می‌زد که: "چجوری آب خوردن یک نفر هم می‌تونه خاص باشه؟!"

هیونجین همچنان نمی‌دونست که کراش زدنش روی مینهو باعث شده که اون رو اینقدر جذاب ببینه؛ یا اینکه جذاب بودن مینهو باعث شده که روش کراش بزنه؟

هر چی که بود، هیونجین فعلا موقعیت خوبی داشت. توی اتاق مورد علاقش که متعلق به مینهو بود، روی تخت مورد علاقش که متعلق به مینهو بود، دراز کشیده بود و داشت از یوتیوب، ویدیویی با عنوان "تحلیل رفتارهای کاپلی هیونهو – آیا واقعا باهم قرار می‌ذارن؟" رو نگاه می‌کرد.

ویدیو واقعا قشنگ بود، تخت هیونگش هم خیلی نرم و راحت بود و هیونجین هم واقعا حس خوبی داشت!

البته، هیونگش از وقتی هم‌اتاقی شده بودن، براش یه سری محدودیتا راجع به استفاده‌ی هیونجین از تختش گذاشته بود: «هیچ وقت! اصلا و ابدا نزدیک تختم نشو!»

اما هیونجین فکر می‌کرد که هیونگش یکم باهاش مبهم صحبت کرده؛ پس چند وقت یک بار، در غیاب مینهو روی تختش می‌خوابید و تا جایی که می‌تونست عطرش رو نفس می‌کشید.

A Feeling Like a PuddingDonde viven las historias. Descúbrelo ahora