chapter 10

403 139 36
                                    

همه جا در گرد و غبار مخفی شده بود.
سپاهیان مغول ، هر چیزی سر راه خود می دیدند،به آتش میکشیدند.
و ویرانی به بار می آوردند.
یوبین: سرورم الان وقت ، جنگ نیست، خواهش میکنم کمی منطقی باشید، بیشتر سربازا فرار کردند و تعداد کمی مونده، اگه عقب نشینی نکنیم همونا هم کشته میشند.
ژان به سپاه مغول نگاه کرد. همچون مور و ملخ از هر گوشه سرازیر میشدند.
به ناچار سوار اسبش شد: عقب نشینی میکنیم.
اسبش را به سمت جلو هی کرد.
سواره نظام ها هم دنبالش کم کم راه افتادند.
فرمانده مغول شمشیرش را کشید  و به دنبالش جنازه ای روی زمین افتاد: دنبالشون میریم.
هرکی سر شیائو ژان رو آورد ، جایزه خوبی در انتطارشه.
همگی اسب هایشان را به سمت راهی که ژان فرار کرده بود هی کردند.
....
امروز روز آخر ، پیاده روی بود، به مرز خیلی نزدیک شده بودند ، به طوری که شب به آن می رسیدند.
و آن طرف مرز ، یک زندگی جدید ،در انتظار ییبو بود.
زندگی که ییبو بیست سال تمام برایش صبر کرده بود.
لبخندی زد.
لبخندی از فرط خوشحالی.
ولی لبخندش دوامی نداشت، سپاهیانی وحشی به آن ها نزدیک شدند.
فرمانده مغول ها پوزخندی زد: کجا میرید ، دهاتی ها؟ نکنه اومدین پیشواز تا دختراتون رو به ما پیشکش کنید.؟
همگی ترسیده و خود را پشت دیگری مخفی میکردند.
فرمانده نیشخندی زد: بگیریدشون.
همه بقچه هایشان را رها کرده و به طرفی میگریختند.
اما دیری نمی گذشت که شمشیر بی رحم سپاهیان مغول، تنشان را می شکافتند و نقش بر زمین میشدند.
ییبو و خانوادش ترسیده و به طرف راهی که قبلا آمدند فرار کردند.
سپاهیان مغول در حال کشتار ، مردان و زنان بود.
فقط دختران جوان را زنده نگه میداشتند، حتی به بچه ها هم رحم نمی کردند.
اسب سواری که فرار ییبو و خانواده اش را دیدند. دنبالشان راه افتاد.
به کوهی رسیدند.
پدرش بازوهای ییبو رو گرفت: پسرم برو ، و پشت سرت رو نگاه هم نکن، منو مادرت سرگرمشون میکنیم، تا میتونی دور شو!!
ییبو با چشمانی اشکی و بدنی لرزان گفت: م...من ..جایی نمیرم
پدرش با عصبانیت: همین که گفتم، سریع برو
جیا لبخندی زد : پسرم برو، ما پیشت برمیگردیم
سریع باش.
پدرش به سمت کوه هلش داد.
اما ییبو هنوز ثابت ایستاده بود.
پدرش : برو دیگه...... برو
ییبو قدم های آرومی برداشت.
نگاهی به پدر و مادرش انداخت.
مادرش لبخندی زد و دستی تکان داد: برو پسرم
ییبو با آستینش اشکاش رو پاک کرد.
و شروع به دویدن کرد.
سریع می دوید،
مدتی نگذشت که آن ، فرد به خانوادش رسیدند.
نمیخواست پشت سرش رو نگاه کنه.
چون میدونست ، هر دفعه چطور شمشیر بدن پدر و مادرش رو زخمی میکنند، اما آن ها دوباره می ایستند تا از تنها فرزندشان محافظت کنند.
می ترسید برگردد و پاهایش از حرکت بایستد. و نتواند خواسته والدینش را برآورده کند.
چشمایش تار میدید ولی با تمام توان فرار میکرد.
پشت درختی مخفی شد.
صدای سم اسب رو از فاصله نسبتا نزدیکی میشنید. و این به دقایق آخر زندگی اش نزدیک میشد.
ولی نباید تسلیم میشد. باید تلاشش را میکرد.
جیا همونطور که نفس های آخرش رو می کشید: ییبوی من زنده بمون.
قطره اشکی که توی چشمش جمع شده بود، سر خورد.
نگاهی به وانگ انداخت.
چقدر این لحظات سخت و نفس گیر بود، آروم دستش رو به دست وانگ رسوند: دی..دیدی...تا آخرش ..با هم موندیم.
لبخند تلخی زد. در آخرین لحظات عمرش دعا کرد، پسرش عمر طولانی داشته باشد و خوشبخت شود.
نفس های آخرش رو کشید.
تنش کم کم گرمایش را به فضا هدیه داد.
....
ییبو لرزان پشت درخت نشسته بود.
دستانش رو جلوی دهانش گرفت.
کمی جا به جا شد و سر و صدایی کوچیک ایجاد کرد.
مرد ، سرش رو سمت درخت چرخاند و پوزخندی زد.
کم کم به درخت نزدیک شد.
ییبو می دانست آخر راه است و به زودی اسیر خواهد شد.
خواست سریع بلند شود، اما آن شخص دقیقا بالای سرش بود.
از اسبش پایین اومد.
موهای ییبو رو کشید و بلندش کرد.
صورتش پر از اشک بود و بدنش میلرزید.
مرد نگاهی به صورت اشکی ییبو انداخت: من که کاری بهت ندارم خوشگله.
از دهانش بوی شراب به مشام میرسید، چینی رو بسیار بد و با لهجه مسخره حرف میزد.
ییبو با مشت محکم به بازوی مرد کوبید: ولم کن عوضی
مرد نیشخندی زد: عمرا ولت کنم خوشگله، تو غنیمت جنگی منی! آیا همه دختر های چین انقدر خوشگل اند.؟
صدای قهقه ای در فضا پخش شد.
ژان : در اینکه دختر های چین خوشگل اند، شکی نیست ، اما آیا همه مردای مغول انقدر زشت اند؟
..............
متاسفانه دو عزیزمون رو ازدست دادیم( آقای وانگ و جیا) 😭
انتقاد و پیشنهادی دارین ازم دریغ نکنید.💕
حمایت نکنید میزنم تو کار کشتار😂😂😂

𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒 Where stories live. Discover now