31. هیونگ ناز من

140 24 9
                                    

زمان برای همه‌ی آدم‌ها به صورت نسبی می‌گذره. و با اینکه همیشه طرفدارها به هیونجین و مینهو می‌گفتن که اونها فرشته‌های بی بالن؛ اما باید قبول کنیم که اونها هم انسانن و زمان براشون هم نسبیه.

گاهی، زمان اونقدر برای مینهو سریع می‌گذشت که متعجب می‌شد.

مثلا، روزهای اول رابطه‌ی رمانتیکش با هیونجین، زمان به سرعت باد یا حتی سریع‌تر می‌گذشت. یا وقتی که فقط یک روز وقت داشت که با هیونجین تنها باشه؛ همه چیز بیش از حد سریع پیش رفته بود و تا مینهو به خودش اومده بود؛ غروب شده بوده.

اما در عوض، روزهایی بود که زمان اونقدر دیر می‌گذشت؛ که به نظر مینهو میومد که عقربه‌های ساعت به سرجاشون میخ شدن!

مثلا شب اولی که هیونجین به اتاق خودش رفته بود و مینهو رو توی تختی که بوی پسر کوچیک‌تر رو می‌داد تنها گذاشته بود. یا وقتی که اسکجول جداگانه‌ای با هیونجین داشت و تمام چیزی که می‌تونست دلش رو بهش خوش کنه، آغوش خداحافظی دوست پسرش بود.

اما بین همه‌ی این‌ها، یک تجربه بود که از همه تلخ‌تر بود. تجربه‌ی بیمار شدن هیونجین.

اون روزها، به نظر اصلا قرار نبود بگذرن. هیونجین حالش بد بود و دارو مصرف می‌کرد. نمی‌تونست از سرجاش بلند شه چون سرش گیج می‌رفت. پلک‌هاش همیشه خسته و نیمه باز بودن، زیر چشماش عمیقا گود افتاده بود و مینهو با هربار نگاه کردن به چشم‌هاش، از شدت نگرانی و ناراحتی ضعف می‌کرد.

پسر بزرگ‌تر تا جایی که توان داشت، از کنار دوست پسرش تکون نمی‌خورد. شب‌ها پیشش می‌خوابید و وقتی که هیونجین توی خواب و بیداریش بهش می‌گفت که ممکنه منیجر بهشون شک کنه؛ مینهو فقط با گفتن «کون لق منیجر!» اون رو توی بغلش می‌کشید. و خب، اگه حال پسر کوچیک‌تر بهتر بود و انرژی داشت؛ احتمالا باهاش بحث یا مخالفت می‌کرد. اما توانش رو نداشت و حتی همین هم باعث می‌شد مینهو غمگین شه.

اونقدر غمگین که گاهاً تا ساعت‌های طولانی به صورت غرق در خواب هیونجین زل می‌زد و به این فکر می‌کرد که کاش حالش زودتر خوب شه.

اینجوری نبود که قرار باشه بلای بزرگی سر هیونجین بیاد؛ یا قرار باشه دیگه نبینتش یا حتی از شدت مریضی توی بیمارستان بستری شه. مینهو هم همه‌ی این‌ها رو خوب می‌دونست! حتی اگه چان و چانگبین اینقدر زحمت یادآوری این موارد رو به خودشون نمی‌دادن! اما به معنای واقعی کلمه، دست خودش نبود.

دست خودش نبود که بی‌نهایت نگران هیونجینه. و دست خودش نبود که با هربار ضعف رفتن هیونجین یا گیج رفتن سرش؛ انگار قبلش فشرده می‌شد.

مینهو فقط دوست نداشت که دوست پسرش درد بکشه. گاهی، بعضی آدم‌ها اونقدر خوبن که لیاقتشون حتی ذره‌ای درد کشیدن هم نیست و این، نظر مینهو راجع به هیونجین بود.

A Feeling Like a PuddingHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin