Chapter 36

345 111 32
                                    

نزدیک غروب بود، باد سردی از لا به لای درخت ها عبور میکرد و به بدن آن دو میخورد.
ژان نگاهی به ییبو انداخت، دماغش قرمز شده بود، لبخندی روی لب های ژان شکل گرفت، دست دراز کرد و نوک بینی‌ش را نوازش کرد: بهتره برگردیم.
ییبو سری تکان داد، دستانش را زیر بغل مخفی کرده بود تا گرم شوند، ژان نگاهی به ییبو انداخت، ردایش را در آورد و روی شانه ییبو انداخت، دستش را دراز کرد و دستان سرد ییبو را گرفت: دیگه پاییز شده ،بهتره لباس های گرم تر بپوشی.
ییبو سعی کرد دستانش را از حصار دستان گرم ژان رها کند، اما ژان چنین اجازه ای نداد.
دستان ییبو رو محاصره کرد: بذار برات گرمشون کنم.
ییبو چشم غره ای رفت: فکر میکنی من مثل دخترای لوس قصرم ؟ که اینکارا رو میکنی؟
ژان لبخندی زد: من دست هیچکسی رو تا حالا گرم نکردم.
با بخار دهانش چند بار روی دستان سرد ییبو ها کرد.
ییبو بینی اش را بالا کشید: نظرت چیه؟
ژان سرش را بلند کرد و سوالی به ییبو نگاه کرد.
ییبو : نظرت در مورد تیر اندازیم!
ژان انگار تازه متوجه منظور ییبو شده باشد، سری تکان داد: آها... افتضاح بود.
ییبو چینی به ابروهاش داد: مطمئنم داری دروغ میگی! تو یه عوضی هستی!!
ژان تکخندی زد و آرام آرام در حالی که هنوز دستان ییبو رو گرم میکرد، مشغول رفتن به دهکده شد.سکوتی طولانی بینشان حکم فرما شد و تنها چیزی که این سکوت را می‌شکست،
صدای خش خش برگ های خشک زیر پایشان بود.
.....
یوبین افسار اسب خود را کشید و از آن پیاده شد.
همراه سربازانش احترامی به جیائو گذاشتند، جیائو هم احترام تقابلی گذاشت: خوشحالم که به سلامت رسیدید، جیانگ شما رو به محل اقامتتون میبره، اگه چیزی لازم داشتید ،حتما به برادرم بگید.
یوبین احترامی گذاشت: مچکرم دوشیزه جیائو.
سرباز ها هم احترام گذاشتند و با صدای بلند تکرار کردند: مچکریم دوشیزه جیائو.
جیائو لبخند کوچکی زد: جیانگ ، راهنماییشون کن.
جیانگ سری تکان داد: لطفا دنبالم بیاید.
سمت شرق دهکده قدم برداشت و یوبین و سربازانش هم به دنبالش راه افتادند.
جیائو شاهد پچ پچ سرباز ها بود، سرباز هایی که از زیبایی بی پایان جیائو سخن میگفتند، جیائو پوزخندی زد، خودش خوب میدانست که زیباست و این زیبایی همانند باتلاقی بود که هرکسی به آن نزدیک میشد ،زنده نمی ماند!
منگ زئی خود را به سرعت به جیائو رساند و با لبخند گفت: دوشیزه ...دوشیزه
نفس نفس میزد.
جیائو با دیدن منگ زئی لبخندی زد.
منگ زئی سعی کرد چیزی بگوید اما نفس کم می آورد.
جیائو : اول از همه چند تا نفس عمیق بکش.
منگ زئی با تکخند چند نفس عمیق کشید، وقتی حس کرد نفسش بالا آمده است، به جیائو نزدیک تر شد: خبر خوبی برات دارم.
جیائو با چشمای درخشان به منگ زئی زل زد:خبر خوب...
.... نکنه..نکنه که!
منگ زئی با شوق و اشتیاق سری تکان داد: خودشه، فصل دوم لیو شین و دونگ شیان رو گیر آوردم.
جیائو دست منگ زئی را گرفت و هردو مشغول پایکوبی شدند، منگ زئی تنها دوست جیائو بود، تنها کسی که جیائو باهاش راحت بود ، دستان کوچک منگ زئی را فشار داد: اوه ...این بهترین خبر بود.
منگ زئی : آبنبات میوه ای و یه بسته از اون آجیل هایی که دوست داری گرفتم...تو که میدونی چقدر سخت میشه از آقای هان آجیل گرفت.
جیائو خوب میدانست چقدر سخت بود، آن مرد بهترین آجیل های منطقه را داشت و برای گرفتن یک بسته از آن آجیل های خوشمزه ،حداقل باید نصف روز در صف می ماندند، البته اگر خوش شانس می‌بودند و آجیل تمام نمیشد..!
جیائو: آره میدونم، پس سریع به اقامتگاهم بیا.
منگ زئی سرش را به نشانه تایید حرف جیائو تکان داد و با سرعت سمت اتاقش رفت.
جیائو خواست سمت اقامتگاهش برود که ژان و ییبو با لبخندی بر لب وارد شدند.
جیائو احترامی گذاشت، ژان و ییبو هم متقابلا احترام گذاشتند.
جیائو: دیدن شما دوتا تو دهکده سخت شده!
ییبو لبخندی زد و گردنش را خاراند: راستش امروز با ژان تمرین تیراندازی داشتیم.
جیائو دهانش o مانند باز شد: واو این عالیه!!!میبینم که اوضاعتون خوب شده و این منو خوشحال میکنه،ژان نظرت در مورد تیراندازی‌ ییبو چیه؟
ژان نگاهی به قیافه ییبو انداخت:برای روز اول خیلی باقدرت و عالی بود.
ییبو با چشمانی درشت به ژان نگاه کرد، او گفته بود که تمرین ییبو افتضاح بوده.... حالا متوجه شد، همانطور که فکر میکرد،عالی عمل کرده بود و ژان مثل همیشه سر به سرش گذاشته بود.
جیائو لبخندش پر رنگ تر شد: ییبوی ما خیلی بااستعداده.
ییبو بعد مکثی کوتاه لبخند دندون نمایی زد: بله بله، من پسر بااستعدادی هستم.
جیائو و ژان از پرویی ییبو خندیدند.
ییبو چشم غره ای رفت، بعد لحظات کوتاهی وقتی صدای خنده‌شان قطع شد ،جیائو کلمات را بیان کرد.
جیائو : سربازاتون رو هم به بخش شرقی دهکده فرستادم، فقط گروه دوم مونده.
ژان : اوه ، خواهرمم اومده؟
جیائو سری تکان داد: ایشون با گروه دوم میان.
ژان : که اینطور، ممنون که بهم اطلاع دادید.
جیائو: وظیفم بود...من دیگه از حضورتون مرخص میشم، کسی منتظرمه.
ییبو ابرویی بالا انداخت: اون کیه؟
جیائو آروم خندید: منگ زئی.
ییبو لبش رو گزید: بازم میخواید برید فساد کنید؟
جیائو چشمکی زد: آره ،اون یه چیز فوق العاده گیر آورده، میخوای با ما بیای؟
ییبو دستاش را به نشانه نه تکان داد: نه ...نه من عمرا بیام.
جیائو نیشخندی زد: آره دیگه،تو احتیاجی بهش نداری چون داری تجربش میکنی!!
دهانش ییبو از تعجب باز شد، جیائو دستش راپشت هانفویش برد و سمت اقامتگاه راه افتاد.
ییبو انگار که تازه به خودش آمده باشد ،با قدم های بلند دنبال جیائو راه افتاد و با صدای بلند گفت: اصلا اونطور که فکر میکنی نیست.
نیشخندی روی لب های جیائو شکل گرفت: آره جون خودت.
ژان متوجه حرف های ییبو و جیائو نمیشد، یعنی آن ها راجع به چه چیزی صحبت میکردند؟
ییبو هوفی کشید و قدم هایی که برداشته بود را برگشت.: ژان بیا بریم اتاقمون.
ژان سری تکان داد.
وارد اتاق شدند، ییبو روی تخت نشست و دستانش را بهم مالید: آههه، چقدر امشب سرده!
ژان بعد مکثی از افکارش فاصله گرفت و گفت: منظور جیائو چی بود؟
ییبو با یادآوری حرف های جیائو کمی سرخ شد و سرسری خندید: چ..چی...چیز خاصی نبود.
ژان چینی به ابروهاش داد: باشه ،هرطور راحتی.
دلخوری را می‌شد از جمله‌ش حس کرد.
ییبو چشمانش را با حرص بست: قسم میخورم چیز مهمی نیست.
سه انگشتش را بالا آورد.
ژان سری تکان داد: من که چیزی نگفتم!
ییبو لبش را گزید: اما قشنگ معلومه دلخور شدی!
ژان نگاهی به صورت ییبو انداخت: برات مهمه؟
ییبو مکثی کرد و هوفی کشید، سرد جواب داد : نه!
ژان پوزخندی زد: معلوم بود جوابت همینه!
بلند شد و با قدم های آرام سمت در رفت.
ییبو: کجا میری ؟
ژان نگاهی به ییبو انداخت و بدون زدن حرفی
اتاق رو ترک کرد.
ییبو به جای خالی ژان چشم دوخت، چشمانش را با حرص بست: اه لعنت.
بلند شد و باسرعت از اتاق خارج شد، ژان را کمی دور تر دید: ژان...صبر کن.
ژان بدون اینکه برگردد ، ایستاد، ییبو خود را به ژان رساند و دست هایش را دور کمر ژان حلقه کرد، سرش را روی شانه اش گذاشت: برام مهمه، خیلی ام مهمه.
ژان احساس عجیبی داشت، قلبش انقدر قوی می تپید که انگار میخواست سینه اش را بشکافد!.
ژان: چرا مهمه؟
ییبو دستاش را محکم تر دور کمر ژان پیچید: چ...چون..
....
های گایز
دیدین چی شد، من پارت قبل شرط کامنت گذاشتم، اتفاقا اینبار نسبت به پارت های قبلش کم تر هم کامنت خورد😆🤕
لازمه بگم کامنت یادتون نره؟🤔

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now