ییبو سریع بلند شد و از پشت ژان رو بغل کرد: ژان گا، خواهش میکنم اینکارو باهام نکن.
ژان آهی کشید و چشماشو بست: ولم کن!!
ییبو نالید: ژان تو تنها کسی هستی که دارم، تو خانواده منی!
ژان پوزخندی زد و دست های حلقه شده ییبو رو از دورش جدا کرد: خانواده؟
سمت ییبو برگشت و چونش رو بالا آورد و تو چشمای مظلومش زل زد : خانواده ای که هر روز تو چشماش نگاه کردی و بهش دروغ گفتی!
ییبو : من از بچگی این نقش رو بازی میکردم، مجبور بودم قسم میخورم.
ژان کلافه دستی به موهاش کشید: برام مهم نیست، حرفامو زدم امیدوارم فهمیده باشی.
ییبو دستش رو گرفت و این بار ژان با قدرت هولش داد، ییبو بی جون کف اتاق پرت شد.
ژان با نفرت قدم برداشت و اون اتاق رو ترک کرد.
عصبی بود، خشم تمام وجودش رو گرفته بود.
انقدر از دست ییبو عصبی بود که میتونست سرش رو جدا کنه.
هوفی کشید و وسط اتاق ایستاد: اگه جاسوس باشه چی؟
دستاش رو ، روی صورتش گذاشت: واییی چرا من متوجه نشدم، چقدر احمقم.
مکثی کرد و ادامه داد: حیف بهش مدیونم وگرنه خشمم رو خالی میکردم. و گردنش رو میبریدم.
....
ییبو با بغض خندید: عوضش دیگه مجبور نیستم نقش بازی کنم.من بعد بیست سال آزاد شدم، اما چرا این آزادی روی قلبم سنگینی میکنه؟
قطره اشکی که از گونش جاری شده بود رو پاک کرد.: دوباره بی کس شدم، من برای بار دوم خانوادمو از دست دادم.
.....
هوا تقریبا روشن شده بود.
ییبو بقچه ای کوچک همراه خود داشت.
هانفو هایی که ژان براش خریده بود رو پشت در گذاشت: ژان گا، نمیدونم صدامو میشنوی یا نه، اما میخوام چیزایی که تو قلبمه رو بهت بگم، واقعا ازت ممنونم، از تموم لطف هایی که در حقم کردی، وقتی جونمو نجات دادی، یا همه اون لبخندایی که، بی ریا بهم تقدیم کردی.
دلم برات خیلی تنگ میشه، هانفو هارو هم اینجا گذاشتم، چون یه دروغگو لیاقتش رو نداره.
اشکش رو پاک کرد و لبخندی زد: خدا حافظ اما من امیدوارم دوباره همو ببینیم. !
با قدم های آهسته از پشت در اتاق ژان رفت.
حوادث به سرعت اتفاق افتاد.
آنچه در خاطر ژان ثبت شد، مزه یک وداع تلخ بود.
دور شدن صدای پای ییبو رو شنید، از پنجره نگاهی به ناپدید شدنش انداخت، با نفرت نگاهش رو برداشت و روی رخت خوابش دراز کشید.
میخواست بخوابه، اما موفق نمیشد، تا چشم هایش را میبست ، لبخند های ییبو جلوی دیدگان تاریکش ، نقش میبست.
هوا روشن شده بود و نوید صبح رو میداد.
صبحی که برای ژان چندان خوشایند نبود.
کلافه دستی به صورتش کشید و بلند شد.
ساعاتی گذشت.
یانلی نفس نفس زنان خود را کنار ژان که ، در حیاط بود رساند.
یانلی: ییبو رو نمیتونم پیدا کنم. تو ندیدیش؟
ژان با بی حالی: نمیخواد دنبالش بگردی.
یانلی با شیطنت: نکنه تو اتاق توعه، شما باهم..
ژان اخم پررنگی تحویلش داد: دیگه ییبویی وجود نداره، برای همیشه رفت.
یانلی با تعجب بهش خیره شد: داری دروغ میگی؟
ژان: حقیقت همینه!
یانلی : اما اون که جایی برای رفتن نداشت.
ژان حرفش رو قطع کرد: من بیرونش کردم!!
یانلی با خشم کلمات رو گفت: به چه حقی؟؟ دلت به حالش نسوخت؟ اون دختر هیچ کسو نداره!
ژان با شنیدن کلمه دختر پوزخندی زد: خودم آوردمش و خودم به این نتیجه رسیدم که باید بره. رفتنش باعث خوشحالیمه!
یانلی عصبی خندید: پس چرا آثاری از خوشحالی تو صورتت نمیبینم؟
ژان: خفه شو و دیگه حرفی از اون پسر فریبکار نزن!
یانلی شوکه پرسید : پسر ؟؟
تن صداش نامطمئن بود انگار که به گوشاش باور نداشت.
ژان: خیلی خوب نقش بازی کرد، انقدر قشنگ که خامش شدم، به خودم اومدم که دیدم عاشق یه فریبکارم، در واقع از ییبو ناراحت نیستم، از تصورات قشنگی که داشتم و با خاک یکسان شده ناراحتم.
یانلی به ژان نزدیک شد: مطمئنی پسره؟
ژان سری تکون داد.
هردو برای لحظاتی سکوت کردند.
اما یانلی سکوت رو شکست.
یانلی: ژان برو دنبالش،چون کسی میتونه آرومت کنه که به آتیشت کشیده.
ژان: اون یه پسره!!
یانلی لبخندی زد: چه فرقی داره، مهم قلب تو هست که دوسش داره.
ژان آبی به صورتش زد: نمیخوام دیگه درموردش حرف بزنم، یه چند روز به استراحت احتیاج دارم.
یانلی سری تکون داد: باشه، ولی شاید این اولین و آخرین فرصت باشه که بتونی عشق حقیقی رو پیدا کنی!
ژان با اخم بهش نگاه کرد: یانلی بسه، راحتم بگذار.
.......
خیلی وقت بود بی هیچ هدف و مقصدی ، فقط راه میرفت، مهم نبود به کجا میرسه. میخواست انقدر راه بره تا از حال بیوفته، تا دوباره تو خطر باشه و ژان بیاد و نجاتش بده، اما ییبو اینبار وسط تنهایی گیر افتاده بود.
حس های مسخره ای که اعماق وجودش رو خراش میداد.
از پیچ و خم کوهستان گذشت و به دره رسید.
آهی کشید و به اطراف نگاه کرد.
اتفاقات شب گذشته را یکبار دیگر مجسم کرد.
آرزو میکرد هرچه زود تر از این کابوس وحشتناک بیدار شه، یا کسی بیدارش کنه.
________________________________________
سلام
دست و دلم برای نوشتن جدایی نمیره ولی اتفاقیه که افتاده☹️
کامنت و ووت یادتون نره💗✨
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...