نفس هایش به شدت ضغیف و شمرده شمرده بود، به همین خاطر ییبو بوسه را قطع کرد و نگاهی به صورت ژان انداخت، با دوباره دیدن آن چشم های تیله ای از خوشی قطرات اشک از چشمانش، یکی پس از دیگری سر خوردند.
بوسه ای به پیشانی ژان زد و با لبخند گفت: خیلی وقته منتظرتم ژان.. ممنون که برگشتی.
ژان لبخند بی جونی زد و دست ییبو را گرفت و فشار آرامی وارد کرد: هنوز خیلی کارها برای انجام دادن ،دارم!!
ییبو بوسه ای به لب های ژان زد: همینطوره!!
درست بود، ژان کار های زیادی برای انجام داشت از پس گرفتن کشور و تاج و تختش تا یک زندگی طولانی همراه ییبو، همسر عزیزش!!
.....
سه ماه بعداواسط زمستان بود، هوا به شدت سرد بود و برف همه جا را سفید کرده بود.
روز قبل ،هوا بهتر بود و در ساعاتی از روز آفتاب در آسمان دیده میشد، اما امروز هیچ خبری از آفتاب نبود. ابرهای تیره سراسر آسمان را پوشانده بودند و برف میبارید.
ژان نگاهی به سربازانش انداخت، آن ها حتی در این روز سرد نیز در حال تمرین بودند.
صورت هایشان از سرما سرخ شده بودند و لب هایشان به کبودی میرفت.
ژان جلو تر رفت : برای امروز کافیه!!
سرباز ها تا صدایش را شنیدند، بی میل از مبارزه دست کشیدند.
فن شینگ جلو آمد و احترامی گذاشت: سرورم اجازه بدید بیشتر تمرین کنیم.
برای تایید حرف فن شینگ بقیه سرباز ها هم احترام گذاشتند و یک صدا گفتند: لطفا سرورم!
ژان نگاهی به برف های ریزی که از آسمان یکی پس از دیگری پایین می آمد، کرد و سپس رو به سربازان گفت: بجاش فردا بیشتر تمرین میکنیم، امروز هوا سرده و ممکنه سرما بخورین!
سرباز ها شمشیر هایشان را غلاف کردند و احترام گذاشتند: حتما سرورم.
ژان به سمت اقامتگاهش قدم برداشت، اما سر و صدای آن پشت توجهش را جلب کرد.
مسیرش را کج کرد و به سمت صدا رفت.
ییبو با شیطنت تمام نیشخندی به یوبین زد: بهم اعتماد کن.
یوبین هوفی کشید و با ناامیدی تمام سیب را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد: لعنت بهم!
ییبو پوزخندی زد و کمانش را آماده کرد، یوبین با دیدن کمان آماده ییبو چشمانش را بست و آرزو کرد جان سالم به در ببرد!
هاشوان نیشخند شیطانی زد: یوبین، اگه امروز بمیری، صرفا بخاطر زبون بی ملاحظه ات هست.
یوبین چینی به ابروهاش داد و درحالی که سعی میکرد سیب تکان نخورد گفت: دیگه هیچ وقت باشما ها شرط نمیب...
حرفش کامل نشده بود که ییبو تیر را رها کرد.
دهان هاشوان از تعجب باز ماند و سریع تیر ییبو را دنبال کرد.
تیر ییبو سیب را از وسط شکافت .
یوبین درحالی که دست و پایش میلرزید به سیب نصف شده نگاه کرد:... ز...زنده ...موندم.
از خوشحالی به پایکوبی شروع کرد و بالا و پایین پرید.
بعد از لحظاتی یوبین مفتخر کنار هاشوان آمد: شرط رو من بردم، وقتشه کیسه پر از جواهرت رو به من بسپاری!!!
هاشوان دهنی کج کرد و با اکراه کیسه را از داخل لباسش در آورد و در دستان منتظر یوبین گذاشت.: اینبار رو تو بردی!
شرط گذاشته بودند و باید به آن عمل میکردند.فلش بک
هاشوان نگاهی به سیبی که تازه از انبار در آورده بود کرد: ییبو تیر اندازی اش بهتر شده!!
یوبین سری تکان داد: بعضی اوقات دقیق به هدف میزنه!!!
هاشوان نیشخندی زد و به ییبو نگاه کرد: عمرا، هنوز زوده براش !!
یوبین چینی به ابروهاش داد و رو به هاشوان کرد و گفت : دیدم که میگم!!!
هاشوانی نگاهی به سیب توی دستش کرد و با فکری که از سرش گذشت، نیشخندی زد : حاضری شرط ببندی!
یوبین سری تکان داد و با اعتماد به نفس جلو اومد: معلومه که شرط میبندم!!!
هاشوان آهی کوتاه کشید و بخاری از دهانش خارج شد: اون وقت سر چی؟؟
یوبین کمی فکر کرد، خیلی سریع با یادآوری چیزی، نیشخندی بزرگ روی لباش شکل گرفت: چطوره... سر اون ... کیسه پر جواهرت باشه!
موذیانه، جملهش رو بیان کرد .
هاشوان هیستریک خندید، باورش نمیشد که باید سر کیسه عزیزش شرط میبست: اون وقت اگه من ببرم؟؟
یوبین دهانش را جمع کرد و به فکر فرو رفت، راستش هیچ چیز ارزشمندی در زندگی نداشت.
فقط و فقط شمشیرش بود، شمشیرش را بالا آورد: شمشیرم رو بهت میدم!!
هاشوانی به نشانه نه شانه ای بالا داد: شمشیرت به درد من نمیخوره!
یوبین هوفی کشید و بیشتر فکر کرد، اما هیچ چیزی پیدا نکرد که با هاشوان شرط ببندد : راستش... من هیچ چیز ارزشمندی ندارم!
هاشوان نیشخند کوتاهی زد: چه حیف! یوبین بیچاره!!
مکثی کرد و جمله بعدیش را بیان کرد: اما من فکر میکنم داری!
جملهش را با تن خاصی بیان کرد.
یوبین متفکر به چهره هاشوان زل زد، یعنی چه چیز ارزشمند در زندگی داشت؟ که هاشوان حاضر بود در اضای کیسه پر از جواهرش با او شرط ببندد؟
هاشوان سیبش را به یوبین نشان داد: حالا که چیز ارزشمندی نداری...... چطوره جونت رو بگذاری وسط؟
یوبین با چشمان درشت شده به هاشوان نگاه کرد، هنوز منظورش را نفهمیده بود، پس هاشوان بیشتر توضیح داد.: این سیب رو بگذار روی سرت، اگه تیر ییبو به سیب خورد ، تو برنده میشی و من کیسه عزیزم رو بهت میدم.
اما اگه تیرش خطا رفت و مردی، اون موقع من میبرم!!!
یوبین حرصی خندید: واااای ... فرمانده .... تو میخوای من بمیرم؟؟؟ کیسه پولت ارزشش اندازه زندگی منه؟؟؟
هاشوان آهی کشید و به ییبو اشاره کرد: مگه نگفتی مطمئنی؟ پس ترست برای چیه؟؟
یوبین نیشخندی زد: چه ترسی.....
مکث نسبتا طولانی کرد، راستش خیلی وقت بود چشمانش دنبال کیسه پر از جواهر هاشوان بود.
پیشنهاد خوبی بود، اما میتونست به ییبو اعتماد کند؟ اگه اینبار به نشانه نمیزد چه؟
هوفی کشید، فرقی نداشت، شاید خوش شانس میبود و تیر حتی اگر خطا هم میرفت ،به یوبین نمیخورد: باشه قبوله!!!
..... پایان فلش بکژان جلو آمد و نگاهی به سیب از وسط نصف شده انداخت: کارت خوب بود وانگ ییبو.
ییبو با دیدن ژان لبخندی زد : کی اومدی ژان؟؟
ژان گونه ییبو را با دست نوازش کرد: همین چند دقیقه پیش!
یوبین و هاشوان که همیشه از رفتار های این دو نفر معذب میشدند، سریع با اشاره و بدون هیچ صحبتی مکان را ترک کردند.___
ووت و کامنت یادتون نره خوشگلا💞💗
YOU ARE READING
𝐵𝓁𝓊𝑒 𝑅𝑜𝓈𝑒
Romanceپادشاه شیائو بعد از ده سال صاحب ولیعهد شده بود. ولیعهدی که پیشگو ، در تقدیرش سیاهی ،تیرگی و معشوقی مرد دید. و برای جلوگیری از این تقدیر ، پیشنهاد داد همه پسرانی که شش سال بعد متولد می شوند را سر نگون کند. چی میشه اگه اون شخص زنده بمونه و شیائو ژان،...