صبح زود با بدن درد بیدار شد، حتی خوابیدن توی غار هم انقدر سخت نبود که، اینجا بود.
کش و قوسی به بدنش داد، سرش رو برگرداند و ییبو رو دید که روی تخت گرم و نرمی خوابیده، و از شدت قشنگی رویایی که میدید لبخند های ریزی میزد.
ژان اخمی کرد: تمام شب داشتم کابوس میدیدم، اما این عوضی...
از جاش بلند شد: هایششش
داخل اتاق قدم زد، حالا با این ازدواج میتونست نظر جیائو رو جلب کنه. دیگه باید جیائو به قولش عمل میکرد و با ژان متحد میشد.
نیشخندی زد. به اهداف دور و درازش فکر کرد، خود را بر تاج و تختش تصور کرد که در حال مجازات مجرمان و خائنین بود. خائنینی که باعث شد پدرش رو از دست بده و بقیه خانواده و افرادش زندگی سختی رو داشته باشند، حتی فکر مجازات کردن اونا باعث شد ،
خنده مستانه ای سر بدهد.
ییبو چشماشو نیمه باز کرد و با صدای خواب آلود غرید: هی ژان چه مرگته؟ اول صبحی مغزت تاب ورداشته؟
ژان با دیدن ییبو اخمی کرد، حوصله نداشت جوابش رو بدهد، پس دوباره شروع کرد به قدم زدن تو اتاق.
ییبو که میخواست بخوابد، با صدای قدم های ژان اخمش غلیظ تر شد: نمیگذاری بخوابم؟؟
ژان ایستاد و دستی به کمرش گذاشت با لحن محکم جوابش رو داد: نه!!
ییبو بلند شد و رو تخت نشست: ژان دقیقا چه مرگته؟ اول صبحی مثل دیوانه ها حرکت میکنی .
ژان لبخندی زد: همسر عزیزم، عادت دارم صبحا زود بیدار شم، تو هم باید عادت کنی.
ییبو نگاهی به اطراف انداخت، تا چیزی پیدا کنه و به سمت ژان پرتاب کنه.
تنها چیزی که پیدا کرد بالشتش بود، بالشتش رو سریع سمت ژان پرت کرد و ژان جا خالی داد.: تلاش خوبی بود ملکه من!.
ییبو عصبی بلند شد و به سمت ژان حمله کرد، وسط جنگی که بینشون در، جریان بود ییبو با حرص گفت: دیگه.....هی...هیچ وقت...جرئت نکن خواب منو بهم بزنی.
خواست با مشت ژان رو بزند که ژان سریع دستش رو گرفت و به زمین زدش.
ییبو اخی گفت.
ژان روش خیمه زد: از این به بعد برات خواب نمیگذارم.
ییبو با صورت قرمز شده از خشم به ژان نگاه کرد.
توی دعوا موهاش باز شده بود و شونه هاش قابل دیدن بود.
ژان کنار رفت و ییبو بلند شد.
ییبو مشغول درست کردن لباسش شد.
ژان کنارش رفت و دستی به موهای لطیف و خوشرنگ ییبو کشید: حیفه موهات رو ببندی و اینطوری روی شونه های سفیدت افشان نکنی!
جملاتی که توی ذهنش بود رو بیان کرد، اما ییبو برداشت دیگری کرد: عوضی پست.
ژان هاج و واج تماشاش کرد، ییبو سریع لباسش رو درست کرد و موهاش رو بست: به خودت جرئت نده منو با هرزه هات اشتباه بگیری و برام امر و نهی کنی.
ژان پوزخندی زد: هرزه؟ ...هه وانگ ییبو تو اصلا آدمی، من از زیبایی هات حرف زدم، در ضمن من هیچ وقت هرزه ای نداشتم.
ییبو یاد حرف یانلی افتاد. همان روزی که به بازار رفته بودند....
فلش بک
یانلی: ژاااان، واقعا آدم رو مخی هستی. هرکیو برات پیدا میکنم یه ایرادی ازش پیدا میکنی.
ژان پوزخندی زد: خب لابد یه ایرادی داره.
یانلی به ییبو نگاه کرد: همیشه همینه، تو کل عمرش یه معشوقه هم نداشته.
ییبو ریز خندید.
یانلی با حرص ادامه داد: اگه انقدر که دنبال گوزن های پایتخت بودی، دنبال یه دختر میرفتی تا الان عمه شده بودم!
پایان فلش بک.
ژان راست میگفت، هرزه ای نداشته، هردو به هم نگاهی انداختند.
ییبو از اینکه ژان رو قضاوت کرده بود، کمی شرمگین شد، اما جسارت عذر خواهی هم نداشت.
ژان دوباره شروع به قدم زدن کرد.
احساسات متفاوتی رو تو صورت ژان میدید، نگرانی، خوشحالی، خشم، نفرت.
دقیقا به چی داشت فکر میکرد، به آینده ای نامعلوم؟ یا ریسکی که سر جان خود خواهد کرد؟
ییبو دوباره روی تخت نشست.
تقه ای به در خورد : میتونم بیام داخل؟
ژان با شنیدن صدای جیائو سریع به ییبو روی تخت ملحق شد، ملحفه های تخت رو نامرتب کرد : یکم صبر کنید دوشیزه.
بند هانفویش رو باز کرد، هانفوی حریر شکل ییبو رو هم کمی پایین کشید، ییبو با چشمای درشت بهش نگاه کرد.
ژان: میتونید وارد شید.
وقتی جیائو وارد شد، ژان نمادین در حال بستن بند هانفویش بود.
جیائو همراه خدمه آمده بود، صبحانه ای مفصل برایشان آماده کرده بود.
جیائو: براتون صبحانه مقوی آماده کردم.
ژان احترامی گذاشت.
ییبو هم خواست بلند شود که ژان جلوشو گرفت: به خودت فشار نیار عزیزم.
ییبو با خشم به ژان نگاه کرد.
جیائو لبخندی زد : خب با نگاهت ژان رو نخور، صبحونتون رو نوش جان کنید.
ژان و ییبو تشکری کردند و بعد لحظاتی جیائو و همراهانش از اتاق خارج شدند.
ییبو با خشم گفت: چرا جوری رفتار میکنی انگار منو به فاک دادی؟
ژان شونه ای بالا انداخت: چون تو ملکه منی، وظیفمه به فاک بدمت.
ییبو با خشم غرید: خیلی پست و گوهی، فکر کردی من چنین اجازه ای بهت میدم؟
ژان تکخندی زد و به ییبو نزدیک شد: حتی اگه اجازشو هم بهم بدی ، نمیکنمت.
ییبو با صورتی قرمز شده غرید: ژاااان.
ژان پوزخندی زد: چیه دوست داری که ..
ییبو خواست کشیده ای بزنه که ژان سریع دستش رو گرفت: خیلی دل و جرئت داری وانگ ییبو، هیچ وقت یادم نمیره اولین سیلی عمرم رو از تو خوردم.!
ییبو قهقه ای سرداد: بهتره یادت نره، تا هیچ وقت جرئت نکنی منو بازیچه خودت کنی.
ژان کمی فکر کرد: قبلش هم رابطمون انقدر بد نبوده، نکنه چون دیشب بوسیدمت قاطی کردی؟
ییبو با صداقت تمام تایید کرد: اره بخاطر دیشبه، تو به چه جرئتی اولین بوسمو گرفتی.
ژان خنده ای سرداد: اولین بوسه؟ اون اولین بوسه منم بود، پس یجورایی بی حساب میشیم.
ییبو ترجیح داد چیزی نگه، ژان سمت میز کوچک رفت و کنارش نشست، به میز نگاهی انداخت: نمیخوای بیای صبحونه بخوریم؟
ییبو پتو رو ،روی سرش کشید.
ژان نگاهی به میز انداخت: سوپ دنده خوک، چه بخاری ام ازش میاد....واو این دیگه چیه؟
کمی از غذا رو چشید: اوه خدای من هرچیزی که هست خیلی خوشمزه هست.
ییبو زیر پتو اخمی کرد: عمرا بیام.
آروم زمزمه کرد.
ژان لبخند کشداری زد: چیزی گفتی؟
ییبو با اخم: نه.
ژان مقداری از سوپ خورد: وانگ ییبو سوپ خیلی خوشمزه هست،حالا که نمیخوری میشه مال تو رو هم من بخورم؟
ییبو با اخم از جاش بلند شد و به سمت میز اومد: نه ، نمیشه.
کاسه سوپش رو گرفت و بو کشید، حقیقتا بوی خوبی داشت.
شروع به خوردن کردند.
ییبو: بنظرت برای صبحانه زیادی سنگین نیست؟
ژان : معلومه که سنگینه، اما خواهرت فکر میکنه دیشب انرژیت ته کشیده و در صورتی که نمیدونه تازه انرژی هم گرفتی، روی اون تخت گرم خوابیدی.
ییبو پوزخندی زد: اگه مثل آدم رفتار میکردی، میتونستم تخت رو باهات شریک شم.
ژان : باشه برای شب بعد
ییبو : تو خوابت.
ژان کاسه سوپش رو ،روی زمین گذاشت: چی؟
ییبو : تخت رو باهات شریک نمیشم، از این به بعد روی زمین میخوابی تا عقلت سر جاش بیاد، البته اگه عقلی داشته باشی.
ژان انگشت اشاره اش رو تهدید وار سمت ییبو گرفت: تووو.... تو باید از به تخت رسیدن من بترسی.
ییبو دست ژان رو گرفت و فشرد: دلیلی نداره بترسم پادشاه من!
ژان حرصی خندید و ترجیح داد باقی مانده سوپش رو سر بکشه.
.....
جیائو نگاهی به خنجر کوچکش انداخت: به نظرت کافیه ؟
جیانگ کمی فکر کرد: نه ،باید بیشتر مراقب باشی، من هم همراهت میام.
جیائو هوفی کشید: نمیشه، این مرد خیلی حواسش جمع هست، میترسم با کوچک ترین سر نخ نابودمون کنه، میرم به دیدنش، باید تجهیزاتمون رو پس بگیرم.
جیانگ نگران کنارش نشست: اگه بلایی سرت بیاد؟
جیائو همونطور که خنجرش رو تیز میکرد: اون موقع تو میشی سردسته اشباح.
جیانگ با خشم غرید: نباید بلایی سرت بیاد.
جیائو بلند شد و موهای جیانگ رو نوازش کرد: چیزیم نمیشه، من همیشه به خودم باور داشتم، اگه چیزی هم شد تو باید قوی باشی و گروه رو رهبری کنی.
جیانگ ، دستاشو دور کمر خواهرش حلقه کرد: من بدون تو نمیتونم ، تو تنها کس منی.
جیائو هم موهاش رو نوازش کرد: آخر هفته برمیگردم، افراد جدید میاد، به علاوه یه نبرد هیجان انگیز داریم.
جیانگ سرش رو بلند کرد و به جیائو نگاه کرد: چه نبردی؟
جیائو خنده ای مستانه سر داد: قراره به شاهزاده ثابت کنیم سربازای ما با مهارت ترند.
جیانگ، اخمی کرد: همچین چیزی که ،نبرد نمیخواد ،چشم بسته معلومه ما بهتریم، اونا تو قصر آموزش دیدند و ما تو کوهستان، با تمرین سخت، تو هوای سوزان و هوای سرد که تا مغز استخونمون نفوذ میکرد.
جیائو لبخندی زد: منم به همین خاطر میگم سربازای شاهزاده باید بیشتر آموزش ببینند.
جیانگ: یجورایی از صفر شروع کردنه!
جیائو بشکنی زد: دقیقا، مبارزه فقط این نیست که شمشیرت رو حرکت بدی، مبارزه فراتر از این حرفاست.
بعد مدتی جیائو سمت بیرون حرکت کرد: در ضمن مراقب شاهزاده و همراهش باش، ژان خیلی حیله گر هست و خیلی چیزا رو مخفی کرده!!
جیانگ سری تکون داد: چشم خواهر.
هنوز قلبش اجازه رفتن خواهرش رو نمیداد، اون لعنتی داشت ،تو دل شیر میرفت.
......
ژان وارد دهکده شد و همه چیز رو کنجکاوانه و با دقت بررسی کرد.
کل مردم دهکده مشکوک بودند، ژان چند باری خواست سوالاتی ازشون بپرسه ،اما هیچ یک از آن ها جواب درستی به سوال هایش ندادند.
هاشوان هم بعد مدتی بهش ملحق شد: هی ژان.
ژان برگشت و فرمانده مقتدر چین رو دید، غم عجیبی در دلش ریشه دواند، آن ها هیچ کدام متعلق به بیرون از قصر نبودند.
هاشوان : داری به چی فکر میکنی آقا داماد؟ نکنه به دیشب؟؟
ژان از افکارش فاصله گرفت و اخم ریزی کرد: داشتم به جیائو فکر میکردم، خیلی مشکوکه.
هاشوان : به نظرت کجاش مشکوکه؟ اتفاقا بعد مراسم دیشب تازه به مهمون نوازی و مهربونیش پی بردم.
ژان نگاهی به قیافه هاشوان که با آن لبخند مضخک شبیه دلقک ها شده بود ، انداخت: چرا قیافت اینطوریه؟ چرا داری از جیائو طرفداری میکنی؟نکنه..
هاشوان لبخند مفتخری زد: آره من بهش علاقمند شدم.
ژان دهانش از تعجب باز ماند: چی؟؟
هاشوان: جیائو واقعا زیباست، حالا که فکر میکنم میخوام اون همسر من باشه.
ژان دستی به موهاش کشید: دقیقا چه اتفاق کوفتی بعد رفتن من و ییبو افتاد؟؟
هاشوان لبخندی زد و شروع به تعریف کردن کرد.
فلش بک.
هاشوان در گوشه ای تنها نشسته بود.
هیچ یک از افراد رو نمیشناخت، مقداری از نوشیدنیش رو ، نوشید و به اطراف نگاه کرد.
جیائو با کوره ای شراب کم کم نزدیکش شد و روی صندلی کنار هاشوان نشست: فرمانده، تنها نشستی!
هاشوان لبخند زوری زد: طبیعیه ، چون کسی رو نمیشناسم.
جیائو اخمی کرد و لیوان هاشوان رو پر کرد: اینطوری نگید، ناراحت میشم، پس من و جیانگ چی؟
هاشوان نگاهی به صورت لوس جیائو انداخت، به یکباره احساس کرد قلبش بی قراری می کند ، نگاهش رو برداشت.
جیائو به قدری زیبا بود ، که هاشوان با نگاه بیشتر، خود را از دست بدهد.
جیائو نوشیدنی رو به هاشوان داد.
هاشوان ، نوشیدنی رو گرفت: مچکر دوشیزه.
جیائو لبخندی زد: این شراب از دیار دور وارد چین شده، پس حسابی بنوشید ،امکان نداره همانندش رو پیدا کنید.
هاشوان نگاهی به شراب و بعد هم به لب های سرخ و غنچه شده جیائو انداخت: مطمئنا همانند این شراب بالاخره تو چین پیدا میشه، اما همانند شما
مکثی کرد و لیوانش رو سر کشید: عمرا.
جیائو تبسمی کرد: فرمانده خیلی خوش مشرب هستند.
هاشوان لبخندی زد و جیائو دوباره لیوانش رو پر کرد.
پایان فلش بک
ژان با اخم پرسید: مطمئنی فقط همین؟ سوالی راجع به من و خانوادم نپرسید؟
هاشوان: پرسید، اما سوالاتش خیلی عادی بود.
ژان عصبی خندید: واقعا که ... من یوبین رو نیاوردم چون یکم شوخ و هیجانیه... تو هم که سریع خودتو باختی!
هاشوان اخمی کرد: اینکه جیائو رو دوست داشته باشم باختنه؟ انگار اونم بهم بی حس نیست! .
ژان پوزخندی زد: یعنی انقدر احمقی؟؟ جیائو با اینکه یه دختره، تقریبا یه منطقه زیر دستاشه، کاری رو انجام میده که هیچ مردی جرئتش رو نداره، فکر میکنی این شخص با چنین ویژگی هایی میاد عاشق تو بشه؟
هاشوان غرید: منظورت چیه؟
ژان عصبی خندید: خب معلومه که میخواسته ازت حرف بکشه، سوالاتش هرچقدر هم عادی باشه اون راهشو بلده، باورم نمیشه...
هاشوان : نه اینطور نیست، دوشیزه
ژان دستش رو به معنای سکوت بالا آورد: بگذار بهت ثابت کنم.! اون میدونه یانلی هم با ماست؟
هاشوان لبش رو گزید: آره.
ژان آهی کشید: میدونه سربازامون کجاست؟
هاشوان لبش رو گاز گرفت، متوجه شخصیت فریبکار جیائو شد: میدونه.
ژان : هنوزم میگی سوالاش عادی بوده؟ هنوزم مطمئنی دوستت داره؟
هاشوان عصبی غرید: اون عوضی منو مست کرد و اینجوری گولم زد.
ژان قهقه ای زد: آره همینطوره، مهم نیست چقدر با درایت و باهوش باشی، یه روز خام یه زن میشی! میبینم که هاشوان ما هم خام شده!
هاشوان لگد محکمی به درخت کنارش کوبید: من اون جیائوی لعنتی رو میکشم...
ژان دستی رو شونه هاشوان گذاشت.
بعد مکثی کوتاه گفت:چطوره باهاش بازی کنیم؟
هاشوان: منظورت چیه؟
ژان پوزخندی زد: تا هرچقدر میخواد نقش یه عاشق رو بازی کن، اطلاعاتی که میخوام رو بهش بده، شاید اینطوری خودمون تو تله انداختیمش!!
__________________________________________
سلام 🙂
پارت جدید خدمت شما، دوباره جا داره بگم الوعده وفا 😌
مرسی از همه کسایی که ووت و کامنت میدن🤤
پارت بعد هم ۷۰✨ باشه.
کامنت یادتون نره❤️♥️
به نظرتون جیائو آدم بدیه؟؟
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...