chapter 3

493 157 13
                                    

بیست سال بعد.
ییبو نالید: مامان تو که میدونی من دختر نیستم.
جیا لبخندی زد: آره میدونم، ولی قراره به زودی از اینجا بریم، اون موقع میتونی با هویت اصلیت بگردی، فقط تحمل کن
سنجاقی به موهای مشکی و بلندش زد: تموم شد
از آینه نگاهی به ییبو انداخت: درسته تو دختر نیستی ، اما از دخترا هم خوشگل تری.
ییبو به قیافه خودش در آینه لبخندی زد.
جیا نفسی بیرون داد: این راز قراره تا وقتی اینجاییم مخفی بمونه. پس خواهش میکنم به کسی چیزی نگو و حسابی مراقب باش
مکثی کرد و جمله آخر رو هم گفت:به مردا هم محل نذار
ییبو با اخم: همیشه همینو میگی، منم بهت گفتم که حواسم هست.
کوزه ای رو برداشت و سمت رودخونه حرکت کرد.
نسیم ملایم در گردش بود،
لبخندی زد. لباس سفید رنگش رو جمع کرد و نشست.
مشغول پر کردن کوزه شد. مشتی از آن آب زلال برداشت و نوشید: عایییش لعنتی جونم تازه شد.
لبخندی زد، یادگرفته بود از چیز های کوچک توی زندگیش لذت ببره و با همونا راضی باشه.
مثل همین نسیم ملایمی ک پوستش رو قلقلک میداد یا صدای آروم رودخانه و...
کوزه رو پر کرد و سمت خونه راه افتاد. یک زندگی ساده و پرشور داشتند، ییبو میخواست هرچه زودتر از این شهر بروند تا او بتواند با هویت اصلی خود رو به رو شود.
....
ژان هدف گرفت و تیر رو پرتاب کرد. درست وسط هدف، پرنده به زمین افتاد.
به خودش میبالید، او ولیعهد قوی و قدرتمندی بود.
پادشاه و همسرش از دور اورا تماشا و در دل او را تحسین میکردند، کشور با چنین ولیهدی به اوج شکوفایی میرسید شاید در آینده ای نه چندان دور قلمرو شیائو گسترش هم میافت.اما هنوز نگران بود.
ملکه نگاهی به صورت همسرش انداخت، نگرانی در آن موج میزد.
ملکه: عزیزم ، نمیخواد نگران باشی، ما سرنوشت رو تغییر دادیم ،الان یک سال گذشته از اون واقعه که پیش بینی شده بود، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاده
شیائو سری تکون داد: شاید حق با تو باشه ولی من نگرانم، باید هرچه سریع تر براش یک همسر مناسب انتخاب کنیم.
ملکه بازوی همسرش رو در آغوش کشید: شاید اون موقع سر به راه تر شد.
پادشاه با لبخند سری تکون داد: فکر نکنم
ژان بی وقفه تیر پرتاب میکرد، پرنده ای جرئت نمیکرد تو محدودش پر بزنه، نیشخندی زد و گازی از سیبش گرفت
همونطور که سیبش رو میخورد، سمت پرنده ها رفت.
چندش آور بهشون نگاه کرد و دوباره سیبش رو گاز گرفت.
جان با صدای بلند: آماده شید ، به شکار میریم
...
نیم ساعتی گذشت و همه سوار بر اسب
به سمت جنگل راه افتادند.
همه جا در سکوت خفه شده بود، غروب آفتاب نوید شب رو میداد، ولی هیچ کس جرئت نداشت به ولیعهد گوش زد کنه. چون در صورت گفتن کلمه ای که به دل ولیعهد نمی نشست، اون فرد باید با زندگی خداحافظی میکرد.
دنبال گوزنی چابک میگشتند،
جان با حرص کلمات رو ادا کرد : به دو گروه تقسیم شید، خوب دنبالش بگردید، چون تا اون گوزن شکار نشه، نه به قصر برمیگردید و نه حق دارید چیزی بخورید.
افرادش سری تکون دادن و در جهتی مخالف رفتند.
همه میدونستند که اون گوزن رفته، اما جرئت گفتن رو نداشتند.
ساعت ها گذشت.
یوبین : سرورم چطوره برگردیم به قصر، فردا دوباره دنبالش میگردیم.
جان با عصبانیت: هروقت گوزن رو گرفتیم برمیگردیم
یوبین : شب از نیمه گذشته، بیرون از قصر خطرناکه
جان این بار بیشتر اخم کرد و با فریاد گفت: نشنیدی چی گفتم؟
یوبین احترامی گذاشت و دوباره سکوت ، حکم فرما شد.

.
.
کسی جرئت نداشت به شیائو ژان بگوید که سه روز با شکم های گرسنه بیهوده گشته اند.
بدن هایشان از خستگی وا میرفت و توان راه رفتن برایشان نمانده بود.
اما هنوز هم از ترس جانشان  باید میدویدند، دنبال گوزنی که معلوم نیست کجا رمیده است.
ژان چشماهایش قرمز شده بود. هر لحظه تار میدید، به شدت به خواب نیاز داشت
اما او هنوز لجباز بود.
سر سخت و لجباز.
کنار دریاچه نشست و آبی به صورتش زد، اما بی فایده بود و چشماش هر لحظه  رو به بسته شدن بود.
صدای پشت درخت های افرا ، توجهش رو جلب کرد.
کمانش رو برداشت و لبخندی زد.
تیر رو آماده پرتاب کرد،
چشمای خواب آلودشو باز و بسته کرد، باید هوشیار میبود.
بوته های کنار درخت تکانی خورد و نشانه ظاهر شد.
ولی اون گوزن نبود، یک دختر زیبا و درخشان با لب های قلوه ای و صورتی رنگ بود.
برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد.
اون بیش از حد زیبا بود.
از شدت حیرانی، تیر را رها کرد، و آن موجود خواستنی با دردی در قفسه سینه اش به خود آمد.
چهره اش از درد مچاله شده بود، نگاهش را به جایی که تیر از انجا اومده بود کرد، با دیدن آن شخص ، گیاه های دارویی که چیده بود را فراموش کرد و با وجود درد سنگین قفسه سینه اش شروع به گریختن کرد.
ژان با ناباوری نالید: هی بایست،،، نمیخام بهت آسیب بزنم
دنبال آن دختر زیبا راه افتاد.
ولی پس از سه شبانه روز برایش توانی نمانده بود.
به گوشه ای افتاد و صدای خر و پفش فضا رو پر کرد.

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now