جیانگ با عصبانیت میدان را ترک کرد.
هاشوان احترامی به ژان گذاشت و ژان هم متقابلا سرش را به عنوان تایید تکان داد.
هاشوان ، ژان را نجات داده بود ، البته هنوز برای خوشی زود بود، ژان باید دو رقابت بعدی را میبرد تا پیروز میدان شود.
اینبار یوبین وارد میدان شد . حریف از قبل در میدان منتظر یوبین بود.
اسم حریفش را بار ها شنیده بود، اما تا به حال او را ندیده بود.
اولین باری بود که او را می دید.
پسر جوان ، تقریبا همسن و سال خودش، خوش قامت ، صورتش هم بی نقص بود، بی نقص اما سرد.
یوبین و پسر احترامی به هم گذاشتند و منتظر صدای طبل شدند.
ییبو نگاهی به پسر انداخت: اوه خدای من اون جی لی هست!
ژان همانطور که به پسر زل زده بود ، پرسید: جی لی؟
ییبو سری تکان داد: اره جی لی، اون جنگ جوی بی نظیری هست، سرعت و مهارت فوق العاده ای داره.
ژان : چرا تا حالا ندیده بودمش؟
ییبو : من هم دومین باریه که میبینمش، جی لی زیاد تو دهکده نمی مونه ، همیشه در حال سفر و شکار هست.
ژان سری تکان داد: صورت سرد و خشنی داره!
ییبو : دقیقا! من تاحالا نتونستم باهاش حرف بزنم، بی رحم ترین فرد توی گروه اشباحه ، نمیخوام ناامیدت کنم ولی جی لی هر مبارزه ای رو که شرکت کرده، برده!
ژان متعجب به ییبو نگاه کرد: از جیانگ هم قوی تره؟
ییبو در تایید حرف ژان سری تکان داد: تا اونجایی که میدونم، جیائو اول میخواست جی لی فرمانده گروه باشه، اما جی لی این مسئولیت رو قبول نکرد و خواست آزاد باشد.
ژان آهی کشید: و حریف این شخص یوبین هست.
ییبو خندید و دستش را آرام روی شانه ژان گذاشت: یوبین هم محافظ شخصی شما بوده، مطمئنا نبرد قشنگی می شه!
ژان نیشخندی زد: اما یوبین خیلی سر به هواست.
ییبو : خودت هم میدونی یوبین خوب مبارزه میکنه، شاید هم برنده میدان بود!
ژان به میدان زل زد: اینطور که تو گفتی بعید میدونم.
ییبو : این مبارزه ، مبارزه بهترین هاست، از همون اول هیجان و لذت خودش رو داشت، مهم نیست کی می بره و کی میبازه، هردو گروه تا الان عالی بودند.
ژان چینی به ابروهایش داد: اما تو که میگفتی سرباز های من به درد نمیخورن!
ییبو یاد آن روزی افتاد که به ژان گفته بود سربازانش مفت خور هستند و در مقابل سربازان جیائو نمیتوانند مقاومت کنند.
لبخند سر سری زد: اون موقع من عصبی بودم و حرفای درستی نزدم.
ژان : سربازای من تو این مدت زیر نظر خودم و هاشوان تمرین دیده اند، شاید بخاطر همین باشه که مقاومت بیشتری میکنند ، هیچ وقت فراموش نمیکنم چطور ارتش منو رها کرد، اونم وقتی جونم تو خطر بود، بجای جنگیدن و مقاومت ، فرار رو انتخاب کردند.
من میدونم این رقابت رو میبازم، اما همین که میبینم سربازانم تا حد امکان مبارزه میکنند و به راحتی شکست نمیخورن، منو خوشحال میکنه!
ییبو لبخندی زد: درسته، اونا یاد گرفتند چطور باید مبارزه کنند، قبلا برای مقام و جایگاه میجنگیدند، الان برای رهایی کشور از چنگال دشمن!
ژان آهی کشید: سخت ترین چیز برای یه شاهزاده اینه که بدونه کشورش تو چه باتلاقی دست و پا میزنه و نتونه کاری کنه.
این جملات باعث شد قلب ییبو بیش تر از پیش بشکند، آن ها باید انتقام همه چیز را از مغول ها میگرفتند و کشورشان را از وجود چنین اقوام خون ریزی ، پاک میکردند.
دستانش را مشت کرد و به تنها چیزی که باعث میشد آرام شود ، فکر کرد، انتقام!
یوبین با ضربه ای که به کتفش خورد، محکم روی زمین پرت شد و جی لی شمشیر چوبی را مقابلش گرفت.
صورتش زخمی شده بود، دست هایش می لرزید، این نبرد را باخته بود و این یعنی باخت ژان.
حتی از زمین بلند نشد، راستش خجالت میکشید بلند شود و به ژان نگاه کند ، کاش بیشتر مقاومت میکرد.
چشم هایش را از شرمندگی بست.
وقتی صدای تشویق تمام شد، صدای قدم های شخصی را که نزدیکش میشد، شنید.
آرام چشمانش را باز کرد و ژان را دید.
ژان لبخندی زد و دستش را دراز کرد: اصلا فکرشم نمیکردم بتونی انقدر مقاومت کنی!
یوبین لب هایش را به داخل دهانش کشید: من... باید بیشتر میجنگیدم!
ژان دستش را بیشتر دراز کرد: راستش من هم با چنین غول بیابونی میجنگیدم، حتما میباختم!
یوبین هوفی کشید و دست ژان را گرفت: همیشه شوخی هاتون بی مزه هست.
ژان خندید و با دستش به کتف یوبین زد، که صدای درد مند یوبین بلند شد.
ژان سریع دستش را فاصله داد: شرمنده نمی دونستم یوبین خان حسابی کوفته شده!
یوبین اخمی کرد: سرورم ، سر به سرم نگذارید.
ژان نیشخندی زد و زمزمه وارد گفت: مهم اینه که هاشوان برد!
______________________________________
سلام دوستان
پارت جدید، امیدوارم دوسش داشته باشید.
ووت و کامنت یادتون نره✨
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...