chapter 37

258 99 17
                                    

ییبو بعد مکثی کوتاه ، چشم هاش رو بست، میخواست با صدای بلند فریاد بزنه(چون دوستت دارم)
اما نمیتونست، انگار طلسم شده بود، طلسمی که ژان در آن شب مهتابی ،روش گذاشته بود.
فلش بک
ییبو بعد مدتی کوتاه خنده اش محو شد و جای آن را علامت سوال بزرگی گرفت.
با قدم های بلند خودش رو به ژان رسوند: ژان !
ژان برگشت و سوالی بهش نگاه کرد.
ییبو سوالی که ذهنش رو در گیر کرده بود، پرسید: اگه من دختر بودم، میتونستی قلبت رو بهم بدی؟!
ژان اخمی کرد: این چه سوالیه؟
ییبو لبخندی زد: خب جواب بده، میخوام بدونم ورژن پسرم رو دوست نداری یا کلا ازم خوشت نمیاد.
ژان : کلا ازت خوشم نمیاد.
سریع و واضح کلمات رو بیان کرد.
ییبو آروم خندید: آه خداروشکر خیالم راحت شد، چون اگه قلبت رو هم بهم میدادی،من قبولش نمیکردم!!

پایان فلش بک
دستاش آروم آروم از کمر ژان شل شد و لحظه ای بعد رها شد.
ژان نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست: نمیخوای چیزی بگی؟
هنوز هم ته دلش امید داشت، امید داشت که ییبو ذره ای عشق و محبت نشان دهد.
ییبو با صدای آروم نالید: نه!
ژان عصبی برگشت و لبش رو گاز گرفت، هوفی کشید.
دست ییبو رو گرفت و سمت خودش کشید.
با دست آزادش چونه ییبو رو بالا آورد و به چشم های خوشگل و درخشانش نگاه کرد.
صورتش زیر نور ماه میدرخشید.
سرش رو جلو برد.
اما مکثی کرد
فلش بک
ژان گاز محکمی از گوشه لبش گرفت، بعد هم فاصله کوچکی ایجاد کرد.
از کبودی کوچکی که کنار لبش ایجاد کرده بود ، لبخندی زد.
ییبو دستی به لب هاش کشید: تو منو بو...
ژان دستش رو ،روی لب ییبو گذاشت: برای گول زدن جیائو.
ییبو با اخم سیلی محکمی نثار ژان کرد: هیچ وقت به خودت اجازه نده منو ببوسی!
پایان فلش بک
ییبو این اجازه رو ازش گرفته بود،
کمی فاصله گرفت و گلوش رو صاف کرد: ف..فکر کنم من باید برم
با اینکه بغض سنگینی به گلوش فشار میاورد، سری تکون داد: ...ب..باشه
ژان پشتش رو به ییبو کرد و با قدم های بلند حیاط رو ترک کرد.
ییبو نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد.
گونه های خیسش رو پاک کرد.: تو هیچ وقت منو نمیبینی.
( گندشون بزنن، اینا بلد نیستن چه کنن،یکی یادشون بده😔💔)
.....
کنار دروازه ایستاده بود، نگاهی به بیرون انداخت.
شب از نیمه گذشته بود، اما چطور اون فرمانده پر حرف نرسیده بود؟؟
روی تخته سنگی نشست و با غلاف شمشیرش خط های فرضی روی زمین کشید.
هوای سرد باعث میشد بدنش لرز های ریزی بخوره، نفس عمیقی کشید و به دروازه چشم دوخت.
صدای قدم هایی باعث شد از افکارش بیرون بیاد و به سمت صدا برگردد.
وقتی برگشت، ژان رو دید، حتی تو تاریکی شب هم میشد غم توی چشماش رو دید.
لبخند تلخی زد: اوه جناب سونگ هم که اینجا تشریف دارند!
جیانگ لبخندی زد و به نشانه احترام خم شد: بله سرورم.
ژان به جیانگ نزدیک شد و لبخندی زد.
جیانگ لبخند متقابلی زد و سوالی که تو ذهنش بود رو پرسید: چی باعث شده این موقع از شب بیرون اقامتگاهتون باشید؟
ژان گردنش رو خاروند: راستش منتظر خواهرمم، مدت طولانی میشه که ندیدمش و دلم بدجوری براش تنگ شده!
جیانگ سری تکون داد: اوه که اینطور، واقعا درد آوره،راستش منم بدون خواهرم اصلا نمیتونم زندگی کنم.
ژان : درست میگی.
کمی به جیانگ نگاه کرد، شاید میتونست معمای داخل ذهنش رو از طریق جیانگ حل کنه: خواهر یا برادر دیگه ای نداری؟
جیانگ همونطور که به دروازه خیره شده بود، جواب داد:نه ،من تو دنیا فقط خواهرم رو دارم.
ژان ابرویی بالا انداخت: پدر و مادرت چی؟
جیانگ آهی کشید و شمشیرش رو پشت کمرش برد: سال ها پیش از دستشون دادیم.
ژان : دوتاشون رو؟ چطور؟
جیانگ خواست جوابی بده که با صدای سم اسب و سپس ورود فرمانده هاشوان، سوال ژان بی جواب موند.
هاشوان لبخندی زد و از اسب پیاده شد، احترامی گذاشت: سرورم
ژان هاشوان رو بلند کرد و نگاهی به کنارش انداخت، یانلی با چشمانی بغض آلود به ژان نگاه کرد.
ژان آغوشش رو باز کرد ، یانلی سریع توی بغل برادرش جاگرفت.
ژان موهای بلند و مرتب یانلی رو بوسید: دلم برات تنگ شده بود.
بغضش اجازه نمیداد حرفی بزنه، یه دنیا حرف با برادرش داشت، اما انگار طلسم شده بود.
ژان محکم تر بغلش کرد: هیسس من اینجام.
یانلی فاصله ای ایجاد کرد و به صورت ژان چشم دوخت: تو..تو واقعا برادر بدی هستی.
ژان آروم خندید، با دستش مشغول پاک کردن گونه خیس یانلی شد: میدونم.
هاشوان نگاهی به جیانگ انداخت: هی ...
جیانگ نگاه تیزی بهش انداخت: چیه؟
هاشوان نزدیک تر شد و تو دوقدمیش ایستاد: تو چرا اینجایی؟ نکنه منتظرم بودی یا دلت برام تنگ شده بود؟
جیانگ با چشمان متعجب پوزخندی زد: چی؟ منتظر تو؟؟؟ عمرا، اینجام تا سربازا رو راهنمایی کنم.
هاشوان شونه ای بالا انداخت: اما من دلم تنگ شده بود.
مکثی کرد: نمیگی برای چی؟
جیانگ با لکنت: ب..برای چی؟
هاشوان نزدیک گوش جیانگ زمزمه کرد: برای تو.
جیانگ با دهانی باز و چشمانی متعجب نگاهش کرد.
هاشوان لبخندی زد .
جیانگ خواست سوالی بپرسه که هاشوان با صدای بلند گفت: جناب سونگ جیانگ ،سرباز ها خسته شدند، لطفا ما رو پیش بقیه ببرید.
احترام کوچکی گذاشت.
جیانگ انگار تازه به خودش اومده بود، سری تکان داد و بلند گفت: همراهم بیاید.
.....
ییبو کلافه روی تخت نشست، نمیدونست چرا خوابش نمیبره.
دستی لای موهاش برد و نالید: چرا خوابم نمیاد؟
منکه توی طول روز کلی فعالیت کردم، الان باید مثل خرس بخوابم.
دوباره روی تخت دراز کشید و بالشت کناریش رو بغل کرد.
چشم هاشو بست و تلاش کرد بخوابه.
بعد مدتی پلکاش سنگین شد، نامفهموم فحشی زیر لب داد و گفت: انگار به ژان عادت کردم.
....
منگ زئی با ناامیدی به جیائو نگاه کرد: چرا اینطوری تموم شد؟!
جیائو خودش هم توی شوک بود، هوفی کشید: باورم نمیشه. نباید اینطوری میشد!
منگ زئی اشکش رو پاک کرد: نباید آدمای کثیف از عشق اون دو نفر با خبر میشدند، باید مخفی میموند، اون موقع میتونستن زنده بمونن!
جیائو هوفی کشید: داستان دردناکی بود، قصر جای ترسناکیه!
منگ زئی بادومی برداشت و با حرص خورد: برای ییبو نگرانم، اون میخواد تو قصر بره، به نظرت درست بود اینطوری پیش بریم؟
جیائو ابرویی بالا انداخت: ژان با لیوشین فرق داره، من تو چشمای ژان یه پادشاه قدرتمند و جسور رو میبینم، نه مثل لیوشین که فقط میخواست دونگ شیان رو کنار خودش نگه داره و بهش قدرت بده، ژان هم میتونه به ییبو قدرت بده هم عشق.
منگ زئی شونه ای بالا انداخت: فکر نکنم، چون تو اونا رو مجبور به ازدواج کردی!!
جیائو اخمی کرد و بادمی سمت منگ پرت کرد.
منگ اخمی کرد: چرا میزنی؟
جیائو آروم خندید: چون بیش از حد خنگی، من تو نگاه اول فهمیدوم اونا یه حسایی به هم دارند، فقط به حسشون اعتماد کردم و کمک کردم تا بتونن به هم برسند.
منگ زئی : اگه پایان ژان ییبو خوش نبود چی؟
اون موقع عذاب وجدان نمیگیری؟
جیائو با دست صورتش رو پوشوند و هوفی کشید: پایان هر کسی دست خودشه منگ، اگه اونا تلاش کنن میتونن.
....
ژان آروم وارد اتاق شد، در رو بست و اتاق هنوز روشن بود.
ژان تعدادی از شمع ها رو خاموش کرد، نگاهی به ییبو که روی تخت بود، انداخت.
لباش رو خط کرد ، دلش میخواست همین الان برود و روی تخت کنار همسر لجبازش بخوابه و محکم بغلش کنه.
اما نمی خواست، باید برای احساسات تازه اش کمی زمان میداد.
.....
صبح ژان رو داخل اتاق ندیده بود، آماده شد و سمت حیاط رفت.
ژان مشغول درست کردن تیر بود.
نگاهی به ییبو انداخت و دوباره مشغول شد.
ییبو گردنش رو خاروند: کی بیدار شدی؟
ژان: دو ساعت پیش
سرسری جواب داد.
ییبو سری تکون داد: که اینطور.
خواست سر به سر ژان بگذاره، اما امروز دیگه بین او و ژان ،آن همبستگی و صمیمیت جادویی همیشگی نبود.
ژان کاملا بهش بی توجه بود، ییبو هوفی کشید: دنبال گیاه دارویی میرم، جدیدا چند نفر تو دهکده سرمای شدیدی خوردند.
ژان نگاهی به تیر انداخت: هوم
ییبو ادامه داد: تو باهام نمیای؟
ژان نگاهی بهش انداخت، ییبو لبخند سرسری تحویلش داد: قرار بود تیراندازی تمرین کنیم!
ژان : کمی منتظر باش یوبین همراهت میاد.
مشغول درست کردن تیر دیگه ای شد.
ییبو با حرص چشماش رو بست: اشکال نداره امروز با یوبین تمرین میکنم.
ژان بلند شد و رو به روی ییبو ایستاد: از این به بعد یوبین بهت آموزش میده!
ییبو با حرص خندید: مگه خودت قرار نبود بهم آموزش بدی؟
ژان نگاهی به صورت شوکه ییبو انداخت: خودم کارای مهم تری دارم.!
_________________________________________
های گایز یه ماه بیشتره که آپ نکردم🤧
کلا یادم رفته بود💔😑
انقدر سخته ی ووت کوچولو بدین🥺💔
کامنت یادتون نره😢❤️

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt